💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهارصد_و_دوم
و رو به مامان گفت .
رضوان – نمی دونین که تا اینجا با چه بدبختی اي اومد ؟
شالش رو تا روي صورتش پایین کشیده بود .
مامان جلو اومد و شالم رو از دستم گرفت .
نگاه خاصی به موهاي پیچ دارم انداخت و با لبخند پرسید .
مامان– حالا این موها ایده ي کدومتون بوده ؟
رضوان – خودش . به شیما جون گفت میخوام موهام رو اینجوري کنی که شوهرم خوشش بیاد .
پشت چشمی نازك کردم .
من – دوست دارم امشب خوشگل باشم .
رضوان لبخندي زد .
رضوان – همه جوره به چشم اون بنده ي خدا خوشگلی وگرنه که انتخابت نمی کرد !
" بر منکرش لعنت " غلیظی گفتم و رو کردم به مامان .
من – حالا خوب شدم ؟
مامان با عشق نگاهم کرد .
مامان – ماه شدي مادر .
از لحنش لبخند به لب هام هجوم آورد .
مامان – برو زودتر حاضر شو .
سري تکون دادم و با نگاهی به لباساي راحتیش گفتم .
من – شما هم که هنوز حاضر نشدي !
مامان – رفته بودم لباس بپوشم که شما اومدین . الان می رم لباس
عوض می کنم .
و به سمت اتاقش چرخید .
دور تا دور خونه ي آماده براي پذیرایی از مهمونا رو نگاهی انداختم .
من – پس بابا کجاست ؟
مامان برگشت و با ابروهاي بالا رفته گفت .
مامان – می خواستی کجا باشه ؟ .. حمام .
چشمام گشاد شد .
من – الان ؟
مامان – پس کی ؟
اخم کردم .
من – یعنی این سه ساعتی که من نبودم وقت نشد بره حمام ؟
خب الان مهمونا می رسن !
با لحن پر از گلایه اي گفت .
مامان – تا نیم ساعت پیش داشت با پویا اتمام حجت می کرد که
اگر بخواد امشب اذیت کنه می ره و شکایتی که پس گرفته رو به جریان می ندازه .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem