💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_نودم
. و رو ملیکا ثابت موندم که رو به روي زن عموي امیرمهدي ایستاده بود و باهاش حرف می زد
. حالت صورتش دلخوري و عصبانیت رو فریاد می زد .
یعنی به بقیه حرفی نزده بود ؟
با فشار دست طاهره خانم به کمرم ، راه افتادم سمت سفره .
نرگس با یه سینی پر از لیوان از اشپزخونه بیرون اومد و لبخندي بهم زد
منم لبخندي زدم و سرم رو به سمت مخالف چرخوندم .
مهرداد و رضوان و رضا ، از پشت نیم دیوار جلوي اتاق خواب ها بیرون اومدن .
انگار اونجا داشتن با هم حرف می زدن .
مهرداد با تکون خفیفی به سرش ازم پرسید " چی شد " و منم مثل
خودش با تکون خفیف سرم و بستن چشم
هام گفتم " همه چی خوبه "
مهرداد اومد کنارم و دست انداخت دور شونهم . لبخندي بهش زدم
با تعارف طاهره خانوم همه نشستیم . امیرمهدي هم بعد از آوردن
بطري هاي دوغ ،با فاصله نشست کنار دستم .
هیچکس غیر از زن عموش ، متعجب نگاهمون نکرد .
پس ملیکا گفته بود .
با ذوق به چلوکباب تو ظرف نگاه کردم . عاشقش بودم .
هر روز هم اگر کباب می خوردم بازم سیر نمی شدم .
آروم نفس عمیقی کشیدم تا ریه هام هم مثل چشمام از کباب جلوم به
وجد بیاد .
سرش رو آورد نزدیک گوشم و اروم زمزمه کرد .
امیرمهدي – دوست داري ؟
لبخندي زدم و سرم رو به معناي " اره " تکون دادم
امیرمهدي – بخور . نوش جونت .
و چقدر این نوش جونت بیشتر از غذا بهم چسبید .
انگار گوشت شد به تنم .
اگر هر روز این طوري بهم میگفت احتمالا اضافه وزن پیدا می کردم .
قاشق و چنگالم رو برداشتم و شروع کردم به خوردن .
و چه طعمی داشت !
وقتی در کنار امیرمهدي و بعد از
اون " نوش جانت " از ته دلش غذاي مورد علاقه م رو می خوردم .
حین خوردن حواسم به همه بود و هیچکس حواسش به ما نبود ،
البته باز هم غیر از زن عموش و ملیکایی که گه گاهی پر حرص
نگاهمون می کرد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem