💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شصت_و_ششم
کاش کسی یا چیزي بود که شل شدگی و وارفتگی بدنم رو بهش
تکیه بدم تا شاید بتونم کمی خودم رو جمع وجور کنم !
اگه جوابش رو نمی دادم عصبانی می شد و با زور و دعوا ازم جواب می گرفت .
اگر هم می گفتم ... !
مگه چی می شد ؟
خونم رو می ریختن ؟
من که چند دقیقه پیش تو
ماشین امیرمهدي مرده بودم !
مرگ دوباره که دردناك نبود ، بود ؟
برهوت رو به روي من حتی سرابی هم براي دلخوشیم نداشت .
نفهمیدم سکوتم چه برداشتی براي رضوان داشت که شد مانع ادامه
ي حرفاي مهرداد .
رضوان – مارال ؟ خوبی ؟
بدون اینکه به سمتش برگردم سر تکون دادم .
من – خوبم . خوبم .
خوبم خوبم بی حوصله م ساکتشون کرد و من وارد اتاقم شدم .
در رو که بستم تاب تحمل پاهام تموم شد و سر خوردم رو زمین .
کاش جدایی من و امیرمهدي همون روزا وشبا صورت گرفته بود .
همون موقع که هیچ اتفاقی عشقمون رو
زیر سوال نبرده بود .
همون موقع که نه صبر
امیرمهدي تموم شده بود و نه من شخصیتم انقدر خرد و خاکشیر
شده بود .
کاش در اوج از هم جدا شده بودیم .
کاش با دل خوش از هم فاصله می گرفتیم . کاش ....
صداي بلند تلویزیون و ترانه هاي شادش اعصابم رو به ریخته بود .
هنوز نیم ساعت هم نشده بود که اعلام کردن هلال عید رویت شده .
این سه روز عید پویا بود و عزاي من و شاید برزخ امیرمهدي .
تموم این سه روز پیام داده بود و حال خرابم رو بدتر کرده بود .
همون شب اول پیام زده بود " خوش میگذره" ؟
انگار با این حرف یه تیر برداشته و زده به رگ و پی بدن من .
زلزله ي ده ریشتري راه انداخته بود و همه ي زندگیم رو آوار کرده بود و باز هم از خیر پس لرزه هاش نمی گذشت .
فردا صبحش پیام داد " بی همگان به سر شود .. بی تو به سر نمیشد ... اخی ... تنهات گذاشته ؟ "
نیش می زد و دل می سوزوند و نمیدونست هر چیزي تاوانی داره .
من اینجوري براي کار های که به خواست خودمم نبود تاوان دادم، تاوان پویا چی بود ؟
روزاي عذاب سختی بود .
مامان کمتر حرف می زد . کمتر
سراغم رو می گرفت .
انگار اینجوري دلخوریش رو
بهم نشون می داد .
تنها چیزي که می گفت صدا زدنم براي غذا
بود که گاهی بی خیالش می شدم . غذا به چه کارم می اومد ؟
مگه این گلوي متورم از حجم غم می تونست
چیزي فرو بده ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem