💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هشتاد_و_هفتم
حس می کردم دارم خواب می بینم .
امیرمهدي – خدا بالاتر از عشق آفریده ؟
گنگ نگاهش کردم .
نمیتونستم تمرکز کنم تا بخوام فکر کنم چه جوابی در مقابل سوالش
باید بدم .
چشم هاش رو باز کرد .
امرمهدي – چرا اینجوری نگاهممیکنی؟
نه ...واقعا یا من یه چیزیم شده بود یا امیرمهدی .
دلم می خواست جیغ بکشم و همه ي هیجان ناشی از حرفا و کارهاش رو یه جا خالی کنم . انگار می دونست چه حالیم!
اومد حرفی بزنه که با صداي " هین " ي هر دو به طرف پله هاي حیاط برگشتیم .
ملیکا ناباورانه نگاهمون می کرد !
منم ناباورانه نگاهش می کردم .
چشم هاي اون میخ ما دوتا بود که داشتیم حرف میزدیم و کیفی که الان تو دستای امیرمهدي بود.
امیرمهدي به سمت من برگشته بود و نگاهش نمی کرد .
و این من رو آروم می کرد .
چون بهم حس اطمینان
میداد که خیلی هم براش مهم نبوده اینکه بقیه بفهمن یا شاید ملیکا
چندان آدم مهمی نبوده براي برملا شدن
اینکه من قراره همسر امیرمهدی بشم
نگاه ملیکا خصمانه به من دوخته شد .
انگار من امیرمهدي رو
ازش دزدیده بودم .
انگار که مالک امیرمهدي بوده .
حس می کردم با نگاهش آماده ست من رو از وسط به دو نیم کنه .
تیرهاي با انرژي منفی رو از نگاهش
دریافت می کردم .
و می ترسیدم همونجا با داد و هوار کردن همه رو بکشونه تو حیاط .
البته فقط خانواده حاج عمو نمیدونستند من تنها عروس این خونهم
انقباض فک ملیکا رو می دیدم .
حس می کردم الانه که از شدت
فشار فکش ، دندوناش خرد شه و بیرون بریزه
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem