💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هفتاد_و_دوم
یه روزي قرار بود اونجا خونه ي من باشه . حالا نصیب کی می شد ؟
ملیکا ؟
نگاه که از ساختمون گرفتم ، امیرمهدي رو متوجه خودم دیدم .
یه نگاه به طبقه ي دوم انداخت و یه نگاه به من.
بعد هم بدون کوچکترین تغییري تو
چهره ش رفت به سمت
کارگرایی که داشتن اسباب ها رو از کامیون ها بیرون می آوردن .
وارد خونه که شدیم شروع کردیم از روي نوشته هاي روي کارتن
ها ، اونا رو بذاریم جایی که وسایلش اونجا
باید چیده می شد .
ساعت دوازده و نیم بود و تازه شروع کرده بودیم .
هر کس سعی داشت یه طرف کار رو بگیره که تا شب ، حداقل وسائل بزرگ سر جاي خودشون قرار بگیرن و فقط
کارهاي جزئی و خرده کارها باقی بمونه .
باز هم امیرمهدي با بی توجهیش عذابم میداد .
باز هم انگار نه انگار که منم اونجا بودم .
چندین بار نگاهش کردم اما حواسش به من نبود و کار خودش رو انجام می داد .
دونه هاي عرق روي صورتش بارها پام رو شل کرد که با برداشتن دستمال کاغذي به سمتش پرواز کنم و
پیشونی خیس از گرما و خستگیش رو پاك کنم .
اما ندید گرفتنم از طرفش ، بال پروازم رو شکسته بود و جونی برام نذاشته بود .
خودم رو با کمک کردن سرگرم کرده بودم . ملیکا همراه زن عموي امیرمهدي و طاهره خانوم تو آشپزخونه بودن و کارتن ها دونه به دونه باز می کردن تا بتونن چیدمانش رو
شروع کنن .
سرشون گرم بود البته به غیر از
ملیکایی که مثل من هر چند دقیقه یکبار نگاهش به سمت امیرمهدي می رفت .
یعنی بیشتر از من عاشق بود ؟
هر چی بود که من تاب تحمل نگاه هاش رو نداشتم و همین نگاه
هاش اعصابم رو خط خطی می کرد .
آقاي درستکار و عموي امیرمهدي وسط هال بودن و کارهاي اون قسمت رو انجام میدادن .
زمین تمیز می کردن و با پهن کردن
فرش ، قصد داشتن چیدمان هال رو شروع کنن.
امیرمهدي و رضا و مهرداد هم هنوز در حال آوردن کارتن هاي وسائل بودن .
من و رضوان هم تو اتاق نرگس کمکش میکردیم .
از اتاقی که متعلق به نرگس شده بود به راحتی داخل هال دید داشت .
بعد از اینکه رضا ، قاب تخت نرگس رو وصل کرد ، شروع کردیم به چیدن بقیه ي اتاق . کار چندانی نداشت
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem