🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمایسعادت
#پارت45
از تعجب کم مونده بود شاخ در بیارم اخه مامان داشت چی میگفت؟!
مامان که تعجبم رو دید گفت:
- چیه؟ فکر نمیکردی دختر به این عزیزی بهت جواب مثبت بده؟
بعدم لبخندی زد و به سمتم اومد و بر چهرهی غرق در تعجبم بوسهای زد.
گفتم:
- مامان مطمئنی درست شنیدی؟
مامان اخمی کرد و با لحن شوخی گفت:
- درسته پیر شدم اما گوشام هنوز میشنون کر نشدم که!
میخوای خودت زنگ بزن بپرس
برای اینکه ضایع بازی درنیارم لبخندی زدم و با عجله از خونه بیرون زدم.
دلم میخواست برم پیش برادر و یار همیشگیم اقا ابراهیم!
پس راه افتادم به سمت گلزار شهدای بهشت زهرا..
بعداز چند دقیقه که رسیدم، پیاده شدم و به سمت قطعه بیست و ششم راه افتادم.
وقتی به مزار رسیدم دیدم یه خانوم هم اونجاست و نشسته و اشک میریزه! راستش یاد اشک های نیلا خانوم توی روز خواستگاری افتادم.
گفتم شاید خودش باشه اما نیلا خانوم کجا و اینجا کجا!
کم کم به مزار نزدیک شدم که وقتی اون خانوم متوجه حضور من شد سریع چادرش رو روی صورتش گرفت و اجازه نداد من ببینمش!
مشخص بود که دوست نداشت کسی اشک هاش رو ببینه.
فاتحه ای فرستادم و نشستم تا با اقا ابراهیم هادی درد و دل کنم.
همین که نشستم اون خانوم که انگار تازه منو دیده بود چادرش رو کنار زد و من با تعجب چند ثانیه بهش خیره شدم و بعدشم با شرم و خجالت سرم رو به زمین انداختم اخه زل زدن به چشم نامحرم ازم بعید بود!
اما آخه نیلا خانوم اینجا چکار میکرد؟!
یعنی اون میدونسته من اینجام؟
سری تکون دادم و با خودم گفتم نه امکان نداره!
توی فکر بودم که نیلا با صدای بغض آلود و آرومی سلام کرد.
منم آروم و زیر لب سلامی دادم.
خیلی دوست داشتم دلیل این اشک هاش رو بدونم!
و از همه مهمتر دلیل اینکه چرا جواب مثبت داده؟
میخواستم چیزی بگم که اون قبل از من گفت:
- میدونم خیلی سوال ازم دارید پس بزارید قبل از اینکه شما چیزی بگید خودم همه رو توضیح بدم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem