💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هشتاد_و_پنجم
خیره تو چشمام نفس عمیقی کشید .
امیرمهدي – نه . غیر از یه سري توضیح که شما به من بدهکارین!
من – مطمئنی بعد از شنیدن حرفاي من اوضاع مثل قبل می مونه ؟
امیرمهدي – شما یه چیزهایی رو نگفته بودین که حالا باید بگین .
این چیزي رو عوض می کنه ؟
کمی سرم رو کج کردم .
من – حرفاي ساده اي نیست !
امیرمهدي – منم ساده با چیزي کنار نمیام . مطمئن باشین خودم
رو براي هر چیزي آماده کردم .
من – می دونی دردم از چیه ؟
از اینه که سیبی که باعث شده از
بهشتت بیرونم کنی کال بود و به درد نخور .
کاش به جرم دیگه اي رونده می شدم .
دستاش رو داخل جیب برد و خیره شد تو چشمام .
امیرمهدي – آدم و حوا هر دو به یه جرم از بهشت رونده شدن .
من – مگه تو جرمی مرتکب شدي ؟
امیرمهدي – این روزا زیاد !
ابرویی بالا انداختم .
من – چه جرمی ؟
مکثی کرد و گفت
امیرمهدي – اینکه میخوام هرچی زودتر ازدواج کنیم دیگه طاقت دوری ندارم
ضربان قلبم رفت بالا .
این چه حرفی بود وسط این بحث مهم ؟
چرا گفت ؟
گفت که بفهمم هنوز اثري از اون عشقی که می گفت ، باقی مونده ؟
دست و پام شل شد .
حس خوبی که با حرفش بهم تزریق کرد ، شد جریان برقی که اختیار از دست و پام برد .
و در عوض جون داد به تنگی نفسی که بهتر از قبل شد .
با ولع عطر جدید هوا رو به
ریه هام می کشیدم .
این عطر عشق بود یا عطر
حضور پر عشق امیرمهدي ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem