💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهل_هشتم
-دقیقاً حكمتش چیه که به جای کمك بهمون فقط داره نگاه مي کنه و کاری نمي کنه ؟
آهي کشیدم:
-دلم نمي خواد به خدا و عدالتش شك کنم امیرمهدی . دلم نمي خواد . کاش مي شد خودت بهش بگي که مارال هنوز خیلي مونده تا بشه یه امیرمهدی دیگه که تو تموم
مشكلات بازم لبخند مي زد و مي گفت که خدا ميتونست بدتر از این به سرمون بیاره.
با حسرت نگاهش کردم:
-الان کجایي امیرمهدی ؟ روی زمیني یا تو آسمون ؟ شایدم ...
کجایي ؟ اصلا ً صدام رو مي شنوی ؟ یا دارم برای خودم حرف مي زنم ؟...
حسرت به دل لبخند کم جوني زدم:
-راستي داره بارون میاد . کاش بودی و با هم مي رفتیم زیربارون قدم مي زدیم . انقدر دوست دارم تو همچین هوایي با هم قدم بزنیم .
به قول سمیرا و مرجان ، هوای
پاییز هوای دو نفره ست . باید با عشقت زیر بارونش قدم بزني و لذت ببری . ولي حالا تو نیستي که همقدمم بشي.
بغض کردم و چیزی ته گلوم راه بندون درست کرد .
انگشت اشاره م رو به شیشه کشیدم انگار از دور داشتم
امیرمهدی رو لمس مي کردم . ناخودآگاه مثل قبل مثل همون روزایي که عادت داشتم برای خودم اهنگ زمزمه کنم ؛ با نگاه به امیرمهدی زیر لب خوندم:
.......... آسمون سیاه ابر پاره پاره
... شر شر بارون داره ميباره
دستام سرد سردن .... انگار چشمام شب تارن ...... حالا رفتي و من تنهاترین عاشقم رو زمین ....
تنها خاطراتم تو بودی فقط همین...
با شنیدن صدای پایي صدام رو تا آخرین حد ممكن پایین بردم . و وقتي صدای پا تو نزدیكیم متوقف شد منم
دست از خوندن برداشتم.
نیاز نبود کمجكاوی کنم به دونستن اینكه اون صدای پا ميتونه مال کي باشه . چرا که دکتر پورمند هر وقت بیمارستان بود و منم برای دیدار امیرمهدی مي اومدم به
بهونه ای مي اومد و کنارم برای دقایقي امیرمهدی رو نگاه مي کرد .
سعي مي کرد سر صحبت رو باز کنه و منم سعي مي کردم چنین اجازه ای رو بهش ندم.
پس با همین حساب نگاه از امیرمهدی برنداشتم و باز هم
تلاش کردم با نا دیده گرفتنش مثل هر بار مانع ایجاد بحث بشم .
اما باز هم بدون تلاش عقب نشیني نكرد:
-سلام.
سری تكون دادم و خیلي آروم جواب سلامش رو دادم.
-خیلي خوبه که هر روز بهش سر مي زني . اونم سه بار.
چیزی نگفتم . نمي تونست مقاوتم رو در مقابل حرف زدن بشكنه . مطمئن بودم مثل هر دفعه خودش دمش رو ميذاره رو کولش و مي ره.
اما بازم نا امید نشد.
-معلومه خیلي دوسش داری!
چشم بسته غیب گفته بود ! باز هم بهش بي محلي کردم.
-تو رو که مي دونم زنش هستي . مادر و خواهرش رو هم دیدم . فقط نمي دونم اون دختری که هر روز بعد از وقت
ملاقات میاد دیدنش کیه ؟
چشمام گرد شد . یه دختر مي اومد دیدن امیرمهدی ؟ که به گفته ی دکتر پورمند ، نرگس هم نبود!
برگشتم و نگاهش کردم تا مطمئن بشم داره جدی حرف مي زنه.
اونم برگشته بود و با جدیت نگاهم مي کرد.
نه شوخي نداشت !
حرفش هم یه خبر عادی نبود ، گفته بود که جواب بگیره!
نگاه خیره و متعجبم رو که دید پرسید:
-خبر نداشتي اون دختر میاد دیدن شوهرت ؟
سد مقاوتم شكست:
-نه!
ابروهاش بالا رفت و برای چند ثانیه تو چشمام خیره شد.
دهنم خشك شده بود ! کي مي اومد دیدن امیرمهدی ؟
قلبم با عصبانیت مي غرید و مشت به سینه م مي کوفت.
دکتر پورمند اخمي کرد و در حالي که هنوز تو چشمام
خیره بود شروع کرد به اطلاعات دادن :
گاهي با یه مردی میاد که فكر کنم پدرشه .
دختر چادری .
خواهرش نیست چون مي شناسمش .
تنها . روز اولم فكر کنم اینجا دیدمش . پدرش هم اکثراً
میاد و به شوهرت سر مي زنه.
فكرم پر کشید تا ..... نه ............. حس کردم اشتباه مي کنم....ولي ؟
کي مي تونست غیر از ملیكا باشه ؟ روز اول همراه زن عموی امیرمهدی اومده بود ..... گاهي با مردی مي اومد که
انگار پدرش بود و مطمئناً عموی امیرمهدی بود ...... و
عموی امیرمهدی که دکتر پورمند فكر کرده بود پدرشه اکثراً به امیرمهدی سر مي زد.
نه ........ ملیكا ؟ .... اینجا ؟ ..... دیدن امیرمهدی ؟ ......... اون
که مي دونست من و امیرمهدی زن و شوهریم ! پس چرا ؟......
-حرفم شوکه کننده بود ! نه ؟
سردرگم جواب دادم:
-خیلي.
-فامیله ؟
سری تكون دادم که یعني "آره "
_پس چرا خبر نداشتي ؟
نمي دونستم . نمي دونستم و داشتم دیوونه مي شدم !
واقعاً عموی امیرمهدی بهش اجازه مي داد بیاد دیدن امیرمهدی ؟
بي اختیار دست جلو دهنم بردم .
این کارشون چه معني داشت ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_چهل_نهم
چشمام رو به اطراف مي چرخوندم و تو ذهنم دنبال دلیل کارشون مي گشتم!
-چند وقت بود ازدواج کرده بودی که این اتفاق افتاد ؟
سریع نگاهش کردم:
-چطور مگه ؟
شونه و ابروش رو همزمان بالا انداخت:
-شاید شوهرت....
نذاشتم درباره ی امیرمهدی خزعبلات بگه:
-من و شوهرم تازه عقد کرده بودیم . قرار بود اخرای مهر عروسی کنیم . هنوز بیست و چهارساعت از عقدمون
نگذشته بود که این اتفاق افتاد .
دیدم .... من دیدم .... من برقي که تو چشماش نشست رو
دیدم و خودم رو به ندیدن زدم . من لبخند محوش رو دیدم و چشم بستم روش.
با حالت خاصي ، یكي از ابروهاش رو بالا داد و گفت:
-خب موضوع علاقه از طرف شوهرت که منتفیه . مي مونه
...
سریع گفتم:
-خونواده ی اون دختر دوست داشتن که شوهرم اون دختر رو بگیره.
موضوع رو بیشتر از این باز نكردم . این روو هم گفتم که نخواد به اون بحث بیشتر از این ادامه بده . همون که فهمیدم ملیكا هر روز میاد دیدن امیرمهدی به قدر کفایت
اعصاب نا آرومم رو به بازی گرفته بود دیگه حوصله ی ادامه ی اون بحث رو نداشتم.
شاید از لحن حرف زدنم فهمید که مایل به ادامه ی بحث نیستم که با لبخند محوی نگاهم کرد و همراه نفس
عمیقي که کشید ، تلاطم حرف هاش رو به سمت دیگه ای سوق داد.
-بگذریم . اومده بودم چیز دیگه ای بگم که .... بحث رسید به اینجا.
دست به سینه شد و نگاهش جدی:
-دو سه روزه میام بهت حرفي بزنم که..
ابرویي بالا داد:
-به عنواین مختلف نمي شد.
غیر مستقیم اشاره کرد که بهش اجازه ی حرف زدن نمي دادم:
-ولي با حرفي که زدی مصرم به گفتن.
اخمي کردم . حس خوبي به نوع حرف زدنش نداشتم . با این حال سكوت کردم که ادامه بده:
_اومدم بگم خودت رو نجات بده!
ابروهام سریع پرید بالا . و چون زیر ذره بین نگاهش بودم
خوب متوجه شد . نگاهي به امیرمهدی خوابیده رو تخت انداخت و ادامه داد:
-اگر تا دو روز دیگه شوهرت به هوش نیومد ، خودت رو از قیدش آزاد کن.
مبهوت گفتم:
-منظورتون چیه ؟
نگاهم کرد:
-اگر تا دو روز دیگه به هوش نیاد هیچ تضمیني نیست که بعدش به هوش بیاد . ممكنه تا آخر عمرش همینجوری
بمونه . عمرت رو به پاش هدر نده . مریضي که تو همون ماه
اول از کما خارج نشه اگر بعد ها به هوش بیاد عارضه های جدی ای پیدا مي کنه.
حرفاش سنگین تر از اتفاق صبح تو دادگاه بود.
من که اعصابم خراب بود ، پس چرا داشت بیشتر روش فشار مي اورد ؟
بدجور نگاهش کردم . شاید بفهمه داره زیادی از حد حرف مي زنه . شاید بفهمه حق نداره آینده نگری کنه!
اخم کرد:
-گوش کن ببین چي مي گم بعد جبهه بگیر و اونجوری زل بزن به من . اگر تا دو روز دیگه به هوش نیاد معلوم ميشه شدت آسیب مغز بیشتر از اونیه که فكر مي کنیم .
اینجور مریضا ممكنه هیچوقت به هوش نیان . مي خوای تا آخر عمرت منتظر چشم باز کردنش بموني ؟
با عصبانیت گفتم:
-به شما ربطي نداره ؟
-دیوونه بازی در نیار . دارم جدی باهات حرف مي زنم . حیفه زندگیت رو خراب کني . فقط یه معجزه مي تونه این مریضا رو از کما خارج کنه.
_معجزه همیشه هست!
-نگفتم نیست . ولي یك در هزاره!
-جای خدا اظهار نظر نكنین.
صداش جدی تر شد:
منم به خدا اعتقاد دارم . ولي تو علم پزشكي هم دست دارم .اگر همبعد از یک ماه به هوش بیاد اوني نیست فكر مي کني . ممكنه هزار تا مشكل داشته باشه.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاهم
_ممكنه هزار تا مشكل داشته باشه.
از حرص حرفاش نگاهم رو دوختم به امیرمهدی:
-شما که خدا نیستین که دارین از آینده حرف مي زنین.
-مي فهمي چي مي گم یا فقط به این فكر ميکني که یه جوری جواب من رو بدی ؟
با حرص برگشتم به سمتش.
-نمي فهمم منظورتون چیه از این حرفا ! به چي مي خواین برسین ؟
-به اینكه بفهمي قراره چي به سرت بیاد
پا کوبیدم رو زمین:
-به شما ربطي نداره!
_ممكنه هیچوقت چشم باز نكنه ! ... ممكنه مرگ مغزی بشه چرا کله شقي مي کني ؟ ميدوني ممكنه چي بشه ؟
.مرگ مغزی که مي دوني چیه ؟ اونوقت باید اهدای عضو کنین . تازه اگر دلت بیاد ... تازه ... فكر مي کني اگر
چشم باز کرد همه چي به خوبي و خوشي تموم مي شه ؟ نه خیر ! با آسیبي که به مغزش رسیده ممكنه فراموشي
گرفته باشه ... یا ممكنه فلج شده باشه ... اینا بهترین حالتشه ... بدتر از همه اینه که ممكنه دچار زندگي نباتي
بشه ... اگر نمي دوني زندگي نباتي یعني چي بگم بهت ! ..
یهني مثل یه تیكه گوشت بیفته یه گوشه .. نه چیزی مي فهمه و نه مي تونه حرف بزنه . فقط چندتا حرکت غیر ارادی انجام مي ده . نه کنترل ادرار داره و نه مدفوع.
راحتت کنم . یعني دیگه برات شوهر نميشه . اگر هم همونجوری بمونه نهایتش پنج سال مي تونه زندگي کنه.
چون بدنش یواش یواش تحلیل مي ره . ميفهمي یعني چي ؟
یعني شیش سال دیگه تو یه بیوه ای .
زني که عروسي نكرده بیوه شده.
با انزجار از حرفایي که زده بود گفتم:
-بسه!
پوزخندی زد :
-خیلي تلخ بود نه ؟ حقیقته ... و حقیقت همیشه تلخه.
راست مي گفت . تلخ بود و غیر قابل قبول . اون چیزی که
مي گفت سخت بود و....
نه ... نه .... امیرمهدی من به هوش مياومد . چشم باز مي کرد و باز به روم لبخند مي زد .
مصر گفتم:
-اون خوب مي شه.
بازم پوزخند زد و این بار غلیظ تر:
_میتونی این دو روز هم امیدوار بموني.
طلبكارانه گفتم :
-دکتر عملش کرده . اگر اوضاعش انقدر بد بود مي گفت.
-دکتر هم مثل شما امیدواره تا دو روز دیگه به هوش بیاد .
اگر نیومد خودش این حرفا رو به موقع بهتون مي زنه.
غریدم:
-پس شما هم برو و همون موقع بیا و این حرفا رو بزن .
سری به تأسف تكون داد:
-امیدوارم شوهرت تو همین دو روز چشم باز کنه.
-منم امیدوارم آینده نگری شما اشتباه باشه.
سرش رو کمي کج کرد و گفت:
-امیدوارم . ولي اگر این دو روز هم گذشت و اتفاق خوبي نیفتاد به حرفام فكر کن . به نفع خودته!
-من مي تونم خوب و بدم رو تشخیص بدم . نیازی به راهنمایي کسي ندارم.
_توبرای همیچن زندگي ای حیفي!
اخم کردم و به سمتش براق شدم:
-به شما ربطي نداره.
-به فكر خودت باشه.
برای اینكه کمي خیط بشه و بفهمه الكي داره بال بال مي زنه و سعي داره حرفش رو به کرسي بشونه گفتم:
-دکترش گفته ضریب هوشیاریش بالا رفته و همین روزا از کما بیرون میاد.
-اینا احتمالات پزشكیه . واقعي نیست . ما نمي تونیم با صراحت بگیم خدا چي به روز مریضمون میاره.
با تشر گفتم:
-پس شما هم تو کار خدا دخالت نكن.
سری به تأسف تكون داد.
نفسش رو پر حرص بیرون داد و با یه نگاه ملامتگر تنهام گذاشت.
برگشتم به سمت امیرمهدی و پر حرص بهش توپیدم:
-امیرمهدی تو به هوش میای . باید به هوش بیای.
چه اعصابي برام درست کرده بودن .
روز پر ماجرا و سنگیني بود که مطمئناً تا عمر داشتم هیچوقت فراموشش
نمي کردم.
***
دو روز طلايي برای بهبود امیرمهدی گذشته بود و من هر روز با امید به بیمارستان پا ميذاشتم و با اینكه تغییری
تو حالت امیرمهدی ایجاد نشده بود ، همچنان امید داشتم
روز آخر شهریور بود و من طبق معمول ميخواستم به
سمت بیمارستان برم . مامان هم همراهیم کرد و البته رضوان .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
سلام صبحتون بخیر👋🏻
بفرمایید صبحونه خوشمزه😋
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
اصالت هیچ ربطی به اینکه کجا
و تو چه خانوادهای به دنیا اومدی نداره
همین که شرایطِ بد، شما رو یه آدم بد نکنه
«اصیلی»...🌱
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه جا هست که خدا در نهایتِ دلبری میگه:
«فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا»
یعنی:«تو در حفاظت کامل مایی»
میخوام بگم اگر فقط خدا رو داری بدون که اون ازت جوری محافظت میکنه و مسیرایی رو بلده که نه کسی محافظت میکنه نه بلدشونه✨♥️
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
「💙」
دلم آغشتهست :)))!
{#امام_زمان} ˼
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💯 همیشه فعال
😉 یه درس مهم برای اینکه تأثیرگذار باشی!
📝 «یاد شهید عزیزمان مرحوم آیتالله مطهری را گرامی میدارم که به معنای واقعی کلمه یک معلم بود. همه آن خصوصیاتی که ما در معلمین مدارسمان یا مدرسین دانشگاههایمان انتظار داریم، در این مرد وجود داشت. علم داشت، تعهد داشت، دقت داشت، پیگیری داشت، نظم و انضباط در کار داشت.» ۱۴۰۲/۲/۱۲
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐
🌱@heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_پنجاه_و_یکم
مامان هم همراهیم کرد و البته رضوان .
گاهي بعضي روزها از زندگي آدم رو خدا طوری برنامه ریزی مي کنه که وسط بر و بیابون تنهای تنها بموني تا به یادش بیفتي و گاهي وسط یه عالمه آدم مهمترین ادمای
زندگیت رو دورت قرار مي ده تا به واسطه ی اونا طناب اتصالت رو بهش محكمتر کني .
اون روز هم همچین روزی بود.
جلوی در بیمارستان باز هم با مامان طاهره و نرگس و باباجون رو به رو شدیم . و بعد از سلام و احوالپرسي ، همه
باهم به سمت بخش مورد نظرمون رفتیم.
هنوز وارد راهروی منتهي به اتاق امیرمهدی نشده بودیم که صدای گوش خراشي اون قسمت رو آماج هجومش قرار داد .
با اینكه در حال حرف زدن بودیم ولي یه دفعه همگي سكوت کردیم.
صدای گوش خراشي که مثل فیلما به آدم یادآوری مي کرد زندگي کسي به پایانش نزدیكه و ممكنه بازگشتي نداشته باشه.
کسي فریاد زد:
-مریض رفت.
با دلسوزی نگاهي به هم انداختیم و طاهره خانوم گفت:
_خدابهش رحم کنه هر کي هست.
همون لحظه هجوم چندتا پرستار و دکتر به داخل راهرو انجام گرفت و پشت سرشون دو نفر دیگه دستگاه شوك
رو هل مي دادن .
سرك کشیدیم که ببینیم به طرف کدوم اتاق مي رن که با دیدن در باز اتاق امیرمهدی........
جیغ زدم:
-یا خدا .... یا خدا...
هجوم بردیم به سمت اتاقش.
پرستاری اومد و ما رو هل داد عقب:
-برین عقب اینجا نمونین.
طاهره خانوم التماس کرد:
-تو رو خدا بذارین ببینیمش . بچه م...
پرستار تشر زد:
-برین .. دکترا دارن کارشون رو مي کنن.
نرگس و طاهره خانوم با گریه التماس ميکردن . ولي من مسخ شده دستای پرستار رو کنار زدم و جلو رفتم.
بازوم رو گرفت ولي من بي قرار تر از هر وقتي دستش رو با شدت کنار زدم.
حتماً اشتباه شده بود . شاید اتاق امیرمهدی نبود ! شاید اتاقش رو تغییر داده بودن .
جلوتر رفتم و نگاهم رو تو اتاق گردش دادم تا رسیدم به بدن لخت امیرمهدی که ميخواستن دستگاه شوك رو بهش وصل کنن.
دستگاه روی سینه ش قرار گرفت و بدن نازنینش به بالا کشیده شد .
صدای بوق آزاردهنده قطع نشد .
بي اختیار ، با درد فریاد زدم:
-وای..
حس مي کردم صدای ترك هایي که پي در پي بر وجوم مي نشست رو مي شنوم.
مرد سفید پوشي به طرف در نگاه انداخت . پورمند بود.
با دیدنم اخمي کرد و به یكي از پرستارها تشر زد:
-در رو ببند.
در بسته و پاهای من تا شد.
نشستم رو زمین . کسي از پشت سرم بلند گفت:
-نشینین اینجا . بلند شین خانوم.
ولي من هیچي نمي فهمیدم غیر از اینكه امیرمهدی باید برگرده.
آروم گفتم:
-برش گردونین.
-بلند شین خانوم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem