🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖#راهنمایسعادت💖
#پارت18
فاطمه به سمت دخترا رفت و همه گرم سلام و احوالپرسی بودن مثل اینکه فاطمه بین همه محبوب بود.
یکیشون به من اشاره کرد و از فاطمه خواست معرفی کنه.
فاطمه گفت:
- نیلا خانوم رفیقِ شفیق بنده هستن حالا شما خودتون رو معرفی کنین تا نیلا بشناستون!
یکی یکی خودشون رو معرفی کردن..!
- سارا هستم خوشبختم نیلا جان
- راحیل هستم خوشبختم خوشگله
- نورا هستم خوشبختم نیلا جون
- به نام خدا رها اسماعیلی هستم بیست و دو ساله از تهران خیلی خیلی خوشبختم از دیدارت نیلا جونم
با لبخند گفتم:
- منم نیلا هستم خوشبختم از دیدنتون
فاطمه خندید و گفت:
- رها هیچوقت مثل آدم خودتو معرفی نکردیا!
رها با خنده گفت:
- وا مگه چطور باید خودمو معرفی کنم؟!
فاطمه گفت:
- مثل سارا و راحیل و نورا
رها اینبار با اعتماد به نفس گفت:
- نه بابا اونا خیلی ساده بود میدونی که من همیشه دوست دارم متفاوت باشم
فاطمه خندید و گفت:
- چه اعتماد به نفسی نه ببخشید چه اعتماد به سقفی داری
همه زدن ریز خنده که رها گفت:
- نیلا جان تو یه چیزی بگو
خندیدم و گفتم:
- چی بگم والا، کار خودت درسته
راحیل گفت:
- حالا ول کنید این بحثو بیاید کمک کنید کارو تموم کنیم که بتونیم فردا حرکت کنیم بریم به سمت شلمچه که من خیلی ذوق دارم
همه موافقت کردن که باهم به کارا مشغول شدیم.
دیگه داشت مغرب میشد که دست از کار کشیدم و گفت:
- دخترا من میرم وضو بگیرم کم کم اذان رو میگن
فاطمه تعجب کرد و گفت:
- وایسا باهم بریم گلم
بقیه هم گفتن چندتا پرونده دیگه رو تموم کنن به ما ملحق میشن.
با فاطمه وضو گرفتیم و به سمت نماز خانه حرکت کردیم.
فاطمه با کمی تأمل گفت:
- نیلا مگه نگفتی خیلی وقته که دیگه نماز نمیخونی چطور هنوز یادته؟
- اره عزیزم بیا فعلا بریم نماز بعدا واست تعریف میکنم چیشده!
با آرامش نمازم رو خوندم که احساس سبکی و آرامش بعداز چند سال بهم دست داد!
فاطمه اومد کنارم گفت:
- خواهشاً بگو چیشده دیگه حس کنجکاویم حسابی فعال شده!
خندیدم و گفتم:
- خواهرم یکم صبر داشته باش فردا برات تعریف میکنم الان باید برم خونه کلی کار دارم.
- با کی میخوای بری؟
- تاکسی میگیرم.
- خب وایسا با محمد میرسونیمت
- مگه شما کی تموم میشین؟
- معلوم نیست همه چی به محمد بستگی داره فکر کنم تا ساعت ده کارش تموم بشه.
- نه عزیزم دیره دیگه خودم میرم.
- باشه عزیزم مراقب خودت باش
سارا داشت میرفت که فاطمه گفت:
- سارا داری میری؟
سارا گفت:
- اره عزیزم کاری نداری؟
فاطمه با لبخند بهم خیره شد و نگاهی به سارا انداخت و گفت:
- نه عزیزم قربونت، فقط میشه سر راهتون نیلا هم برسونی؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem