💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_پنجاه_و_هشتم
اگر امیرمهدی نبود بی شک فرار میکردم
اما بودن امیرمهدی حکم به ایستادنم میداد.
پوزخند تمسخر آمیزش ، لب هام رو به هم دوخت .
من هم براي باز کردنش هیچ تلاشی نکردم .
استرس زیادم نمی ذاشت به راحتی تصمیم به کاري بگیرم .
حتماً پویا سکوتم رو که دید انگار جري تر شد .
التماس توي چشمام رو دید و نقطه ضعفم دستش اومد که رو کرد به امیرمهدي .
پویا – خوشبختم . پویا هستم نامزد قبلی مارال !
و دست برد سمت امیرمهدي براي دست دادن .
با سادگی خودم رو لو دادم .
فهمیده بود ترسم از چیه ؟
فهمیده بود
با ساده ترین راه می تونه آشیونه ي تازه ساخته م رو تلی از خاك
کنه .
دل بستم به معجزه ي خدا ، همون آیتی که در وجود امیرمهدي قرار داده بود .
همون عشقی که مقدس بود .
شاید از این بحران نجات پیدا کنم .
امیرمهدي نفس عمیقی کشید و باهاش دست داد .
امیرمهدي – خوشبختم .
خیلی با آرامش حرف زد .
و من موندم پس چرا من انقدر بی تابم
و پر از دلشوره !
پویا با لحن خاصی گفت .
پویا – گفته که با من نامزد بوده ؟
امیرمهدي فشار خفیفی به دستم که تو دستش بود ؛ داد .
امیرمهدي – بله . خبر دارم .
پویا – گفته منم همه کاری براش انجام میدادم؟
و دوباره خیره شد به چشماي امیرمهدي . مثل ماري که با چشماش
شکارش رو هیپنوتیزم می کنه تا راحت و
یک دفعه اي هجوم بیاره .
گارد بدي در مقابلمون گرفته بود .
امیرمهدي باز هم نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – بله . اینم می دونم .
پویا یه لنگه ابرو بالا انداخت .
پویا – اینم گفته که تو مهمونیا بامن میرقصید ؟ گفته دستاش تا حالا گرفتم؟
گفته عاشق بلندي موهاش بودم ؟
سرش رو کمی جلو آورد و با لبخند خاصی گفت .
پویا – بوي یکی از عطراش که محشره .
ناباور نگاهش کردم .
تیشه برداشته بود که بزنه به کدوم ریشه ؟
حس کردم صدای امیرمهدي
جدي تر شده .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_پنجاه_و_نهم
حس کردم صدای امیر مهدي جدی تر شده.
امیرمهدي –منو خانومم قبلا در این باره حرف زدیم.
با اینکه خوب جواب پویا رو داد اما میترسیدم بهش نگاه کنم .
می ترسیدم بزنه تو گوشم .
حرف پویا مطمئناً بت نجابت و حس
امیرمهدي رو نشونه گرفته بود و نگرانم کرده بود از برداشت جدیدي که امیرمهدي ازم داشت .
که نکنه تو ذهنش شده باشم یه
مارال بی بند و بار و هوس
بازي که هر دم عاشق و شیفته ي یکی میشه !
که اگر چنین می شد بی شک مرگم حتمی بود !
خنده ي پویا حالت تمسخر امیزي به خودش گرفت .
خودش رو کمی عقب کشید .
و چشماش رو تنگ کرد .
پویا – پس اینم گفته که من ، عروسی مهرداد دعوت بودم و با من برگشته خونه، نه ؟
و چشماش رو بست و انگار چیز خیلی خاصی رو یادآوري کرده
باشه یه " هوم " کشیده و بلند گفت .
پوبا:نمیدونی چقدر قشنگ شده بود عروسی.
به حدی صورت امیرمهدي سرخ شده بود که هر آن امکان انفجارش بود.
پویا چشم باز کرد و لبخند موذیانه اي به نگاه ناباور و شوکه ي من زد .
من این مورد رو یادم رفته بود .
اون رو یادم رفته بود !
دوباره برگشت سمت امیرمهدي .
پویا – خب . از دیدنت خوشحال شدم . مزاحمتون نباشم .
برسین به نامزد بازیتون .
و با همون پوزخند بدي که رو لباش بود ، دست تکون داد و رفت
مبهوت به رفتنش نگاه کردم .
پویا فاتحه ي کل زندگیم رو یه جا خوند .
نفسم از فشار زیادي که از حرفای پویا بهم وارد شده بود و صورت سرخ امیرمهدی
داشت بند می اومد .
خدا لعنتت کنه پویا .... خدا لعنتت کنه .!
اشک تو چشمام حلقه زد ..
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شصتم
خدا لعنتت کنه پویا .... خدا لعنتت کنه .!
اشک تو چشمام حلقه زد .
گرداب هولناکی بود .
و هر لحظه در حال غرق شدن ؛ بیشتر و
بیشتر فرو می رفتم .
پویا خیلی خوب جنس آدمایی مثل امیرمهدي رو می شناخت یا به
طور حتم از حساسیت هم جنساش خبر
داشت که راحت و بدون زحمت امیرمهدي رو به هم ریخت و رفت .
رفت تا بشینه و تماشا کنه مرگ آرزوهاي من رو .
و من موندم ، و چشماي خیره م به زمین
و تنگی نفسی که هر لحظه بیشتر میشد.
دلم می خواست حرف بزنم و از خودم دفاع کنم .
واي که حالم به هم خورد از تصوري که میتونست تو ذهن
امیرمهدي جون گرفته باشه .
پویا خیلی قشنگ گند زده بود به
نجابتم .
با کشیده شدن آستین مانتوم ، چشم به امیرمهدي دوختم که داشت می رفت
و من رو هم دنبال خودش می کشید .
پاهام یاراي رفتن نداشت و اجبار داشتم به رفتن .
نمی فهمیدم پاهام از چی فرمون می گرفت که به خوبی دنبال امیرمهدي روون بود .
از پاساژ خارج شدیم .
بدون اینکه من یه لحظه چشم از امیرمهدي
عصبی برداشته باشم یا بتونم با دیدن اطراف
موقعیتمون رو درك کنم .
من فقط و فقط امیرمهدي رو می دیدم که با عصبانیت راه می رفت
و من رو هم با خودش می برد .
مات اخماش بودم و چشماي ....
نه .... من چشماي امیرمهدي رو اینجوري نمی خواستم . اینجور
بی تاب ، عصبی ، قرمز ، و پر از حس بد
کاش به جاي سکوت ، حرف می زدم و براش توضیح می دادم .
شاید کمی آروم می شد . اما سکوت من
دردناك ترین جوابی بود که براي بی رحمی هاي پویا داشتم !
بی رحم نبود ؟
نبود که اینجور زندگیم رو به هم زد ؟
انگار با دستاي خودش زنده به گورم کرد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شصت_و_یکم
بی رحم نبود ؟
نبود که اینجور زندگیم رو به هم زد ؟
انگار با دستاي خودش زنده به گورم کرد .
به ماشین که رسیدیم با خشم در جلو رو برام باز کرد و بدون اینکه
منتظر سوار شدنم باشه ، ماشین رو دور زد .
بدون نگاه بهم ، در رو باز کرد و زودتر از من سوار شد .
اروم نشستم .
باز هم بی حرف .
باز هم با ترس .
می زد تو گوشم ؟ .. شاید .
دیگه تو مکان عمومی نبودیم .
می تونست به راحتی عکس العمل نشون بده .
با حرص سوئیچ رو داخل جاش فرو کرد و بعد هم کمربندش رو بست .
پاش رو گذاشت رو کالچ و دنده رو خالص کرد .
انقدر حرص تو رفتارش قابل حس بود که نمی تونستم چشم از
کاراش بردارم .
سوئیچ رو نیم دور چرخوند .
اما انگار حرصی که سر سوئیچ و
ماشین خالی کرد ، براش کم بود که سرش رو کمی به سمتم چرخوند .
انگشت اشاره ش رو بالا آورد و گفت .
امیرمهدي – فقط کافیه بگین هر چی گفت دروغ بوده .
انقدر به راست گوییتون اعتماد دارم که هیچ توضیحی درباره ش نخوام .
حتی دلیل اون حرفا رو .
همینجا هم چالش می کنم هر چی شنیدم
رو .
صداش جدي بود و خشک .
دور از امیرمهدي اي که من میشناختم .
واقعاً خودش بود ؟
من چه جوابی داشتم بدم ؟
دروغ میگفتم و همین اعتمادش به راستگویم رو هم زیر سوال می بردم ؟
بت مارال براي امیرمهدي شکسته بود ، دیگه نیاز نبود خودم
بیشتر از این خردش کنم .
پس سکوتم بهترین جواب بود .
سر به زیر سکوت کردم و تو دلم حسرت خوردم که کاش اون لحظه آخر دنیا بود !
که دیگه هیچ زمانی رو در
پی نداشت براي تحمل این شرایط .
سکوتم رو که دید با خشم ، ماشین رو روشن کرد و با سرعت حرکت کرد .
خیلی زود دنده ي یک ماشین شد دو ، و پشت سرش شد سه ... شد
چهار ... و عقربه ي سرعت سنج ماشین لحظه به لحظه بالاتر رفت .
کمی تو خودم جمع شدم .
نه از ترس که از سرعتی که براي جدا
شدنمون از هم خرج می کرد .
انقدر براش غیر قابل تحمل شده
بودم ؟
سرعت براي زودتر جدا شدنمون نشون میداد که ممکنه وصلی
در پی نداشته باشه .
جلوي در خونه مون که رسید با شدت ترمز گرفت .
و بدون حرفی خیره شد به رو به روش ....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شصت_و_دوم
جلوي در خونه مون که رسید با شدت ترمز گرفت .
و بدون حرفی خیره شد به رو به روش .
هنوز در سکوت بودم .
و نمی دونستم براي پیاده شدن باید بگم "
خداحافظ " ؟
جوابم رو می داد ؟
مردد دست بردم سمت دستگیره .
که شاید خودش با گفتن " به
سلامت " یا یه " هري " از سر خشم بهم
بفهمونه همه چیز راحت تر از خوردن یه لیوان آب به آخر رسیده.
اما حرفش چیزي بود غیر از اونچه که تصور داشتم .
امیرمهدي – روزه ي سکوت گرفتین ؟
برگشتم و نگاهش کردم .
سکوتم رو نمی خواست .
با اینکه حرفش رو پر حرص گفته بود ،
جواب دادم .
من – واژه هاي ذهنم ردیف نمی شه !
روش رو برگردوند .
کاش اینبار هم می تونست گذشت کنه . مثل دفعات قبل .
شاید بدعادت شده بودم از بس در مقابل هر حرفی کوتاه اومده بود !
شاید هم اینبار همه چیز فرق داشت .
تکیه دادم به پشتی صندلیم .
آروم گفتم .
من – حوا هم گناه کرد .
ولی آدم تنهاش نذاشت .
برگشت و نگاهم کرد .و خیلی سریع و خشک گفت .
امیرمهدي – من پیغمبر نیستم !
سکوت کردم .
حرفش به اندازه ي کافی قابل فهم بود که تعبیرش نشون دهنده ي فرق داشتن اوضاع این دفعه بود .
چشماش رو کمی تنگ کرد .
امیرمهدي – چه انتظاري دارین ؟
انتظار ؟ .... دلم معجزه می خواست . از همونایی که هر بار یه
جورایی نذاشته بود حلقه ي اتصالمون قطع بشه .
گرچه که اینبار گویی کارد تیزي به طناب قطور ارتباطمون خورده بود .
کاملا ً معلوم بود که نمی خواد کوتاه بیاد . کاملا ً معلوم بود این تو بمیري از اون تو بمیري ها نیست .
که یه بار جستی ملخک ، دوبار جستی ملخک ؛ دفعه ي سوم تو مشتی
ملخک .
لبخند زدم ، تلخ ...... تلخ
تلخ ...
معجزه هاي خدا تموم شده بود .
من ندانسته همه رو خرج کرده
بودم و حالا با دست خالی کاري از پیش نمیبردم .
سري به طرفین تکون دادم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شصت_و_سوم
..
معجزه هاي خدا تموم شده بود .
من ندانسته همه رو خرج کرده
بودم و حالا با دست خالی کاري از پیش نمیبردم .
سري به طرفین تکون دادم .
من – هیچی . هیچ انتظاري ندارم .
وقتی خدا از گناه بنده ش نمیگذره بنده ي خدا جاي خود داره .
و دست بردم و سریع در رو باز کردم و پیاده شدم .
این همون انتهاي ترسناك قصه ها بود . همون پارگی شاهرگ حیات .
با پاهاي لرزون به طرف خونه رفتم و نگاهش رو پشت سر گذاشتم . دسته کلیدم رو در اوردم و در رو باز کردم .
هنوز پا داخل حیاط نذاشته صداي امیرمهدي باعث شد مکث کنم .
امیرمهدي – بازم فکرام رو میکنم ببینم میتونم کنار بیام یانه؟
و بعد صداي کنده شدن ماشین نشون داد نخواست بمونه تا من حرفی بزنم .
اگه به هم نمی رسیم تو با تمام من برو ... همین براي من بسه که آرزو کنم تو رو .....
چی به روزم اومده بود ؟
منی که می خواستم زندگی اي با
امیرمهدي بسازم که از عشق و احترام لبریز باشه و
همه رو انگشت به دهن نگه داره ، حال خودم از بازي روزگار
انگشت به دهن مونده بودم !
شده بودم مثل میوه هاي آفت زده .
یا اون درختی که در اثر هجوم
باد نزدیکه به خم شدن و شکستن .
مثل باد سرد پاییز ، غم لعنتی به من زد ........
حتی باغبون نفهمید ، که چه آفتی به من زد .....
وارد خونه که شدم ، از تعجب زود برگشتنم ؛ رضوان و مهرداد
اومدن تو هال و مامان کنار چهارچوب در اشپزخونه ایستاد .
چهره ي بی حس و مطمئناً رنگ پریده ام نشون می داد حال زارم رو .
رضوان با شک پرسید .
رضوان - چرا زود برگشتی ؟
ایستادم و نگاهم رو بین چشماي منتظرشون چرخ دادم
برای اولین بار بود که از ته دل آرزو داشتم ؛ دروغ بگم .
دروغ بگم که کاخ آرزوهاي اونا مثل من آوار نشه رو سرشون .
همین که من زیر تل آوار نفسام به خس خس افتاده بودم ؛ کافی بود .
اما دهنم به دروغ باز نشد .
زبونم نچرخید و یاریم نکرد .
انگار به فرمان من نبود
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شصت_و_چهارم
اما دهنم به دروغ باز نشد .
زبونم نچرخید و یاریم نکرد .
انگار به فرمان من نبود .
باز نگاهم بین صورت هاي نگرانشون چرخید .
باید چیکار می کردم ؟
باید مثل گذشته شروع می کردم به گریه ؟
یا خودم رو تو اتاقم حبس می کردم و زانوي غم بغل می گرفتم ؟
می رفتم و بدون توجه به پل هاي خراب پشت سرم ، غش و ضعف می کردم و حسرت ساعاتی رو می خوردم که قدر ندونستم ؟
یا بر می گشتم و با دست هام اون تَل آوار رو دونه به دونه کنار هم این
می چیدم و درستش می کردم ؟
که واقعاً کار از دستم بر می اومد ؟
یا اینکه با بتن و تیرآهن جدید ، روي اون آوارها ، سازه ي جدیدبنا می کردم ؟
مونده مونده بودم الان وقت شکستنه یا ساختن ؟
یا تحمل اوضاعی که شاید با گذشت زمان کمرنگ شه و نا پدید ؟
اصلا ً دوري از امیرمهدي کم رنگ می شد ؟
یا من می خواستم بابه ذهن آوردنش ، خودم رو دلداري بدم ؟
چقدر حرف داشتم بهشون بزنم و در عوض ایستاده بودم و غرق
بودم بین ساختن و نساختن !
این تردید به قدري قوي بود که نذاشت بشکنم .
انگار کسی تو سرم
بانگ می زد که " بایست و تاوان بده،
تاوان سهل انگاري و خامی کردنت رو "
شونه اي بالا انداختم !
وقتی نه راه پس داري و نه راه پیش باید چیکار کنی ؟
جز اینکه بمونی و ببینی مرگ آرزوهات رو ؟
مهرداد – می گی چی شده یا نه ؟
نگاهش کردم .
من رو از دنیاي جهنمی بین تردیدها ، از لا به لای تاریک محض ؛ با عصبانیت بیرون کشیده بود .
اخمش زیاد بود .
فهمیده بود باز هم گره افتاده تو زندگیم ؟
براي اینکه دنیاي ویرون من نابودشون نکنه . براي اینکه بیش از
این نشم سردرگمی لحظه به لحظه ي نگرانیشون لب باز کردم .
با گفتن اولین واژه ها حس کردم زمین دهن باز کرد و من به قعر
جهنم فرو رفتم .
من – پویا اومد و رابطه مون رو براي امیرمهدي باز کرد .
بی اختیار دستم شل شد و کیف از دستم افتاد .
تنها عکس العملم به حجم سنگین حرفی که زده بودم همین بود .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شصت_و_پنجم
بی اختیار دستم شل شد و کیف از دستم افتاد .
تنها عکس العملم به حجم سنگین حرفی که زده بودم همین بود .
نه چشمام میلی به بارش داشت و نه بغضی گلوم رو درگیر کرده بود !
انگار تو زمین هاي اون پاساژ ، همه ي اشک و آهم رو جا گذاشتم
اون پاساژ نفرین شده بود یا من ؟
سکوت هر سه نفر نشون می داد عمق سنگین حرفم رو درك کردن .
یا شاید من اینجور برداشت کردم .
مهرداد دست رو لب ، خیره خیره نگاهم میکرد .
لبخند بی جونی زدم .
اون دیگه چرا انقدر مات بود ؟
حس می کردم چشمام بدون بارش به شدت ورم کرده .
شاید اشک هاي پایین نیومده ، به زیر پوست اطراف چشمم نفوذ کرده بودن ؟
حس می کردم نمی تونم چشمام رو بیشتر باز کنم !
حلقم می سوخت ، اما هیچ گرهی اون بین جا خوش نکرده بود !
بدنم مثل آدم هاي کوه کنده ، کوفته بود .
خنده دار نبود ؟
که اعضا و جوارحم در یک حرکت خودجوش ،
به جاي عکس العمل همیشگی فقط نتیجهش
رو به رخ می کشیدن ؟
نگاهم به مامان افتاد که با حال نزار و بی حس به چهارچوب در
آشپزخونه تکیه داده بود و نگاهم می کرد . این حالش رو خوب می شناختم .
شده بود مثل روزي که بعد از
مهمونی خونه ي عمه ، برگشتیم و دیدیم خونه رو دزد زده .
و جز فرش ها و ظرف و ظروفمون ، چیزي باقی نمونده .
همونجور درمونده بود .
دوباره لبخند بی جونی زدم .
حال اینا از منم بدتر بود .
آروم به سمت اتاقم به راه افتادم .
باید از شر مانتو و شالم خلاص
می شدم .
به شدت اعصابم رو به هم می ریخت .
تاتی تاتی کنان راه افتادم که با حرف مهرداد که عقب عقب رفت و
رو مبل نشست ، ایستادم .
مهرداد – دقیقاً چی گفت ؟
نگاهش کردم .
مگه قرار بود چی بگه ؟
رابطه ي من و پویا........... نه ......... یادم رفته بود .
اینا از خیلی چیزها خبر نداشتن !
درمونده شدم از پاسخ سوالش .
کاش کسی یا چیزي بود که شل شدگی و وارفتگی بدنم رو بهش
تکیه بدم تا شاید بتونم کمی خودم رو جمع وجور کنم !
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شصت_و_ششم
کاش کسی یا چیزي بود که شل شدگی و وارفتگی بدنم رو بهش
تکیه بدم تا شاید بتونم کمی خودم رو جمع وجور کنم !
اگه جوابش رو نمی دادم عصبانی می شد و با زور و دعوا ازم جواب می گرفت .
اگر هم می گفتم ... !
مگه چی می شد ؟
خونم رو می ریختن ؟
من که چند دقیقه پیش تو
ماشین امیرمهدي مرده بودم !
مرگ دوباره که دردناك نبود ، بود ؟
برهوت رو به روي من حتی سرابی هم براي دلخوشیم نداشت .
نفهمیدم سکوتم چه برداشتی براي رضوان داشت که شد مانع ادامه
ي حرفاي مهرداد .
رضوان – مارال ؟ خوبی ؟
بدون اینکه به سمتش برگردم سر تکون دادم .
من – خوبم . خوبم .
خوبم خوبم بی حوصله م ساکتشون کرد و من وارد اتاقم شدم .
در رو که بستم تاب تحمل پاهام تموم شد و سر خوردم رو زمین .
کاش جدایی من و امیرمهدي همون روزا وشبا صورت گرفته بود .
همون موقع که هیچ اتفاقی عشقمون رو
زیر سوال نبرده بود .
همون موقع که نه صبر
امیرمهدي تموم شده بود و نه من شخصیتم انقدر خرد و خاکشیر
شده بود .
کاش در اوج از هم جدا شده بودیم .
کاش با دل خوش از هم فاصله می گرفتیم . کاش ....
صداي بلند تلویزیون و ترانه هاي شادش اعصابم رو به ریخته بود .
هنوز نیم ساعت هم نشده بود که اعلام کردن هلال عید رویت شده .
این سه روز عید پویا بود و عزاي من و شاید برزخ امیرمهدي .
تموم این سه روز پیام داده بود و حال خرابم رو بدتر کرده بود .
همون شب اول پیام زده بود " خوش میگذره" ؟
انگار با این حرف یه تیر برداشته و زده به رگ و پی بدن من .
زلزله ي ده ریشتري راه انداخته بود و همه ي زندگیم رو آوار کرده بود و باز هم از خیر پس لرزه هاش نمی گذشت .
فردا صبحش پیام داد " بی همگان به سر شود .. بی تو به سر نمیشد ... اخی ... تنهات گذاشته ؟ "
نیش می زد و دل می سوزوند و نمیدونست هر چیزي تاوانی داره .
من اینجوري براي کار های که به خواست خودمم نبود تاوان دادم، تاوان پویا چی بود ؟
روزاي عذاب سختی بود .
مامان کمتر حرف می زد . کمتر
سراغم رو می گرفت .
انگار اینجوري دلخوریش رو
بهم نشون می داد .
تنها چیزي که می گفت صدا زدنم براي غذا
بود که گاهی بی خیالش می شدم . غذا به چه کارم می اومد ؟
مگه این گلوي متورم از حجم غم می تونست
چیزي فرو بده ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شصت_و_هفتم
مگه این گلوي متورم از حجم غم می تونست
چیزي فرو بده ؟
بابا اما رفته بود تو سکوت . نه نگاهم می کرد و نه باهام حرف می زد .
به بدترین شکل تنبیهم کرده بود .
بدتر از اینا بی خبریم از امیرمهدي بود .
نه ازش خبر داشتم و نه
ازم خبر گرفته بود .
حتی دوباري از رضوان پرسیدم که نرگس ازم خبري گرفته که با " نه " گفتن کورسوي
امیدم به احساس امیرمهدي رو کامل از بین برده بود .
این بی خبري یعنی حتی دلش نمی خواد چیزي ازم بدونه .
زجر بزرگی بود .
اینکه حس کنم دیگه براش ارزشی
ندارم .
حس سوزش تو قلبم بی داد می کرد .
گاهی حس می کردم
براي چند ثانیه قلبم بی حرکت می مونه و بعد دوباره می افته به تپش .
این سه روز مثل مرغ سر کنده ، نه
می تونستم بشینم و نه راه برم .
گاهی دور خودم می چرخیدم .
گاهی لباس میپوشیدم
تا از دیوارهاي خونه که حس می کردم به طرفم هجوم میاره فرار کنم و هنوز به در نرسیده پشیمون می شدم بر می گشتم تو اتاقم و لباس هام رو عوض میکردم .
تقریبار پنج بار رفته بودم حمام .
و زیر دوش زل زده بودم به نقطه اي و خاطراتم رو مرور می کردم تا شاید با یاد
امیرمهدي کمی اروم شم .
و در عوض بی تاب تر می شدم .
چندین بار کامپیوترم رو روشن کردم و بی حوصله و بی توجه به صفحه ي ویندوز بالا نیومده ش ، سیمش رو از برق بیرون میکشیدم .
بیش از ده بار ، قرانی که برام هدیه گرفته بود رو بو کردم و به سینه م فشردم .
هر چی آرزوي خوبه مال تو ....
هر چی که خاطره داریم مال من ...
اون روزاي عاشقونه مال تو ....
این شباي بی قراري مال من ......
صداي حرف زدن مامان از بیرون می اومد . از وقتی اعلام کردن
عیده تلفن دست گرفته بود و به هر کی میشناخت زنگ زده بود
براي تبریک عیددلش خوش بود یا خودش رو اینجوري نشون می داد ؟
یعنی نگرانم نبود ؟
یاد پیام سوم پویا افتادم .
نوشته بود
" این روزا خیلی شادم ؟ " ...
خوب می دونست با زندگیم چیکار
کرده !
صداي زنگ خونه بلند شد و چند دقیقه بعدش صداي شاد مهرداد و
رضوان تو خونه پیچید که بلند بلند عید رو
تبریک می گفتن .
چرا همه شاد بودن ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شصت_و_هشتم
صداي زنگ خونه بلند شد و چند دقیقه بعدش صداي شاد مهرداد و
رضوان تو خونه پیچید که بلند بلند عید رو
تبریک می گفتن .
چرا همه شاد بودن ؟
در اتاقم باز شد و رضوان سریع به طرفم اومد و بغلم کرد .
بوسیدم .
رضوان – عیدت مبارك .
نه دستی دور شونه ش حلقه کردم و نه حسی خرج اون همه احساساتش .
عید کجا بود ؟
بی حوصله ازش جدا شدم .
دستم رو گرفت .
رضوان – خبري ازش نداري ؟
سري به معناي " نه " تکون دادم .
رضوان – ازش بعید بود !
اگر می دونست پویا چی گفته هیچوقت این حرف رو نمی زد .
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و رفتم نشستم روي تختم .
اومد کنارم و آروم نشست .
رضوان – فردا میاي دیگه ؟
اخم کردم .
من – کجا ؟
مردد نگاهم کرد .
رضوان – نمیاي کمکشون ؟
من – نه .
کجا می رفتم ؟
وقتی اون نمی خواست من رو ببینه می رفتم
جلوش می ایستادم و می گفتم " نگام کن " ؟
رضوان – نرگس امروز پرسید تو هم فردا میاي کمک ؟
آخه دست تنهاست .
منم از طرفت گفتم ..
یعنی فکر کردم شاید امیرمهدي میخواد تو بري خونه شون ..
براي همین از طرفت قول دادم .
خیلی سرد گفتم .
من – کار بدي کردي .
رضوان – اون عقب کشیده حداقل تو پا جلو بذار .
من – که چی بشه ؟
رضوان – اون بنده ي خدا این همه از خودگذشتگی کرد .
حالا وقتشه ..
پریدم وسط حرفش .
من – اون موقع وضع فرق می کرد .
هم من و هم اون دلمون میخواست این رابطه ادامه داشته باشه .
حالا اون نمی خواد .
رضوان – شاید منتظره تو قدم جلو بذاري .
پوزخند زدم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شصت_و_نهم
رضوان – شاید منتظره تو قدم جلو بذاري .
پوزخند زدم .
من – از هیچی خبر نداري رضوان .
دستم رو گرفت .
رضوان – بگو تا بدونم .
ملتمس گفتم .
من – نپرس .
همون موقع مهرداد وارد اتاق شد .
مهرداد – سلام مارال خانوم .
لحن صحبتش یعنی تو باید می اومدي بیرون و سلام می کردي .
بلند شدم ایستادم .
من – سلام .
اشاره کرد به بیرون .
مهرداد – بیاین مامان هندونه آورده .
قبل از اینکه بگم " من نمیام " رضوان رو به مهرداد گفت .
رضوان – می گه فردا نمیاد .
من از طرفش قول رفتن دادم .
مهرداد نیم نگاهی بهم انداخت و جواب رضوان رو داد .
مهرداد – میاد .
اخم کردم .
من – نمیام .
اخم کرد .
مهرداد – میاي . زشته .
و برگشت و از اتاق خارج شد .
رضوان که خیره به اخم شوهرش بود ، برگشت به سمتم .
رضوان – فردا عموشون هم هست با زن عموشون و ...
من – ملیکا ؟
رضوان – آره .
حس حسادت می ذاشت حضور ملیکا رو اونجا ، کنار امیرمهدي تحمل کنم ؟
یا اینکه با موضوع پیش اومده راه
رو براي رقیب باز می ذاشتم ؟
دوباره سردرگم شدم .
باید چیکار می کردم ؟
حس حسادتم به قدري قوي بود که نذاره درست فکر کنم .
سر دو راهی رفتن و نرفتن گیر کرده بودم . ولیآخر سر با یادآوري اینکه هنوز یه روز از محرمیتمون باقی مونده
تصمیم گرفتم به رفتن .
هنوز زنش بودم .
و گذاشتم رضوان تو این فکر بمونه که به خاطر بردن اسم ملیکا
من رو وادار کرده به رفتن .
***
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هفتادم
و گذاشتم رضوان تو این فکر بمونه که به خاطر بردن اسم ملیکا
من رو وادار کرده به رفتن .
***
با تردید به رضوان نگاه کردم .
جلوي در خونه شون بودیم و من
دوباره دچار تردید شده بودم .
اگر راهم نمیداد داخل بشم ؟
زنگ رو زد و برگشت نگاهم کرد .
رضوان – آروم باش .
نفس عمیقی کشیدم ولی آروم نشدم .
تازه قلبم هم بناي ناسازگاریش
رو گذاشت و شروع کرد پر حرص به
دیواره هاي سینه م فشار اوردن .
مهرداد هم بعد از بستن در ماشینش اومد کنارمون .
در با صداي تیکی باز شد و من با فشار دست مهرداد به جلو رونده شدم .
انگار می دونست اگر هولم نده تا ابد
همونجا می مونم و پاهام بناي رفتن نمیذارن
وارد حیاطشون شدیم .
کلی کارتن بسته بندي شده کنار هم چیده
شده بود و چندتا فرش لوله شده .
قاب تخت خواب ها و بوفه ي
چوبی طلایی رنگشون .
وارد خونه شدیم .
هم چیز جمع شده بود و کل خونه خالی و خالی بود .
همه هم وسط هال در حال کار بودن .
عمو و زن عموشون .
طاهره خانوم و آقاي درستکار .
نرگس و رضا .
و امیرمهدي و کنارش هم ملیکا .
نزدیک هم .
بلند سلام کردیم .
همه جواب دادن .
امیرمهدي با مهرداد که به
طرفش رفته بود دست داد و نگاهش رو از فراز شونه ش به سمتم کشید .
اخمش دلم رو لرزوند .
نباید می اومدم ...
مهرداد با گفتن " خب از کجا شروع کنیم ؟ " نگاه امیرمهدي رو متوجه خودش کرد .
اقاي درستکار جوابش رو داد .
درستکار – منتظریم ماشین بیاد و اسباب ها رو بار بزنه . الانم
داریم همه ي وسائل رو می بریم تو حیاط که زیاد معطل نشیم .
مهرداد سري تکون داد .
و رفت کمک عموي امیرمهدي که داشت
مبل ها رو تکون می داد براي بردن تو حیاط .
رضا هم با کمک آقاي درستکار میز ناهارخوري رو برداشته بودن .
نرگس به من و رضوان اشاره کرد .
نرگس – وسائل اتاق من هنوز مونده .
به سمت اتاق نرگس رفتیم .
اما وسط راه من خشک شدم از دیدن
ملیکایی که به سمت کارتون بزرگی خم شده
بود و می خواست به امیرمهدي تو بلند کردنش کمک کنه .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هفتاد_و_یکم
اما وسط راه من خشک شدم از دیدن
ملیکایی که به سمت کارتون بزرگی خم شده
بود و می خواست به امیرمهدي تو بلند کردنش کمک کنه .
با متانتی که بیشتر براي جلب توجه بود به امیرمهدي گفت .
ملیکا – بذارین کمکتون کنم .
امیرمهدي خیلی طبیعی جواب داد .
امیرمهدي – شما بفرمایین . این سنگینه .
و به تنهایی بلندش کرد .
ملیکا هم از حرفش به قدري خوشش اومده بود که حتما داشتن قند آب می کردن تو دلش لبخند زد.
شاید واقعاً مثل من عاشق بود و نمیخواست به هیچ عنوان امیرمهدي رو از دست بده .
به رفتن امیرمهدي خیره شدم .
اومده بودم چیکار ؟
که حرص بخورم ؟
منی که قرار بود زنش بشم حق داشتم حرص بخورم .نداشتم؟
نرگس صدام کرد .
نرگس – مارال جان این فرش رو می تونی ببري تو حیاط ؟
نگاهش کردم .
فرش کوچیک اتاقش لوله شده تو دستش بود .
رفتم طرفش و فرش رو گرفتم و راهی حیاط شدم .
سعی کردم همراه بقیه به کارها برسم .
براي اخم و تخم امیرمهدي وقت زیاد
بود .
مدام در رفت و آمد بودیم .
همه .
هر کی چیزي بیرون می برد و
این میون ملیکا از حضورش کنار امیرمهدي
فیض می برد و من رو عصبی می کرد .
امیرمهدي هم که انگار نه انگار ، نگاهم هم نمی کرد .
انگار اصلا حضور نداشتم .
بی صدا کارش رو انجام میداد .
حتی یه بار می خواستم جعبه ي سنگینی بلند کنم و اومد و زودتر از اینکه برش دارم ، بلندش کرد و برد .
ولی نگفت " تو دست نزن " نگفت " سنگینه" .
من قرار بود یه روزی زنش بشم.
چرا اینجوري می کرد ؟
رفتارش هر لحظه حالم رو بدتر می کرد و بیشتر از قبل مطمئن
می شدم این روزهاي سخت آغاز روزهاي
جداییه ماست .
باید باور می کردم همه چی تموم شده .
و چه سخت بود قبول کنم ملیکا قراره جایگزینم بشه .
وسائل که بار کامیون ها شد ، ما هم سوار ماشین شدیم و رفتیم
سمت خونه ي تازه خریداري شده ي خونواده ي درستکار .
با اینکه قبلا ً آینه و قران برده بودن ، باز طاهره خانوم با قران ، قبل از همه وارد شد و بسم اللهی گفت .
نگاهی به سمت طبقه ي دوم انداختم .
یه روزي قرار بود اونجا خونه ي من باشه . حالا نصیب کی می شد ؟
ملیکا ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هفتاد_و_دوم
یه روزي قرار بود اونجا خونه ي من باشه . حالا نصیب کی می شد ؟
ملیکا ؟
نگاه که از ساختمون گرفتم ، امیرمهدي رو متوجه خودم دیدم .
یه نگاه به طبقه ي دوم انداخت و یه نگاه به من.
بعد هم بدون کوچکترین تغییري تو
چهره ش رفت به سمت
کارگرایی که داشتن اسباب ها رو از کامیون ها بیرون می آوردن .
وارد خونه که شدیم شروع کردیم از روي نوشته هاي روي کارتن
ها ، اونا رو بذاریم جایی که وسایلش اونجا
باید چیده می شد .
ساعت دوازده و نیم بود و تازه شروع کرده بودیم .
هر کس سعی داشت یه طرف کار رو بگیره که تا شب ، حداقل وسائل بزرگ سر جاي خودشون قرار بگیرن و فقط
کارهاي جزئی و خرده کارها باقی بمونه .
باز هم امیرمهدي با بی توجهیش عذابم میداد .
باز هم انگار نه انگار که منم اونجا بودم .
چندین بار نگاهش کردم اما حواسش به من نبود و کار خودش رو انجام می داد .
دونه هاي عرق روي صورتش بارها پام رو شل کرد که با برداشتن دستمال کاغذي به سمتش پرواز کنم و
پیشونی خیس از گرما و خستگیش رو پاك کنم .
اما ندید گرفتنم از طرفش ، بال پروازم رو شکسته بود و جونی برام نذاشته بود .
خودم رو با کمک کردن سرگرم کرده بودم . ملیکا همراه زن عموي امیرمهدي و طاهره خانوم تو آشپزخونه بودن و کارتن ها دونه به دونه باز می کردن تا بتونن چیدمانش رو
شروع کنن .
سرشون گرم بود البته به غیر از
ملیکایی که مثل من هر چند دقیقه یکبار نگاهش به سمت امیرمهدي می رفت .
یعنی بیشتر از من عاشق بود ؟
هر چی بود که من تاب تحمل نگاه هاش رو نداشتم و همین نگاه
هاش اعصابم رو خط خطی می کرد .
آقاي درستکار و عموي امیرمهدي وسط هال بودن و کارهاي اون قسمت رو انجام میدادن .
زمین تمیز می کردن و با پهن کردن
فرش ، قصد داشتن چیدمان هال رو شروع کنن.
امیرمهدي و رضا و مهرداد هم هنوز در حال آوردن کارتن هاي وسائل بودن .
من و رضوان هم تو اتاق نرگس کمکش میکردیم .
از اتاقی که متعلق به نرگس شده بود به راحتی داخل هال دید داشت .
بعد از اینکه رضا ، قاب تخت نرگس رو وصل کرد ، شروع کردیم به چیدن بقیه ي اتاق . کار چندانی نداشت
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هفتاد_و_سوم
بعد از اینکه رضا ، قاب تخت نرگس رو وصل کرد ، شروع کردیم به چیدن بقیه ي اتاق . کار چندانی نداشت .
چون چیدن لباس هاش داخل کمد دیواري و جا به جایی وسائل داخل میز و کشوهاي دراورش کار خودش بود .
وقتی دیدم رضوان و نرگس می تونن از پس کارها به تنهایی بر بیان با گفتن " می رم به طاهره خانوم کمک کنم " ازشون جدا شدم
و به سمت آشپزخونه رفتم .
یخچال فریزر رو به برق زده بودن و ملیکا در حال تمیز کردن چهارچوب بیرونیش بود . .
به سمت طاهره خانوم رفتم و گفتم .
من – من اومدم اینجا کمک کنم .
طاهره خانوم که در حال بیرون آوردن یه سري از ظروفش بود ،
سر بلند کرد و لبخندي به روم زد .
طاهره خانوم – اتاق نرگس تموم شد ؟
من – کامل نه . ولی وسائل اساسیش چیده شده .
طاهره خانوم – خدا خیرتون بده .
به خودش بود که تا دو روز
دیگه هنوز اتاقش شبیه اتاق نمی شد .
لبخندي زدم .
من – ممنون . وظیفه مون بود .
طاهره خانوم دستش رو گذاشت رو کمرم .
طاهره خانوم – ان شاءالله به وقتش جبران می کنیم .
و لبخندش معنی دار شد .
پس امیرمهدي هنوز چیزي بهشون نگفته
بود !
دلم پر از غم شد .
یعنی وقتی می فهمیدن بین من و امیرمهدي همه چی تموم شده ، باز هم اینجوري باهام مهربون بودن ؟
فشاري به کمرم داد که باعث شد قدم بردارم و دیدم که باهام هم قدم
شد . آهسته گفت .
طاهره خانوم – مادر یه کاري ازت بخوام ناراحت نمی شی ؟
ابروهام بالا رفت .
من – نه . بفرمایید .
طاهره خانوم – الهی دورت بگردم مادر .
آشپزخونه م که یه مقدار
سر و سامون بگیره ، من می رم سراغ اتاق خوابم .
اما امیرمهدي بچه م انقدر سرش گرمه که فکر نکنم بتونه حتی تختش رو براي
خوابیدنش درست کنه .
میتونی بري تو اتاقش حداقل تختش رو درست کنی ؟
چه کاري ازم خواسته بود ؟
اتاق امیرمهدي ؟
واي ....
نه می تونستم به راحتی قبول کنم چون بعید می دونستم امیرمهدي
حاضر باشه دستم به وسائلش بخوره ؛ و نه می تونستم درخواستش
رو رد کنم !
درمونده نگاهش کردم .
طاهره خانوم – قاب تختش رو اماده گذاشته .
فقط باید تشک و
بالشتش رو رویه بکشی .
چنان با التماس گفت که نمی شد بگم نه .
با این حال بهونه گرفتم .
من – شاید ناراحت بشن !
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هفتاد_و_چهارم
چنان با التماس گفت که نمی شد بگم نه .
با این حال بهونه گرفتم .
من – شاید ناراحت بشن !
لبخندي زد .
طاهره خانوم – ناراحت ؟ ... مطمئن باشه بفهمه دستت خورده به
تختش یه لحظه هم از اتاقش دل نمی کنه .
لبم رو گاز گرفتم .
چقدر راحت به روم آورد که امیرمهدي خیلی
دوسم داره .
ولی ....
ولی خبر نداشت سه روز پیش چه اتفاقی افتاده و همه چی به هم
ریخته و این علاقه اي که می گه دیگه ته کشیده !
نخواستم روز عیدش رو خراب کنم .
براي همین با گفتن " چشم الان می رم " خیالش رو راحت کردم .
مادر بود دیگه ، نگران بچه ش بود .
به طرف اتاقی رفتم که طاهره خانوم گفت متعلق به امیرمهدیه .
روي کارتن ها رو نگاه کردم تا بفهمم تو کدوم
یکی ملافه هاي تخت رو گذاشتن .
همه ي وسائل اتاقش رو در هم
و بر هم گذاشته بود .
طوري که به زحمت از لا به لاشون میتونستم رد بشم .
حین خوندن روي کارتن ها با دیدن کارتنی که روش نوشته بود "
مدارك مغازه و سفارش ها " فهمیدم باید
مربوط به پدرش باشه و به اشتباه اومده اتاق امیرمهدي .
کارتن رو به زور برداشتم و به طرف اتاق آخر راه افتادم .
اتاق ها با یه نیم دیوار از فضاي هال و پذیرایی جدا می شد .
انگار که با اون نیم دیوار اتاق ها رو از دید آدم هایی که به داخل خونه رفت و آمد دارن پنهون کردن .
نرسیده با اتاق خانوم و آقاي درستکار کارتن سنگین رو زمین
گذاشتم و دست بردم سمت شالم که کمی عقب رفته بود .
شال رو باز کردم و دوباره روي سرم انداختم و یکی از دسته هاش رو دور
گردنم چرخوندم تا محکم
بشه و موهام ازش بیرون نیاد .
پشتم به اون نیم دیوار و فضاي
قابل دید از هال بود .
براي همین با آسودگی کارم رو انجام دادم .
می دونستم کسی حواسش بهم نیست .
می خواستم با دست زدن به لبه ي شال مطمئن بشم موهام پیدا
نیست که با کشیده شدن موهام و شال از پشت با ترس برگشتم عقب .
امیرمهدي اخم کرده دستش به شالم بود . تشر زد ....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هفتاد_و_پنجم
می خواستم با دست زدن به لبه ي شال مطمئن بشم موهام پیدا
نیست که با کشیده شدن موهام و شال از پشت با ترس برگشتم عقب .
امیرمهدي اخم کرده دستش به شالم بود . تشر زد .
امیرمهدي – این شال براي چی روي سر شماست ؟
اگر براي رعایت حجابه که به درد خودتون می خوره و شروع کرد چیزي
رو زیر شالم قرار دادن .
حس کردم باید موهام از پشت بیرون
اومده باشه .
آروم گفتم .
من – نمی دونستم موهام از پشت بیرونه .
اخمش بیشتر شد .
امیرمهدي – جلوي موهاتون که دست کمی از پشتش نداره .
از وقتی اومدین همه ش بیرونه .
کی بیرون بود که من نفهمیده بودم ؟
خب حواسم نبود .
چرا دعوا می کرد ؟
انقدر اخمش زیاد بود که نتونستم براش توضیح بدم که اصلا متوجه نشده بودم .
براي همین اکتفا کردم به گفتن " حواسم نبود "دست بردم و سریع جلوي موهام رو دادم داخل شال .
با اخم نگاهی به موهام انداخت و وقتی مطمئن شد دیگه
بیرون نیست ؛ نگاهی هم به پشت شالم کرد .
و بدون نگاه به صورتم برگشت و رفت به بقیه ي کارش برسه .
این تنبیه ، این اخم و نگاه نکردنم برام زیاد بود .
من طاقت نداشتم امیرمهدي اینجوري باشه .
نفس آه مانندي کشیدم و دوباره کارتن رو برداشتم و به سمت اتاق پدر و مادرش
رفتم .
کارتن رو جلوي در اتاق گذاشتم و سریع
برگشتم تو اتاق امیرمهدي .
ملافه ها رو پیدا کردم و رفتم به سمت تختش که یه گوشه از اتاق
قرار داشت .
تشکش که به دیوار رو به رو
تکیه داده بودن رو برداشتم و کشون کشون به طرف تختش بردم .
روي تخت انداختمش و رفتم سراغ ملافه ها .
ملافه ي بزرگ رو برداشتم و روي تشتک انداختم .
از هر چهار طرف کش مخصوص رو زیر گوشه هاي تشک انداختم و بعد هم با کف دست سطح روش رو صاف کردم .
بعد هم رو بالشتیش رو کشیدم و بالشت رو مرتب روي تخت گذاشتم .
عقب رفتم و تختش رو نگاه کردم .
شب روي این تخت می خوابید؟
تختی که من براش مرتب کرده بودم ؟
با یاد آوري اخمش به خودم تشر زدم " دلت غلط کرده چیزي میخواد " ... با صداي رشن شدن موتور کولر ،دست از تشر زدن به خودم برداشتم .
زیر لب " خدا خیرش بده " اي نثار کسی کردم که کولر رو راه اندازي و
حالا روشنش کرده بود .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هفتاد_و_ششم
دست از تشر زدن به خودم برداشتم .
زیر لب " خدا خیرش بده " اي نثار کسی کردم که کولر رو راه اندازي و
حالا روشنش کرده بود .
دیگه تحملم در برار گرما و اون مانتو و
شالم داشت تموم می شد .
برگشتم از اتاق خارج بشم که با دیدن وسائل در هم و برهمش دلم سوخت .
کی اینجا شبیه اتاق می شد ؟
اصلا ً کی وقت میکرد به اتاق خودش برسه ؟
حتماً دو سه روز دیگه !
در یه تصمیم آنی به طرف دراور سه کشو اش رفتم .
زمین اتاقش موکت بود و به راحتی نمی شد حرکتش داد .
انقدر زور زدم تا کمی جا به جا شد .
با این حال دست از کارم
نکشیدم .
باید یه سر و سامونی به اتاقش می دادم
دراور رو به سمت دیواري بردم که به نظرم بهترین جاي ممکن
بود براش .
بعد هم به سمت میزش رفتم .
این یکی سنگین تر از اون بود .
زور می زدم ولی یه سانتم از جاش تکون نمیخورد .
دوباره زور زدم و کشیدمش .
نه .
خیال نداشت باهام راه بیاد .
رفتم جلوش ایستادم و در یه حرکت آنی با همه ي توانم هولش دادم
. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که شروع
کرد به حرکت .
البته به لطف دستایی که به کمک اومده بود و من
با چرخوندن سرم متوجه شدم دستاي امیرمهدیه .
میز رو که کنار دراور قرار دادیم هر دو خسته عقب کشیدیم .
نگاهش کردم .
بدون اینکه نگاهم کنه سرش رو
دورتا دور اتاق چرخش داد .
و نگاهش روي تختش خشک شد .
باز هم از حالت خنثی چهره ش نفهمیدم
ناراحته یا نه .
ولی ته دلم یه جورایی مطمئن بود خوشش نیومده وگرنه یه " دستت درد نکنه اي " خرجم میکرد .
براي اینکه فکر نکنه سر خود وارد اتاقش شدم و این کارا رو انجام دادم گفتم .
من – به خواست مادرتون اومدم و تختتون رو درست کردم .
وگرنه قصد جسارت نداشتم که بی اجازه وارد بشم
.نیم نگاهی بهم انداخت .
امیرمهدي – ممنون .
و بعد دوباره خیره به تخت گفت .
امیرمهدي – شما بفرمایید .
بقیه ش سنگینه .
می دونستم حالا حالاها وقت نمی کنه اتاقش رو درست کنه .
هنوز کتابخونه ش و کتاب هاش و کلی وسیله ي دیگه وسط اتاق بود .
براي همین گفتم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هفتاد_و_هفتم
هنوز کتابخونه ش و کتاب هاش و کلی وسیله ي دیگه وسط اتاق بود .
براي همین گفتم .
من – تا اونجا که بتونم انجام می دم .
اخم کرد و با تشر آستین لباسم رو کشید .
امیرمهدي – می گم سنگینه .
و من رو با خودش از اتاق خارج کرد و به محض بیرون رفتن از
کنارم گذشت و به هال رفت .
مهربونیش هم با تشر بود .
انگار خیال نداشت یه مقدار کوتاه بیاد .
این تنها توجهش از صبح تا اون
لحظه بود که با نگاه به ساعتم فهمیدم دو بعدازظهره .
طاهره خانوم با یه سینی چاي وارد هال شد و بلند همه رو صدا
کرد تا کمی خستگی در کنن
منم رفتم و پشت سر رضوان و نرگس بهشون پیوستم .
همراه بقیه فنجونی چاي برداشتم و گوشه ترین قسمت ایستادم به خوردن .
رضا و مهرداد نبودن .
آروم از رضوان پرسیدم .
من – مهرداد کجاست ؟
برگشت و آروم جوابم رو داد .
رضوان – با رضا رفتن غذا بگیرن .
سري تکون دادم و جرعه اي چایم رو خوردم .
حین خوردن نطق خان عموشون هم باز شد .
رو کرد به امیرمهدي.
- خب . ان شاءالله امیرمهدي هم زود سر و سامون بگیره و بره طبقه ي بالا .
صداي " سلامت باشین " آقاي درستکار و امیرمهدي با هم اذغام شد .
توقع داشتم اون موقع امیرمهدي
نگاهی بهم بندازه .
ولی دریغ از یه نیم نگاه .
جرعه اي دیگه اي از چاي داغم رو خوردم .
با اینکه عادت نداشتم تو هواي گرم چاي بخورم ولی اون لحظه به
خاطر خستگی خیلی به دهنم مزه کرد .
خان عمو ادامه دادن .
عمو – آقا امیر حواست باشه که هر کسی لایق شما نیستا .
دختري باید انتخاب کنی که نجابتش حرف اول رو بزنه .
تو دلم پوزخند زدم .
من نجیب هم نبودم .
کجایی خان عمو ؟ که امیر مهدی عاشق شده.
ولی یه لحظه به خودم اومدم .
داشت چی می گفت ؟
من به اندازه ي کافی از چشم امیرمهدي
افتاده بودم ، این حرفا دیگه چی بود ؟
انگاریکی پاش رو گذاشته بود بیخ گلوي من و داشت فشار می داد .
عمو – اصیل باشه .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هفتاد_و_هشتم
عمو – اصیل باشه .
می خواست به چی برسه با این حرفا ؟
می خواست غیر مستقیم از
این بیشتر خوار بشم تو چشم امیرمهدي ؟
اصلا هدفش کوچیک کردن امثال من بود یا بالا بردن ارزش ملیکا؟
عمو – با حجاب باشه .
چادري باشه .
این دختراي بی حجاب بهترین هم که باشن باز اصالت و نجابت ندارن .
اصل بد نیکو نگردد زان که بنیادش بد است .
این آدما تربیتشون درست نیست عمو .
که اگر بود ، حرف خدا رو
زیر پا نمی ذاشتن .
رضوان برگشت و نگاهم کرد .
نرگس هم لبش رو به دندون گرفته
بود و با ابروهاي بالا رفته و دلنگرونی ، نیم
نگاهی به سمتم انداخت .
خودش می دونست حاج عموش داره غیر
مستقیم به تنها ادم غیر چادر جمع یعنی من
توهین می کنه .
نگاهم رو دوختم به امیرمهدي .
سرش پایین بود و اروم داشت
گوش می داد .
دلم می خواست سر عموش داد بزنم و بگم مگه اصالت و نجابت به چادره ؟
یعنی اگر کسی چادر نداشت در
موردش باید اینجوري قضاوت کرد ؟
کی گفته آدماي غیر چادري بی اصل و نسبن ؟
کی گفته ما لیاقت نداریم؟
کی گفته شما به واسطه ي یه چادر از ما بالاترین ؟
می خواستم برگردم به امیرمهدي بگم چرا وایسادي به امثال من توهین کنه ؟
اما با یادآوري حرفایی که پویا
بهش زده بود خفه خون گرفتم .
گاهی ما آدما خودمون ، خودمون
رو به سخره می گیریم .
اونجا که هزارتا اشتباه می کنیم و فکر میکنیم چون کسی ندیده می تونیم ادعاي
خوب بودن بکنیم .
عمو – بگرد بین دوست و آشنا یه دختر که با معیارت هم خونی داره و به خونواده ي معتقدت میاد یکی رو
انتخاب کن .
مورد خوب زیاده .
و با دست اشاره ي خیلی کوچیکی به طرف ملیکا داشت .
حتما امیرمهدي تو دلش حرفاي عموش رو تصدیق می کرد .
کجا مارالی که تو بغل یه پسر دیگه رقصیده بود و....اصالت داشت ؟
کجا نجیب بود ؟
کجا با خونواده ي
امیرمهدي هم خونی داشت ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هفتاد_و_نهم
کجا نجیب بود ؟
کجا با خونواده ي
امیرمهدي هم خونی داشت ؟
عمو – بیشتر از این مجرد موندن خوب نیست عمو .
الان خونه هم که داري .
دیگه دست دست نکن .
فکرت رو روي همین دو سه موردي که خونواده ت برات در نظر گرفتن
متمرکز کن .
راست می گفت دیگه .
تو یه حساب سر انگشتی ملیکا از من بهتر
و نجیب تر بود و لایق امیرمهدي .
مردي که خوب بودنش به اخلاقش و مرام و منشش بود نه تیپ و هیکلش .
آروم روي پنجه ي پا عقب عقب رفتم .
من با اعضاي این خونه همخونی نداشتم .
آدم کثیف بی تربیت رو تو یه جاي پاك با آدماي نجیب قرار نمی دادن .
منظور عموش همین بود دیگه ؟
باز عقب عقب رفتم .
هرکسی لیاقت امیرمهدي رو نداشت .
لیاقت همسریش رو .
به خصوص اونایی که چادري
نبودن .
اینم عموش گفت !
کیفم کنار همون نیم دیوار بود .
آروم خم شدم و برش داشتم .
کسی حواسش به من نبود .
همه سراپا گوش
شده بودن در مقابل خان عمو .
نزدیک در ورودي بودم .
دري که سمت راستش هال بود و سمت
چپش به اتاق ها می رسید .
آروم بیرون رفتم و کفش هام رو برداشتم .
راست می گفت خان عموش یا به
اصطلاح خودش حاج عموش .
نباید جایی موند که به آدم توهین می کنن .
حالا بر فرض ، من بهترین آدم روي زمین
باشم ، مهم این بود که چادري نبودم .
احتمالا ً امیرمهدي هم همین راه رو انتخاب می کرد ؛ حذف من از زندگیش .
آروم قدم برداشتم .
می خواستم پله ها رو تا رسیدن به پاگرد حیاط بدون کفش برم تا کسی متوجه رفتنم نشه .
هنوز قدم بر نداشته شنیدم که امیرمهدي به عموش گفت .
امیرمهدی – این چند روز بگذره ، چشم . تقریبا تصمیمم رو گرفتم .
ایستادم .
این چند روز ؟ ...
یعنی وقتی به طور کامل کارهاشون
تموم شد دیگه ؟
قرار ما هم همین بود .
که وقتی اسباب کشی تموم شد بیان
خواستگاري .
یعنی منظورش من بودم ؟
یعنی دیگه نیاز به رفتن نبود ؟
صداي عموش میخکوبم کرد .
عمو – به انتخابت مطمئنم .
می دونم دختري رو وارد خونواده میکنی که لیاقت این خونواده رو داشته باشه .
هر کسی لایق خونواده ي متدین ما نیست .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هشتادم
هر کسی لایق خونواده ي متدین ما نیست .
منتظر جواب امیرمهدي موندم !
از من می گفت و از ادمایی مثل
من دفاع می کرد ؟
جوابش هر چی بود ،
تکلیف من رو مشخص می کرد .
که هنوز جایی تو دلش دارم یا نه !
امیرمهدي – صد در صد حاج عمو .
حرفایی امیرمهدي تأیید کرد در مورد من نبود ، بود ؟
یعنی امیرمهدي بعد از شنیدن حرفاي پویا هنوز من رو
لایق خونواده ش می دونست
نه .. به خدا که نه .... وگرنه رفتار بهتري از خودش نشون میداد و یا در مقابل حرفاي عموش انقدر ساکت
نمی موند !
گاهی آدم می مونه بین بودن و نبودن !
به رفتن که فکر می کنی ،
اتفاقی می افته که منصرف می شی، میخواي بمونی ؛ رفتاري می بینی یا حرفی می شنوي که انگار بایدبري .
این بلاتکلیفی خودش کلی جهنمه .
جهنمی که براي فرار ازش ، رفتن رو انتخاب کردم .
بدون کفش از پله ها پایین اومدم .
و جلوي در منتهی به
حیاط آروم ، کفش هام رو پوشیدم .
بدون بستن بندهاش ؛ قدم تند
کردم سمت در .
کاش مهرداد بود و ازم دفاع می کرد .
جواب خان عمو رو می داد
و بهش می فهموند ما غیر چادریا هم آدمیم .
ولی نه ... اگر بود مثل من دلش میشکست . آخه داشتن به خواهرش توهین می کردن . شاید هم نه.
فقط یه کم بهش بر می خورد .
شاید همین که تو اون جمع زنش چادري
بود و مثل بقیه ، براش کفایت می کرد .
یعنی مهرداد چه عکس العملی از خودش نشون می داد ؟
من رو سرزنش می کرد یا بهم می گفت خودم رودرگیر حرفاي یه آدم ظاهربین نکنم ؟
همین آدماي ظاهربین بودن که مردم رو خراب کرده بودن دیگه !
همینایی که آدم رو وادار می کردن بشه شبیه
آفتاب پرست هزار رنگ !
که یه جا چادر سرش کنه و بشه حاجی
مردم فریب و جاي دیگه حجاب از سر برداره
تا هزار تا آدم مثل اون رو راضی نگه داره .
که همین آدماي
ظاهر بین هستن که نمی ذارن مردم ، خودشون باشن !
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هشتاد_و_یکم
که همین آدماي
ظاهر بین هستن که نمی ذارن مردم ، خودشون باشن !
اگر این مردم ، امروز ، مثل قدیم دیگه یک رنگ و یک دل نیستن
؛ تقصیر شماهاست .
شما این مردم رو خراب
کردین و یه روزي ، یه جایی تقاص پس میدین .
شماها اگر باطنتون هم مثل ظاهرتون موجه بود ، نیازي به نصیحت و نشون دادن خط مش نداشتین ، که ؛ همونجور که من
جذب امیرمهدي شدم آدماي زیادي هم جذب شما می شدن و راه درست رو در پیش می گرفتن .
کاش جلوم بود و سرش فریاد می زدم که " من خیلی پاك تر از آدمایی هستم که هزارتا گناه می کنن ، دروغ میگن ،غیبت می کنن ، تهمت می زنن ، دو به هم زنی می کنن
و هزارتا گناه دیگه ولی با پوشیدن یه چادر
روي همه ي اونا سرپوش می ذارن .
که آدم باید آدم باشه ، انسان
باشه .
وگرنه که نه چادر و نه بی حجابی
هیچکدوم شخصیت نمیاره و آدم رو بالاتر و برتر از دیگران نمیکنه ! "
تو دلم هزار حرف نگفته رو حواله ي حاج عمو می کردم و پیش می رفتم که با کشیده شدن کیفم به عقب ،
پاهام برعکس جهت حرکتشون ، به سمت عقب قدم رو رفتن .
و من رخ به رخ شدم با امیرمهدي و اخم رو
صورتش .
امیرمهدي – کجا ؟
با اینکه صداش پایین بود ولی پربود از خشم ، از رگه هاي عصبانیتی که مثل زلزله ي ده ریشتري وجود آدم رو
به لرزه می ندازه .
لرزي تو وجودم نشست . مگه داشتم چیکار می کردم که اینجوري
عصبی باهام حرف می زد ؟
اخمی کردم
من– می رم خونه مون .
امیرمهدي – بدون اطلاع من ؟
ما که نسبتی نداشتیم هنوز. چرا
اینجوري شده بود ؟
این همون امیرمهدي مهربون من بود که
هیچوقت با تشر حرف نمی زد ؟
همون مردي که
از حرفاي پر از تمسخر من تو کوه قط خندید ؟
همون مرد آرومی بود که من عاشقش بودم ؟
نه ... این امیرمهدي فرق داشت .
و مهمتر از همه اینکه دیگه
مهربون نبود .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هشتاد_و_دوم
نه ... این امیرمهدي فرق داشت .
و مهمتر از همه اینکه دیگه
مهربون نبود .
بغض بدي تو حلقم نشست که مثل تموم اون سه روز پسش زدم .
مگه جاي گریه بود ؟
با حرص جواب دادم .
من – نمی دونستم باید ازتون اجازه بگیرم !
اخمش کمتر شد ولی از بین نرفت .
امیرمهدي – نگفتم اجازه بگیرین .
فقط به صرف این که قراره ازدواج کنیم باید خبر داشته باشم همسر ایندهام کجاست
که اگر کسی ازم پرسید قلبم از تو سینه م تا حلقم بالا نیاد براي گفتن " نمی دونم " .
الانم شما جایی نمیرین..
هزارتا توضیح به من بدهکارین .
بند کیفم رو گرفت و من رو با خودش به اجبار همراه کرد .
من حاضر نبودم تو اون خونه پا بذارم نه تا زمانی که حاج عموش اونجا بود .
همون عامل تحقیر آدما . و نه تاوقتی که امیرمهدي انقدر سخت بود و خبري از اون مرد دوست داشتنی من نبود .
با حرصی صد برابر ، حین راه رفتن ، خودم رو عقب کشیدم و گفتم .
من – من نمیام . حالا یادتون افتاده من قراره زنت بشم ؟
این سه روز کجا بودی؟
ایستاد و برگشت به سمتم .
دست دیگه م رو بردم به سمت بند کیفم و
سعی کردم بند کیفم رو از بین انگشتاش که
خیلی هم سخت دور بند کیفم پیچیده شده بود آزاد کنم .
سریع دست برد و استین مانتوم رو هم گرفت و من رو به خودش
نزدیک تر کرد .
فاصلمون تقریبا پنجاه سانتی بود.
آروم و جدي گفت .
امیرمهدي – این سه روز هم حواسم بود همسر ایندهي رو دارم که اگر نبود هر
سه روز رو زیر پنجره ي اتاقش تو ماشین
نبودم و نمی دونستم که همسراینده ام تو این سه روز پاش رو از خونه شون
بیرون نذاشته .
بهت زده نگاش کردم .
این سه روز زیر پنجره ي اتاقم بود ؟
و من فکر کرده بودم هیچ
سراغی ازم نگرفته ؟
سه روز نزدیک به من نفس می کشید و من حس می کردم هواي
بدون امیرمهدي چقدر گرفته و خرابه !
سه روز یک نفس نشسته بود و چشم دوخته بود به خونه مون و می دونست من جایی نرفتم و من عین همین سه روز ازش خبري نداشتم و داشتم تو بی خبري پرپر می زدم ؟
خیره تو چشماش گفتم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هشتاد_و_سوم
خیره تو چشماش گفتم .
من – خودخواهی . من این سه روز هیچ خبري ازت نداشتم و جونم بالا اومده بود .
اونوقت تو حداقل میدونستی من تو خونه هستم .
نگاهش دست از سختی برداشت .
اخمش باز شد . آرومتر از قبل گفت .
امیرمهدي – این اولین تنبیهتون بود .
هنوز بقیه ش مونده .
و باز بند کیفم رو کشید .
دوباره مقاومت کردم
من – من نمیام .
برگشت به سمتم .
با این مقاوتم کلافه ش کردم .
با حرص نگاهم کرد .
امیرمهدي – چرا ؟
من – حاج عموتون پرونده ي موندن من تو خونه تون رو کامل پیچیدن !
نفس پر حرصی کشید .
امیرمهدي – حاج عمو منظور بدي نداشتن .
ابرویی بالا انداختم .
من – اون که بله . کم مونده بود دق دلی همه ي ادماي دنیا رو سر من خالی کنن .
امیرمهدي – الان فقط مشکل حاج عمو هستن ؟
من – هم ایشون و هم خیلی چیزاي دیگه !
دستش دور بند کیفم محکم تر از قبل شد .
امیرمهدي – مثلا؟
من – اینکه بدون شنیدن حرفاي من حکم دادي به تنبیه کردنم .
دستش کمی شل شد .
امیرمهدی – این تنبیه هم براي شما بود و هم براي خودم .
. این تنبیه براي این بود که نه شما اون
روز حرفی زدین از دلیل نگفتن اون حرفا و نه
من پرسیدم .
من – آتشفشان آماده ي فوران بودي ، چی می گفتم ؟
اومد حرفی بزنه که صداي تق باز شدن در حیاط باعث شد خیره بشیم به همدیگه .
تو موقعیت بدي بودیم .
نزدیک به هم و بند کیف من تو دستای امیرمهدی.
و اون موقع ظهر کی می تونست باشه غیر از رضا و مهرداد که
براي خرید غذا رفته بودن ؟
موقعیت بدي بود و هر دو خوب میدونستیم .
ولی انقدر برامون
شوکه کننده بود که هیچکدوم
عقب نکشیدیم .
رضا از همون جلوي در " سلام" بلندي کرد و گفت .
رضا – شما اینجایین ؟
با قدم هاي تند بهمون نزدیک شد .
و با دیدن فاصلهي کم ما سرش رو
پایین انداخت و " با اجازه " اي گفت و
سریع رد شد .
ولی مهرداد کنارمون ایستاد .
از کنار چشم نگاهش کردم .
خیره بود به ما دوتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هشتاد_و_چهارم
از کنار چشم نگاهش کردم.
خیره بود به ما دوتا.
اگر کسی امیرمهدي رو نمی شناخت شاید براش عجیب نبود موقعیت منو امیدمهدی.
لبم رو به دندون گرفتم .
اگر چیزي به امیرمهدي می گفت ؟
امیرمهدي سرش رو پایین انداخت و دستم رو رها کرد .
با همون
حالت رو به مهرداد " ببخشیدي " گفت .
اماده ي عکس العمل بد مهرداد بودم .
دل تو دلم نبود .
به خصوص که اخم رو صورت مهرداد چندان
رضایت بخش نبود .
و این می تونست دردسر تازه ي ما باشه .
و من دیگه طاقت گره دیگه اي
رو نداشتم .
خسته بودم از همه ي گره هایی که با باز شدن گره قبلی تو ریسمان رابطه مون پیدا می شد .
زیر لب اسم خدا رو زمزمه کردم .
و توکلت علی اللهی گفتم .
مهرداد نذاشت تو ترس و دلهره بمونم . دستش رو گذاشت رو
شونه ي امیرمهدي و گفت .
مهرداد – حرفاتون رو بزنین بعد بیاین تو . مواظب باشین
صداتون بالا نره .
و سریع از کنارمون رد شد .
شاید اگر از دل من و ماجراي حرفاي پویا خبر نداشت انقدر راحت تنهامون نمی ذاشت .
انگار تشخیص داده بود
قبل از هر توضیحی نیاز داریم
به حل کردن مسائل ین خودمون .
مهرداد که رفت رو کرد بهم .
امیرمهدي – بریم داخل .
ابرویی بالا انداختم .
من – نمیام .
امیرمهدي – باز چرا ؟
من – من هنوز تکلیف خودم رو نمی دونم .
امیرمهدی – تکلیف چی ؟
من – همین .... همین ...
نذاشت چیزي بگم .
گرچه که زبون منم یاري نمی کرد .
انگار میدونست منظورم چیه !
امیرمهدي – مگه الان تکلیفمون مشخص نیست .
چیزي تغییرکرده ؟
من – نکرده ؟
خیره تو چشمام نفس عمیقی کشید .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هشتاد_و_پنجم
خیره تو چشمام نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – نه . غیر از یه سري توضیح که شما به من بدهکارین!
من – مطمئنی بعد از شنیدن حرفاي من اوضاع مثل قبل می مونه ؟
امیرمهدي – شما یه چیزهایی رو نگفته بودین که حالا باید بگین .
این چیزي رو عوض می کنه ؟
کمی سرم رو کج کردم .
من – حرفاي ساده اي نیست !
امیرمهدي – منم ساده با چیزي کنار نمیام . مطمئن باشین خودم
رو براي هر چیزي آماده کردم .
من – می دونی دردم از چیه ؟
از اینه که سیبی که باعث شده از
بهشتت بیرونم کنی کال بود و به درد نخور .
کاش به جرم دیگه اي رونده می شدم .
دستاش رو داخل جیب برد و خیره شد تو چشمام .
امیرمهدي – آدم و حوا هر دو به یه جرم از بهشت رونده شدن .
من – مگه تو جرمی مرتکب شدي ؟
امیرمهدي – این روزا زیاد !
ابرویی بالا انداختم .
من – چه جرمی ؟
مکثی کرد و گفت
امیرمهدي – اینکه میخوام هرچی زودتر ازدواج کنیم دیگه طاقت دوری ندارم
ضربان قلبم رفت بالا .
این چه حرفی بود وسط این بحث مهم ؟
چرا گفت ؟
گفت که بفهمم هنوز اثري از اون عشقی که می گفت ، باقی مونده ؟
دست و پام شل شد .
حس خوبی که با حرفش بهم تزریق کرد ، شد جریان برقی که اختیار از دست و پام برد .
و در عوض جون داد به تنگی نفسی که بهتر از قبل شد .
با ولع عطر جدید هوا رو به
ریه هام می کشیدم .
این عطر عشق بود یا عطر
حضور پر عشق امیرمهدي ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هشتاد_و_ششم
امیرمهدي – اگه از نسل آدمم که باید تاوان گناه خودم و حوام رو پس بدم .
تاوان اون صیغه اي که تو کوه
خوندم بدون اجازهی پدرتون در حالی که راه بهتري هم بود ، تاوان اون دروغی که به خاطر ترس از من گفتین و بدتر از همه تاوان اینکه بدون تحقیق و دونستن این که متعلق به مرد دیگه اي هستین یا نه
دل باختتون شدم .
حرفاي نامزد قبلیتون رو هم می ذارم به پاي اینکه قرار بود زنش بشین و من یه دفعه اي اومدم وسط راهتون .
که به خدا قسم از قصد نبود .
وقت گریه بود ؟
وقت اینکه بگم مرد رو به روم با مردي همه چیزرو براي خودش توجیه کرده بود ؟
و میترسیدم این توجیه ها یه روز کار دستمون بده .
براي همین با صداي لرزونی گفتم .
من – اینا همش توجیه .
امیرمهدي – اینا حرف دل منه که فک نکنید من میدونستم و وارد زندگیتون شدم
من – حرف دلت سکوتی بود که در مقابل عموت کردي !
امیرمهدي – حرف دلم اونه که الان می ریم تو خونه و به حاج عموم می گم دختري که براي یه عمر انتخاب
کردم شمایین .
تو سکوت نگاهش کردم .
امیرمهدي – سه شبه چشم رو هم نذاشتم . گفته بودم حسودم !
و این حسادت بدجور آرامشم رو به هم زده .
بهم بگید بازم برا این ازدواج راضی هستید تا آروم بشم؟
من کم جنبه شده بودم یا عشق امیرمهدي ظرفیت بالاتري می خواست .
من – اگه قرار باشه عموتون هر دفعه حکم بدن وصیتی سر نگیره بهتره.
چشماش رو بست و دستاش مشت شدن
امیرمهدي – میرم به عموم میگم شما قراره با من ازدواج کنید و اجازه دخالت بهشون نمیدم.
از ته قلبم از این بابت خوشحال بودم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هشتاد_و_هفتم
حس می کردم دارم خواب می بینم .
امیرمهدي – خدا بالاتر از عشق آفریده ؟
گنگ نگاهش کردم .
نمیتونستم تمرکز کنم تا بخوام فکر کنم چه جوابی در مقابل سوالش
باید بدم .
چشم هاش رو باز کرد .
امرمهدي – چرا اینجوری نگاهممیکنی؟
نه ...واقعا یا من یه چیزیم شده بود یا امیرمهدی .
دلم می خواست جیغ بکشم و همه ي هیجان ناشی از حرفا و کارهاش رو یه جا خالی کنم . انگار می دونست چه حالیم!
اومد حرفی بزنه که با صداي " هین " ي هر دو به طرف پله هاي حیاط برگشتیم .
ملیکا ناباورانه نگاهمون می کرد !
منم ناباورانه نگاهش می کردم .
چشم هاي اون میخ ما دوتا بود که داشتیم حرف میزدیم و کیفی که الان تو دستای امیرمهدي بود.
امیرمهدي به سمت من برگشته بود و نگاهش نمی کرد .
و این من رو آروم می کرد .
چون بهم حس اطمینان
میداد که خیلی هم براش مهم نبوده اینکه بقیه بفهمن یا شاید ملیکا
چندان آدم مهمی نبوده براي برملا شدن
اینکه من قراره همسر امیرمهدی بشم
نگاه ملیکا خصمانه به من دوخته شد .
انگار من امیرمهدي رو
ازش دزدیده بودم .
انگار که مالک امیرمهدي بوده .
حس می کردم با نگاهش آماده ست من رو از وسط به دو نیم کنه .
تیرهاي با انرژي منفی رو از نگاهش
دریافت می کردم .
و می ترسیدم همونجا با داد و هوار کردن همه رو بکشونه تو حیاط .
البته فقط خانواده حاج عمو نمیدونستند من تنها عروس این خونهم
انقباض فک ملیکا رو می دیدم .
حس می کردم الانه که از شدت
فشار فکش ، دندوناش خرد شه و بیرون بریزه
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem