💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شصت_و_نهم
رضوان – شاید منتظره تو قدم جلو بذاري .
پوزخند زدم .
من – از هیچی خبر نداري رضوان .
دستم رو گرفت .
رضوان – بگو تا بدونم .
ملتمس گفتم .
من – نپرس .
همون موقع مهرداد وارد اتاق شد .
مهرداد – سلام مارال خانوم .
لحن صحبتش یعنی تو باید می اومدي بیرون و سلام می کردي .
بلند شدم ایستادم .
من – سلام .
اشاره کرد به بیرون .
مهرداد – بیاین مامان هندونه آورده .
قبل از اینکه بگم " من نمیام " رضوان رو به مهرداد گفت .
رضوان – می گه فردا نمیاد .
من از طرفش قول رفتن دادم .
مهرداد نیم نگاهی بهم انداخت و جواب رضوان رو داد .
مهرداد – میاد .
اخم کردم .
من – نمیام .
اخم کرد .
مهرداد – میاي . زشته .
و برگشت و از اتاق خارج شد .
رضوان که خیره به اخم شوهرش بود ، برگشت به سمتم .
رضوان – فردا عموشون هم هست با زن عموشون و ...
من – ملیکا ؟
رضوان – آره .
حس حسادت می ذاشت حضور ملیکا رو اونجا ، کنار امیرمهدي تحمل کنم ؟
یا اینکه با موضوع پیش اومده راه
رو براي رقیب باز می ذاشتم ؟
دوباره سردرگم شدم .
باید چیکار می کردم ؟
حس حسادتم به قدري قوي بود که نذاره درست فکر کنم .
سر دو راهی رفتن و نرفتن گیر کرده بودم . ولیآخر سر با یادآوري اینکه هنوز یه روز از محرمیتمون باقی مونده
تصمیم گرفتم به رفتن .
هنوز زنش بودم .
و گذاشتم رضوان تو این فکر بمونه که به خاطر بردن اسم ملیکا
من رو وادار کرده به رفتن .
***
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem