💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_نود_و_چهارم
آقای درستکار _میرین منزل آقای صداقت پیشه همه این ماجراها رو براشون توضیح میدین.. تا بعد ببینیم با
این اوصاف راضی می شن به شما دختر
بدن یا نه !
امیرمهدي " چشم " ي گفت و من رفتم تو فکر که یعنی ممکنه بابا
مخالفت کنه با ازدواجمون ؟
از طرفی هم خوشحال شدم که حرفی دربارهي پویا وسط نیومد .
نه آقاي درستکار خواست بیشتر بدونه و نه امیرمهدي خواست
توضیحی بده .
این خونواده فرهنگ سرك کشیدن تو کار کسی و برملا کردن راز دیگري رونداشتن .
امیرمهدي به طرف مهرداد رفت و دست به طرفش دراز کرد .
مهرداد باهاش دست داد .
امیرمهدي – شرمنده که ...
مهرداد نذاشت ادامه بده .
مهرداد – می دونم باید مشکلاتتون رو حل کنید.
هر دوتون رو می شناسم .
امیرمهدي لبخندي زد .
امیرمهدي – ممنون .
مهرداد سري تکون داد .
و " خواهش می کنم " ي گفت .
باز هم خودم رو به خدا سپردم و همراه امیرمهدي که رفت لباسش
رو عوض کرد راهی خونه مون شدیم .
تو ماشین هر دو ساکت بودیم .
فقط صداي برنامه ي شاد رادیو
سکوت بینمون رو می شکست .
من که اصلا حواسم نبود که گوینده
چی می گه و مطمئن بودم امیرمهدي هم مثل منه .
نگران برخورد بابا بودم .
یعنی سرمون داد می زد ؟
یا امیرمهدي رو از خونه بیرون می کرد ؟ کاش آروم باهامون برخورد کنه .
بابا می دونست امیرمهدي رو دوست دارم و امیدوار بودم به خاطر همین حس من کوتاه بیاد .
وسط راه ، امیرمهدي جلوي گل فروشی نگه داشت و با خرید دسته
گل بزرگی دوباره راهی شدیم .
دسته گلی از رزهاي زرد و زنبق بنفش .
می خواست اینجوري دلجویی کنه .
جلوي در خونه وقتی پیاده شدم ، دلهره افتاد به جونم .
مثل کرمی که می لوله و پیش می ره .
از دلم شروع شدو یواش یواش همه ي
وجودم رو گرفت .
آستینش رو کشیدم
برگشت و نگاهم کرد . گفتم .
من – نگرانم
لبخندي زد .
امیرمهدي – توکل بر خدا .
دلم گرم شد . زنگ رو فشار دادم و به ثانیه نکشیده در باز شد .
وارد که شدیم مامان و بابا رو منتظر دیدم . انگار مهرداد زنگ
زده بود و خبرشون کرده بود .
این رو از لباساشون
و ظرف میوه ي روي میز فهمیدم .
با تعارف مامان تو هال نشستیم .
مامان براي پذیرایی بلند شد . و
گلی که امیرمهدي بد ورود داده بود دستش باخودش برد که بذاره داخل گلدون .
امیرمهدي رو کرد به بابا و محکم گفت
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem