💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_هشتاد_و_ششم
امیرمهدي – اگه از نسل آدمم که باید تاوان گناه خودم و حوام رو پس بدم .
تاوان اون صیغه اي که تو کوه
خوندم بدون اجازهی پدرتون در حالی که راه بهتري هم بود ، تاوان اون دروغی که به خاطر ترس از من گفتین و بدتر از همه تاوان اینکه بدون تحقیق و دونستن این که متعلق به مرد دیگه اي هستین یا نه
دل باختتون شدم .
حرفاي نامزد قبلیتون رو هم می ذارم به پاي اینکه قرار بود زنش بشین و من یه دفعه اي اومدم وسط راهتون .
که به خدا قسم از قصد نبود .
وقت گریه بود ؟
وقت اینکه بگم مرد رو به روم با مردي همه چیزرو براي خودش توجیه کرده بود ؟
و میترسیدم این توجیه ها یه روز کار دستمون بده .
براي همین با صداي لرزونی گفتم .
من – اینا همش توجیه .
امیرمهدي – اینا حرف دل منه که فک نکنید من میدونستم و وارد زندگیتون شدم
من – حرف دلت سکوتی بود که در مقابل عموت کردي !
امیرمهدي – حرف دلم اونه که الان می ریم تو خونه و به حاج عموم می گم دختري که براي یه عمر انتخاب
کردم شمایین .
تو سکوت نگاهش کردم .
امیرمهدي – سه شبه چشم رو هم نذاشتم . گفته بودم حسودم !
و این حسادت بدجور آرامشم رو به هم زده .
بهم بگید بازم برا این ازدواج راضی هستید تا آروم بشم؟
من کم جنبه شده بودم یا عشق امیرمهدي ظرفیت بالاتري می خواست .
من – اگه قرار باشه عموتون هر دفعه حکم بدن وصیتی سر نگیره بهتره.
چشماش رو بست و دستاش مشت شدن
امیرمهدي – میرم به عموم میگم شما قراره با من ازدواج کنید و اجازه دخالت بهشون نمیدم.
از ته قلبم از این بابت خوشحال بودم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem