🌸🌸🌸🌸🌸
💖#راهنمایسعادت💖
#پارت33
(از زبان امیرعلی)
یکدفعه از آینه بغل ماشین متوجه چیزی شدم.
انگاری یکی جمع شده بود و البته هیچ تکونی هم نمیخورد راستش خیلی نگران شدم!
من هیچوقت برای یه دختر جز خواهرم و مادرم نگران نشده بودم و برام عجیب بود البته اینا همش کار شیطون بود که منو وادار به فکر کردن راجب نامحرم میکرد یکی مثل من که خیلی اعدام میشد اصلا نباید به دختر نامحرمی فکر میکردم.
افکارم رو کنار زدم که انگار مامانم متوجه اون دختر شد و با نگرانی از ماشین پیاده شد!
منم پیاده شدم و فقط نظاره گر بودم
کار دیگه ای از دستم بر نمیومد!
مامان نزدیکش شد و تکونش داد اما هیچ حرکتی نکرد مامان بار دوم محکم تر تکونش داد که نزدیک بود بیوفته اما زود گرفتش و همین که مامان با دست گرفتش ما با چشای بستهی نیلا خانوم مواجه شدیم!
کلی هم عرق کرده بود توی این سرما!
مامان نگران و دستپاچه و البته لنگ لنگان نیلا رو به سمت ماشین برد و سوارش کرد!
منم تا اون لحظه توی بهت بودم چیزی نمیگفتم اما با این حرفش به خودم اومدم.
گفت:
- امیرعلی زودباش بیا دیگه این دختر از از دستمون میره!
زود سوار شدم و حرکت کردیم.
توی اون تاریکی من از کجا بیمارستان پیدا میکردم؟
تصمیم گرفتم به محمد زنگ بزنم اون خیلی با شلمچه آشنایی داره.
شمارش رو گرفتم که با بوق سوم جواب داد:
- سلام داداش، کجایی؟ تو اقامتگاه نیستی؟!
- سلام محمد، بعدا همه چی رو برات توضیح میدم تو الان یه بیمارستان این نزدیکیا به من معرفی کن.
محمد کمی فکر کرد و گفت:
- یه بیمارستان صحرایی چند کیلومتری اینجا هست که اگه با سرعت بری زود میرسی.
اما بیمارستان این موقع برای کیه؟!
گفتم:
- برای نیلا خانومه حالشون خیلی بده بیهوش افتادن خیلی هم عرق کردن.
دمت گرم داداش برای بیمارستان ممنون!
محمد انگاری نگران شد اما سعی در کنترل خودش داشت گفت:
- وظیفه بود داداش، کاری داشتی درخدمتم، رسیدی بیمارستان هم بهم خبر بده.
گفتم:
- چشم، فعلا یاعلی
- خدانگهدار
گوشی رو قطع کردم و با سرعت به سمت بیمارستان رفتم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem