💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هفتاد_و_یکم
اما وسط راه من خشک شدم از دیدن
ملیکایی که به سمت کارتون بزرگی خم شده
بود و می خواست به امیرمهدي تو بلند کردنش کمک کنه .
با متانتی که بیشتر براي جلب توجه بود به امیرمهدي گفت .
ملیکا – بذارین کمکتون کنم .
امیرمهدي خیلی طبیعی جواب داد .
امیرمهدي – شما بفرمایین . این سنگینه .
و به تنهایی بلندش کرد .
ملیکا هم از حرفش به قدري خوشش اومده بود که حتما داشتن قند آب می کردن تو دلش لبخند زد.
شاید واقعاً مثل من عاشق بود و نمیخواست به هیچ عنوان امیرمهدي رو از دست بده .
به رفتن امیرمهدي خیره شدم .
اومده بودم چیکار ؟
که حرص بخورم ؟
منی که قرار بود زنش بشم حق داشتم حرص بخورم .نداشتم؟
نرگس صدام کرد .
نرگس – مارال جان این فرش رو می تونی ببري تو حیاط ؟
نگاهش کردم .
فرش کوچیک اتاقش لوله شده تو دستش بود .
رفتم طرفش و فرش رو گرفتم و راهی حیاط شدم .
سعی کردم همراه بقیه به کارها برسم .
براي اخم و تخم امیرمهدي وقت زیاد
بود .
مدام در رفت و آمد بودیم .
همه .
هر کی چیزي بیرون می برد و
این میون ملیکا از حضورش کنار امیرمهدي
فیض می برد و من رو عصبی می کرد .
امیرمهدي هم که انگار نه انگار ، نگاهم هم نمی کرد .
انگار اصلا حضور نداشتم .
بی صدا کارش رو انجام میداد .
حتی یه بار می خواستم جعبه ي سنگینی بلند کنم و اومد و زودتر از اینکه برش دارم ، بلندش کرد و برد .
ولی نگفت " تو دست نزن " نگفت " سنگینه" .
من قرار بود یه روزی زنش بشم.
چرا اینجوري می کرد ؟
رفتارش هر لحظه حالم رو بدتر می کرد و بیشتر از قبل مطمئن
می شدم این روزهاي سخت آغاز روزهاي
جداییه ماست .
باید باور می کردم همه چی تموم شده .
و چه سخت بود قبول کنم ملیکا قراره جایگزینم بشه .
وسائل که بار کامیون ها شد ، ما هم سوار ماشین شدیم و رفتیم
سمت خونه ي تازه خریداري شده ي خونواده ي درستکار .
با اینکه قبلا ً آینه و قران برده بودن ، باز طاهره خانوم با قران ، قبل از همه وارد شد و بسم اللهی گفت .
نگاهی به سمت طبقه ي دوم انداختم .
یه روزي قرار بود اونجا خونه ي من باشه . حالا نصیب کی می شد ؟
ملیکا ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem