💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_شصت_و_چهارم
اما دهنم به دروغ باز نشد .
زبونم نچرخید و یاریم نکرد .
انگار به فرمان من نبود .
باز نگاهم بین صورت هاي نگرانشون چرخید .
باید چیکار می کردم ؟
باید مثل گذشته شروع می کردم به گریه ؟
یا خودم رو تو اتاقم حبس می کردم و زانوي غم بغل می گرفتم ؟
می رفتم و بدون توجه به پل هاي خراب پشت سرم ، غش و ضعف می کردم و حسرت ساعاتی رو می خوردم که قدر ندونستم ؟
یا بر می گشتم و با دست هام اون تَل آوار رو دونه به دونه کنار هم این
می چیدم و درستش می کردم ؟
که واقعاً کار از دستم بر می اومد ؟
یا اینکه با بتن و تیرآهن جدید ، روي اون آوارها ، سازه ي جدیدبنا می کردم ؟
مونده مونده بودم الان وقت شکستنه یا ساختن ؟
یا تحمل اوضاعی که شاید با گذشت زمان کمرنگ شه و نا پدید ؟
اصلا ً دوري از امیرمهدي کم رنگ می شد ؟
یا من می خواستم بابه ذهن آوردنش ، خودم رو دلداري بدم ؟
چقدر حرف داشتم بهشون بزنم و در عوض ایستاده بودم و غرق
بودم بین ساختن و نساختن !
این تردید به قدري قوي بود که نذاشت بشکنم .
انگار کسی تو سرم
بانگ می زد که " بایست و تاوان بده،
تاوان سهل انگاري و خامی کردنت رو "
شونه اي بالا انداختم !
وقتی نه راه پس داري و نه راه پیش باید چیکار کنی ؟
جز اینکه بمونی و ببینی مرگ آرزوهات رو ؟
مهرداد – می گی چی شده یا نه ؟
نگاهش کردم .
من رو از دنیاي جهنمی بین تردیدها ، از لا به لای تاریک محض ؛ با عصبانیت بیرون کشیده بود .
اخمش زیاد بود .
فهمیده بود باز هم گره افتاده تو زندگیم ؟
براي اینکه دنیاي ویرون من نابودشون نکنه . براي اینکه بیش از
این نشم سردرگمی لحظه به لحظه ي نگرانیشون لب باز کردم .
با گفتن اولین واژه ها حس کردم زمین دهن باز کرد و من به قعر
جهنم فرو رفتم .
من – پویا اومد و رابطه مون رو براي امیرمهدي باز کرد .
بی اختیار دستم شل شد و کیف از دستم افتاد .
تنها عکس العملم به حجم سنگین حرفی که زده بودم همین بود .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem