💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_نود_و_پنجم
امیرمهدي رو کرد به بابا و محکم گفت .
امیرمهدي – من اومدم براي عذرخواهی .
بابا هم محکم و جدي گفت .
بابا – کار درستی نکردین .
اینبار ساکت نموندم .
من – تقصیر من شد .
خیلی ترسیده بودم .
بابا با اخم برگشت به طرفم .
بابا – مگه چی شده بود ؟
نگاهی به امیرمهدي انداختم .
وقت گفتن بود .
اینجا از پویا و
کارهاش خبر داشتن .
امیرمهدي همه چی رو دونه به دونه تعریف کرد .
حتی دلخوري خودش و بی خبریمون از هم تو سه روز گذشته رو .
بابا تو سکوت گوش کرد .
وقتی هم که حرفاي امیرمهدي تموم شد
باز ساکت بود .
انگار می خواست عمق دلخوریش از کارمون رو با سکوت نشون بده .
مامان حین حرف زدن امیرمهدي خیلی آروم پذیراییش رو انجام
داده بود و بعدش هم نشست کنارمون . اونم سکوت کرده بود و بر
خلاف بابا که به امیرمهدي نگاه می کرد خیره بود به صورت بابا .
منم که نگاهم بینشون می چرخید .
سکوت که طولانی شد و امیرمهدي از نگاه بابا معذب ، آروم گفت
امیرمهدي – اجازه می دین این هفته با خونواده ...
بابا نذاشت ادامه بده .
. بابا – فعلا نه
و به ظرف میوه ي جلوش خیره شد .
و این یعنی تنبیه مون کرده .
که یه مدت از هم دور باشیم .
امیرمهدي – هر جور شما صلاح می دونین .
می خواستم بهش التماس کنم که کوتاه بیاد ولی از ترس اینکه نکنه
تندي کنه چیزي نگفتم .
چشم بستم و با خدا راز و نیاز کردم .
خدا که می دونست چی
ازش می خوام !
بازم دنبال چتر حمایتش بودم .
دعا کن براي من و آرزوهام ...
من این حس خوبو فقط از تو میخوام ....
من و زیر سایه ت نگه دار که خستم ...
هنوز چشم امید رو به مهر تو بستم ...
امیرمهدي نگاه کوتاهی بهم انداخت .
رو به بابا گفت .
امیرمهدي – پس اجازه می دین یه صحبته ..
بابا سریع نگاهش کرد .
امیرمهدي – کوتاه .. خیلی کوتاه داشته باشیم ؟
و بعد انگار بخواد دل بابا رو به رحم بیاره اضافه کرد .
امیرمهدي – تو رو خدا بزارین .....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem