eitaa logo
هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم
1.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
﷽ هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم مشاوره مسابقه نقش نگار و جشنواره طهورا : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: - ممنون که هستی و کمکم میکنی خندید و با شیطنت گفت: - هنوز که کاری نکردم پس زودتر بگو کی وقت داری تا پشیمون نشدم. مثل خودش خندیدم و گفتم: - فردا بعداز مدرسه خوبه؟ - ساعت چند تعطیل میشی؟ - فردا قراره فقط برم امتحان بدم و بیام ساعت شش عصر تموم میشم. - پس با محمد میایم دنبالت! - باشه پس منتظرتم، خیلی ممنونم - حتما گلم، خب دیگه کاری نداری؟ - نه عزیزم سلام برسون خداحافظ - چشم حتما، سلامت باشی خدانگهدارت از فاطمه خداحافظی کردم و رفتم سراغ سیب‌زمینی هایی که نزدیک بود بسوزه زیر گاز رو خاموش کردم و امشب هم سعی کردم با همین مقدار سیب‌زمینی سر کنم. برای فردا خیلی ذوق داشتم آخه خیلی وقت بود خرید نرفته بودم آخه منو چه به خرید پولم کجا بود؟! حالا بازم خوبه فاطمه رو دارم وگرنه معلوم نبود فردا بعداز مدرسه کار گیر بیارم یا نه، آخه دم عیدی کار گیر نمیاد! خلاصه با کلی شوق و ذوق واسه فردا چشام رو روی هم گذاشتم و به عالم خواب رفتم. (صبح روز بعد) با برخورد نور آفتاب به چشام آروم لای چشمام رو باز کردم و ساعت رو نگاه کردم! ساعت هشت بود. تصمیم گرفتم دستی به سر و روی خونه بکشم و برم دوش بگیرم. بعداز کلی تمیزکاری رفتم حمام، موهام رو باز کردم و کمی سرم رو ماساژ دادم چون موهام رو بالا بسته بودم الان سرم درد گرفته بود ازبس موهام بلنده منم مجبورم همیشه بالا ببندمشون، رفتم زیر دوش و سرحال از حمام بیرون اومدم و بازهم رفتم سراغ درس خوندن و دوره‌ی مطالب خوانده شده. انقدر خوب خوندم که مطمئن بودم بیست میگیرم. نگاهی به ساعت انداختم ساعت سه بود و دو ساعت تا شروع امتحانمون نمونده بود. گشنم بود اما چیزی نداشتیم که بخورم بخاطر همین سعی میکردم گرسنگیم رو به روی خودم نیارم! فرم مدرسه‌ام رو تنم کردم و لباسی که فاطمه بهم داده بود رو توی کیفم گذاشتم تا وقتی دیدمش بهش برگردونم. همه چیز رو آماده کرده بود و خیلی خسته بودم و تا به خودم بیام خوابم برده بود. نمی‌دونم بعداز چند ساعت چشام رو باز کردم که دیدم ای وای نیم ساعت بیشتر وقت ندارم که خودم رو به مدرسه برسونم پس با عجله کیفم رو برداشتم و به سمت مدرسه دویدم. همیشه همین کارم بود آخه کرایه تاکسی گرون بود، نفس زنان به مدرسه رسیدم و دویدم داخل تا به امتحان برسم. حیاط مدرسه خالی بود که نشون میداد همه سر کلاسن سریع خودم رو به کلاس رسوندم و در زدم و با اجازه معلم وارد شدم. همه سرشون رو برگه هاشون بود که فهمیدم امتحان شروع شده! خانم معلم گفت: - چرا دیر کردی؟ ده دقیقه از امتحان گذشته بدو بیا برگه امتحانیت رو بگیر و شروع کن تا عقب نیافتادی! رفتم جلو و برگه رو ازش گرفتم و گفتم: - دیگه تکرار نمیشه، چشم ممنونم سری تکون داد منم رفتم نشستم و به سوالات نگاهی انداختم خیلی آسون بود. سریع همه رو حل کردم شاید بیست دقیقه شایدم کمتر اما بیشتر طول نکشید برگه رو تحویل دادم و از جلوی چشمای متعجب معلم بیرون رفتم! خب تعجبم داشت آخه ده دقیقه دیر تر رسیدم اما زودتر از همه اومدم بیرون و از همه مهمتر مطمئنم بیست میگیرم. چنان با افتخار توی حیاط مدرسه قدم میزدم که هرکی نگاهم می‌کرد می‌گفت انگاری مدال طلای المپیک گرفته. توی دلم به خودم و حرکات بچه‌گانم خندیدم. داشتم راهم رو میرفتم که دستی از پشت چشام رو گرفت! با تعجب برگشتم و فاطمه رو دیدم با خوشحالی بغلش کردم و گفتم: - چقدر زود اومدی!؟ با حالت خاصی گفت: - اخه خیلی دلم برات تنگ شده بود واسه همین زودتر اومدم. گفتم: - الهی بگردم بچم دلش تنگ شده فاطمه زد زیر خنده و گفت: - کی به کی میگه بچه؟! تو خودت بچه‌ای کوچولو! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem