eitaa logo
هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم
1.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
22 فایل
﷽ هیئت‌جامع‌دختران‌حاج‌قاسم مشاوره مسابقه نقش نگار و جشنواره طهورا : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: فاطمه خندید و گفت: - کی به کی میگه بچه تو خودت بچه ای کوچولو! - بنظرم بحث کردن با تو فایده نداره، بچه هم خودتی فاطمه بازم خندید و گفت: - قهر نکن خانوم کوچولو باشه، بیا بریم تا دیر نشده - باشه بریم باهم به سمت ماشین آقا محمد رفتیم فاطمه جلو نشست منم سلامی کردم و عقب نشستم اونم به سر تکون دادن اکتفا کرد و حرکت کرد! واقعا دلیل این حجم از خشک بودنش رو نمیفهمم؟! با صدای فاطمه افکار مزاحم رو کنار گذاشتم: - نیلا امتحان رو چکار کردی؟ خوب بود؟ با ذوق مثل دختر بچه های کلاس اولی گفتم: - وای اره عالی بود مطمئنم بیست میگیرم دیروز خیلی خوب درس خوندنم اما با اینکه دیر هم رسیدم و ده دقیقه از امتحان گذشته بود زودتر از همه امتحان رو تموم کردم و بیرون اومدم. فاطمه به ذوق بچگانه‌ام خندید و گفت: - من میگم بچه ای بعد تو قهر می‌کنی! سنگین باش دخترم - چشم مادرم چشم رو جوری کشیدم که فاطمه خندش گرفت حتی محمد هم دیدیم که گوشه لبش کش اومده بود اما سعی می‌کرد خودش رو کنترل کنه! فاطمه خندش رو کنترل کرد و گفت: - محمد همینجا نگه‌دار. محمد نگه داشت و ما پیاده شدیم. نگاهی به پاساژ رو‌ به روم انداختم چقدر باکلاس و شیک بود! اگه به خودم بود مطمئنم حتی تا بیست سالگیم هم همچین جایی نمیومدم یا شایدم از کنارش هم رد نمیشدم. به افکارم لبخندی زدم و از عالم هپروت بیرون اومدم..! فاطمه با محمد خداحافظی کرد و گفت: - اگه تا دوساعت دیگه نتونستی بیای دنبالمون تاکسی میگیریم میایم. محمد با جدیت گفت: - نه خودم میام دنبالتون وقتی کارتون تموم شد بیاید همینجا باهام تماس بگیر خودم رو میرسونم. فاطمه گفت: - اما تو الان میخوای بری پایگاه معلوم نیست کی برگردی! محمد بازم مثل قبل با جدیت کامل گفت: - فاطمه جان گفتم میام یعنی میام دیگه! فاطمه هم دیگه اصراری نکرد و گفت: - چشم آقا محمد خندید و رفت! تعجب کرده بودم آخه مگه اونم می‌خندید؟ چه چال گونه ای هم داشت! حالا چی میشد همیشه می‌خندید و ما هرروز خندش رو می‌دیدیم؟! با تکون دادن دستی جلوی چشمم به خودم اومدم و سری تکون دادم. فاطمه گفت: - کجایی دختر یک ساعته دارم صدات میزنما گفتم: - ببخشید فاطمه چیزی نگفت و دستم رو گرفت و باهم از خیابون رو به روی پاساژ رد شدیم. با دیدن چیزی که رو به روم بود چشام برقی زد! فاطمه با دیدنم خندش گرفته بود و گفت: - پله برقی دوست داری؟! خندیدم و سری تکون دادم که دستم رو گرفت و به سمت پله برقی رفتیم. ادامه دارد..♥️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem