💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هفتادم
و گذاشتم رضوان تو این فکر بمونه که به خاطر بردن اسم ملیکا
من رو وادار کرده به رفتن .
***
با تردید به رضوان نگاه کردم .
جلوي در خونه شون بودیم و من
دوباره دچار تردید شده بودم .
اگر راهم نمیداد داخل بشم ؟
زنگ رو زد و برگشت نگاهم کرد .
رضوان – آروم باش .
نفس عمیقی کشیدم ولی آروم نشدم .
تازه قلبم هم بناي ناسازگاریش
رو گذاشت و شروع کرد پر حرص به
دیواره هاي سینه م فشار اوردن .
مهرداد هم بعد از بستن در ماشینش اومد کنارمون .
در با صداي تیکی باز شد و من با فشار دست مهرداد به جلو رونده شدم .
انگار می دونست اگر هولم نده تا ابد
همونجا می مونم و پاهام بناي رفتن نمیذارن
وارد حیاطشون شدیم .
کلی کارتن بسته بندي شده کنار هم چیده
شده بود و چندتا فرش لوله شده .
قاب تخت خواب ها و بوفه ي
چوبی طلایی رنگشون .
وارد خونه شدیم .
هم چیز جمع شده بود و کل خونه خالی و خالی بود .
همه هم وسط هال در حال کار بودن .
عمو و زن عموشون .
طاهره خانوم و آقاي درستکار .
نرگس و رضا .
و امیرمهدي و کنارش هم ملیکا .
نزدیک هم .
بلند سلام کردیم .
همه جواب دادن .
امیرمهدي با مهرداد که به
طرفش رفته بود دست داد و نگاهش رو از فراز شونه ش به سمتم کشید .
اخمش دلم رو لرزوند .
نباید می اومدم ...
مهرداد با گفتن " خب از کجا شروع کنیم ؟ " نگاه امیرمهدي رو متوجه خودش کرد .
اقاي درستکار جوابش رو داد .
درستکار – منتظریم ماشین بیاد و اسباب ها رو بار بزنه . الانم
داریم همه ي وسائل رو می بریم تو حیاط که زیاد معطل نشیم .
مهرداد سري تکون داد .
و رفت کمک عموي امیرمهدي که داشت
مبل ها رو تکون می داد براي بردن تو حیاط .
رضا هم با کمک آقاي درستکار میز ناهارخوري رو برداشته بودن .
نرگس به من و رضوان اشاره کرد .
نرگس – وسائل اتاق من هنوز مونده .
به سمت اتاق نرگس رفتیم .
اما وسط راه من خشک شدم از دیدن
ملیکایی که به سمت کارتون بزرگی خم شده
بود و می خواست به امیرمهدي تو بلند کردنش کمک کنه .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem