🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖 #راهنمایسعادت💖
#قسمت70
نیلا با تعجب گفت:
- مگه کجا میخوایم بریم؟!
گفتم:
- میشه سوالی نپرسی و کاری که گفتم رو انجام بدی؟
نیلا گفت:
- باشه حالا چرا عصبی میشی؟ چیزی شده که من خبر ندارم؟
اخمی کردم و گفتم:
- نیلا مگه نگفتم سوالی نپرس؟
فقط همهی وسایلت رو جمع کن توی راه برات توضیح میدم.
نیلا باشه ای گفت و رفت سراغ وسایلش و همه رو توی کوله پشتیش جا داد.
باید چیزی به مامان میگفتم پس بلند صداش زدم اما جوابی نشنیدم!
نیلا گفت:
- فرشته خانوم رفت خونهی همسایه گفت که اونجا کاری داره و زود برمیگرده.
خیلی خوب شد حالا که مامان نیست راحت تر میتونیم بریم!
سری تکون دادم و رفتم پایین و به نیلا گفتم:
- من میرم ماشین رو از پارکینگ بیرون بیارم توهم زود بیا!
(یک ساعت بعد)
به خونهی نیلا که رسیدیم از ماشین پیاده شدم و کیفش رو از صندوق عقب درآوردم و بهش دادم.
اونم از ماشین پیاده شد و با تعجب نگاهم میکرد!
نیلا گفت:
- باز چی بهت گفتن؟ چرا قبل از اینکه قضاوتی در مورد من کنی قبلش باهام صحبت نمیکنی؟
سرم رو باشرمندگی پایین انداختم و گفتم:
- کسی چیزی نگفته منم قضاوتی نکردم فقط دیدم بدرد هم نمیخوریم.
بیا دیگه همدیگه رو نبینیم!
نیلا خندید و گفت:
- اینا همش شوخیه؟ اگه شوخیه اصلا شوخیه خوبی نیست بهتره تمومش کنی.
امیرعلی میدونی داری چی میگی؟
یعنی چی دیگه همدیگه رو نبینیم؟
نیلا داد زد و دوباره گفت:
- وقتی باهات حرف میزنم توی چشام نگاه کن!
چی میگی؟ هان؟!
سرم رو بالا آوردم و به چشای دریاییش خیره شدم و گفتم:
- حرفی برای گفتن ندارم فقط فهمیدم که ما بدرد هم نمیخوریم.
لطفا فراموشم کن!
سوار ماشین شدم و خواستم برم که نیلا گفت:
- دمت گرم، هدیهی خوبی روز تولدم بهم دادی!
این دفعهی چندمته که پا روی غرورم میزاری و منو بازیچهی خودت میکنی؟
راستشو بگو اینبار کی پیامت داده و گفته قیدشو بزن؟ اینبار چه عکسایی بهت نشون دادن؟
چیزی نگفتم و فقط سعی کردم ازش دور بشم که دیگه اشکاشو نبینم!
خدا منو ببخشه!
چرا نفهمیدم امروز تولدشه؟ چرا امروز باید اینکارو میکردم؟ چرا روز تولدش رو براش سخت کردم؟
اشکام مثل بارون جاری میشد و قلبم آروم و قرار نداشت!
یعنی واقعاً دیگه قرار نبود ببینمش؟
این تصمیمی که گرفتم مبارزهای بین قلب و مغزم بود اخرشم مغزم پیروز شد و شرمندهی قلبم شدم!
(از زبان نیلا)
خدایا اخه چرا هرکی وارد زندگیم میشه دو روز بعدش میره؟ اون از مامان و بابام اینم از امیرعلی..!
چرا این زندگیه نحسیه من تموم نمیشه؟
خدایا چرا جونمو نمیگیری و راحتم نمیکنی؟
روی زمین نشسته بودم و مثل دیوونه ها اشک میریختم و هرکی هم رد میشد با ترحم نگاهم میکرد.
آخ که چقدر از این نگاها بدم میومد از کوچکی وقتی کار میکردم این نگاه ها با من بوده تا الان..!
اینم از تولد هجده سالگیم..!
عجب تولدی شد، خیلی دردناک تموم شد.
چرا توی اوج جوونی باید انقدر عذاب بکشم؟
توی حس و حال خودم بودم که یه ماشین جلوم ترمز زد!
🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem