💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_نود_و_نهم
امیرمهدي – برم .
از پله ها پایین رفت .
منم همونجا خیره موندم به رفتنش .
پایین پله ها برگشت و با نگاه به من عقب عقب به سمت در رفت .
خنده م گرفته بود .
این یعنی تا چند روز نمیتونیم همو ببینیم.
عقب می رفت و من فکر می کردم که چی شد بهش دل بستم ؟
مردي که بذر اطمینان به خود و خداش رو تو وجودم کاشته بود
لبخندرو لب هاش مثل قبل ، مثل همون بار اول جادوم کرد .
عجب طعمی داشت آرامش نهفته تو بهشت
لبخندش ، که من رو مست می کرد و از خود بی خود .
چند قدم مونده به در حیاط ، باز نگاهی به ساعتش انداخت .فکر کنم دیگه دیرش شده بود.
اخم ظریفی کرد .
دست بالا برد به علامت خداحافظ و بدون نگاه به من ، چرخید و پشت به من رفت .
در خونه رو بستم .
دستام نیرویی نداشتن .
انگار به زور دستگیره
رو بالا و پایین می کردن .
با رفتن امیرمهدي
همه ي ذوق و شوق منم رفته بود .
مثل نسیمی که آروم میاد و میره و برگاي افتاده ي پاییزي رو با خودش همسو میکنه .
هر علتی که داشت باعث شده بود حس یأس در وجودم شعله ور شه .
و از اونجایی که آرامش به من نیومده بود
عامل دومی باعث شد این یأس بیشتر به جونم آتیش بزنه .
اون عامل هم چیزي نبود غیر از صداي بلند و شماتت گر بابا .
بابا– من اینجوري بزرگت کردم ؟
برگشتم و نگاهش کردم .
ابروهاي در هم گره خورده ش نشون
دهنده ي طوفان درونش بود .
نگاهش پر بود ازخط و نشون .
اصلا ً منظورش رو نفهمیدم .
می خواست کدوم کارم رو به روم
بیاره ؟
شروع کردم به فکر کردن .
قطعاً موضوع به پویا ربط داشت .
بابا اما صبر نکرد فکرم نتیجه اي داشته باشه .
با صداي بلندتري ادامه داد .
بابا – مگه نگفته بودم روابطت با پویا تعریف شده باشه ؟
مگه نگفته بودم هیچ جا با هم تنها نباشین ؟ مگه بهت اخطار نداده بودم ؟ هان ؟ نگفته بودم ؟
از صداي فریادش حین گفتن " نگفته بودم " ، کمی تو خودم مچاله
شدم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem