🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان: #راهنمایسعادت
#قسمت76
باعجله به سمت ماشین رفتم و در رو باز کردم.
بالاخره اون خانومو سوار ماشین کردن زهرا سوار شد و منم سوار شدم.
ماشینو روشن کردم و گفتم:
- برم بیمارستان؟
زهرا با نگرانی گفت:
- اره بریم بیمارستان فقط عجله کن تا از دست نرفته!
با سرعت به سمت بیمارستان رفتم و بعداز رسیدن به بیمارستان بلافاصله بستریش کردن.
زهرا توی اتاق پیشش بود و منم بیرون منتظر بودم.
بعداز چند دقیقه زهرا اومد بیرون و گفت:
- تبش خیلی شدید بوده خداروشکر زود رسوندیمش وگرنه تشنج میکرد!
الانم بخاطر آمپولایی که توی سرمش زدن خوابه اما نمیدونم چرا توی خواب همش داره اشک میریزه!
با تعجب گفتم:
- اخه چرا باید توی خواب اشک بریزه؟ ازش آدرس خونشون رو پرسیدی؟
زهرا گفت:
- وقتی بهش گفتم حالت خیلی بده آدرس خونتون رو بده تا برسونمت گفت جایی واسه رفتن نداره!
گفتم:
- تلفن همراه چی؟ نداشت؟ زنگ بزنیم خانوادش بیان!
زهرا با کلافگی گفت:
- انقدر سوال نپرس مهدی، نمیدونم تلفن همراهش هست یا نه!
گفتم:
- الان مسئولیتش رو دوش ماست خب باید برسونیمش دست خانوادش یا نه؟
زهرا گفت:
- خب معلومه اما برادرِ من تا وقتی بیدار نشده تو چجوری میخوای اطلاعاتی از خانوادش بگیری و برسونیش خونشون؟!
گفتم:
- باشه درسته حالا برو ببین بیدار نشده؟
زهرا رفت داخل و گفت:
- مهدی برو پرستار رو صدا کن بیدار شده!
(از زبان نیلا)
چشام رو که باز کردم دوباره اون دخترو دیدم.
قشنگ میتونستم حس کنم الان بیمارستانم چون دیگه به بستری شدن عادت کرده بودم!
دختره که نمیدونستم اسمش چیه گفت:
- عزیزم الان بهتری؟
سری تکون دادم که نفس عمیقی کشید و گفت:
- الان که بهتر شدی میخوان مرخصت کنن میشه آدرس خونتون رو بگی که برسونیمت؟
گفتم:
- قبلا هم بهت گفتم که خونه ای واسه رفتن ندارم یعنی دارما اما دیگه جای امنی واسم نیست.
با گیجی گفت:
- یعنی چی؟ نمیتونی واضح تر توضیح بدی؟
گفتم:
- یه کلام اینکه من درحال حاضر جایی واسه رفتن ندارم و خانواده ای هم ندارم.
با تعجب گفت:
- پس تاحالا کجا زندگی میکردی؟
با ناراحتی گفتم:
- ماجراش طولانیه!
در باز شد و یه طلبه با یه پرستار داخل اومدن.
پرستار ازم سوالاتی راجب حالم پرسید و بعدش سرم رو از دستم کشید و گفت:
- دیگه مرخصی و تبت هم پایین اومده!
از روی تخت بلند شدم و چادرمو روی سرم مرتب کردم و از اون دختر تشکر کردم.
دخترِ با ناراحی گفت:
- الان کجا میخوای بری؟ تو که گفتی جایی واسه رفتن نداری!
قطره اشکی از گوشهی چشمم چکید و گفتم:
- نمیدونم، من اصلا هیچی نمیدونم فقط اینو خوب میفهمم که دیگه واقعاً هیچکس رو ندارم.
اون دختر گفت:
- اینطوری که نمیتونیم ولت کنیم بری!
میتونی بیای خونهی ما بمونی تا وقتی که محلی واسه زندگیت پیدا کنی.
اون مردی هم که کنارش ایستاده بود فقط سرش پایین بود و چیزی نمیگفت.
گفتم:
- نه عزیزم خیلی ممنون اما نمیتونم قبول کنم.
گفت:
- نه دیگه نشد، تو حتما باید بیای نمیتونم وقتی جایی واسه رفتن نداری بزارم بری!
گفتم:
- اما..
گفت:
- اما و اگر نداره!
و دستم رو کشید و برد سمت ماشینشون!
اون مرد هم رفت که هزینهی بیمارستان و پرداخت کنه.
سوار ماشین شدیم که گفتم:
- اون طلبه همسرته؟
زد زیر خنده و گفت:
- نه بابا خدانکنه!
و بازم خندید و گفت:
- داداشمه، چندسالی هست که داره طلبگی میخونه و جدیدا توی مسجد محلهی خودمون فعالیت داره.
لبخندی زدم و گفت:
- میشه اسمتو بپرسم؟
گفت:
- ای وای فراموش کردم خودمو بهت معرفی کنم!
من زهرا سادات هستم.
بعدش داداشش که سوار ماشین شد بهش اشاره کرد و گفت:
- ایشونم سید مهدی هستن
و لبخند دندون نمایی زد و گفت:
- شما خودت رو معرفی نمیکنی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- نیلا هستم!
ادامه دارد..♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem