💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_نه
خیره شد به جایي و رفت تو فكر.
دسته ی جارو رو از دستش گرفتم:
من –اینجا واینسا . برو با مامان طاهره حرف بزن . عمه ت هم که دارن میان به خدا بهترین وقته.
نگاهم کرد و مردد پرسید:
نرگس –زشت نیست من این پیشنهاد رو به رضا بدم ؟
لبخند زدم:
من –مگه تا الان خودت این موضوع رو مرتب عقب ننداختي ؟ خب حالا خودت هم پیش قدم شو براش.
باز هم مردد نگاهم کرد.
کفری به سمت در هولش دادم:
من –بیا برو اول با مامان طاهره حرف بزن . اصلا ً هر چي مامان طاهره گفتن.
همینجور که با هول دادن به سمت در ميبردمش گفت:
نرگس - به شرطي که من امشب بیام اینجا بخوابم!
خندیدم:
من –تو برو . اگه موفق شدی و فردا هم مثل دخترای خوب رفتي حلقه ت رو خریدی شاید فردا شب بذارم بیای
خونه ی داداشت.
خندید:
نرگس –یعني موفق نشم نمي ذاری دیگه بیام اینجا ؟
در رو باز کردم:
من –حالا بیا برو بعد نرخ تعیین کن!
به زور فرستادمش بره پایین.
وقتي رفت لبخند زدم
چه ایرادی داشت به یمن اون همه شادی ای که خدا به من
هدیه داده بود بتونم وسیله ای باشم برای شادی دیگری!
***
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem