💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهارصد_و_پنجم
همین اول کاري می خواي پسر مردم رو دیوونه کنی ؟
پشت چشمی نازك کردم .
من – آدم که زن خوشگل می گیره باید فکر اینجاهاش هم باشه !
مهرداد – نگفتم که خوشگلی . گفتم خوشگل شدي .
صبح که از خواب بیدار می شی امیرمهدی ببینتت تازه میفهمه چه کلاه گشادي سرش رفته .
خم شدم و کفش پاشنه دارم رو در اوردم .
من – جرأت داري یه بار دیگه تکرار کن .
دوید سمت هال و با صداي بلند ، حین خندیدن گفت .
مهرداد – به جون خودم راست می گم . چشمات همچین پف میکنه آدم با چینیا اشتباه می گیرتت .
می خواستم کفشم رو پرت کنم طرفش که صداي آیفون مانع شد .
صداي زنگ آیفون دوبار پشت سر هم نشون دهنده ي اومدن اولین گروه مهمونا بود .
به نظرم زود اومده بودن.
نگاهی به ساعت انداختم .
یعنی حاضر شدنمون نزدیک به یه
ساعت طول کشیده بود !
سریع در اتاق رو بستم .
و دستپاچه به رضوان گفتم .
من – واي .. حاال چیکار کنم ؟
اخمی کرد .
رضوان – آروم باش .
مانتو سفیدت رو تنت کن و یه شال بنداز
سرت و برو تو اتاق عقد . من برات چادر میارم .
از اونجام بیرون نیا .
با همه از دور سلام و احوالپرسی کن .
با این آرایش نیاي بیرون و همین اول کاري شوهرت رو عصبانی کنیا !
من– واي خدا .... نمی شد یه امشب رو کوتاه بیاین ؟
اخمش بیشتر شد .
رضوان – نه خیر .
سریع کاري رو که گفته بود انجام دادم .
اولین مهمونا ، خونواده ي امیرمهدي بودن و خاله م اینا .
نرگس به محض ورود اومد تو اتاق عقد . اتاق قدیم مهرداد که
حالا یه سفره ي گرد با تورهاي سبز و یاسی رنگ در حاشیه ش داخلش پهن بود .
تمام ظروف داخل سفره ، مروارید هاي یاسی رنگ بود که در کنار شمع هاي بلند سبز رنگ جلو ي خاصی پیدا
کرده بود .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem