🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#راهنمایسعادت
#پارت47
پول تاکسی رو حساب کردم و پیاده شدم.
چقدر حس خوبی بود که دیگه حرفی توی دلم نداشتم و همهی حرفام رو بهش زدم!
باید واسه خودم نهار درست میکردم رفتم توی آشپزخونه خونه که دست بکار بشم که گوشیم زنگ خورد!
خانم حقی بود که زنگ زده بود!
با استرس گوشی رو جواب دادم یعنی چی میخواست بگه؟
گفتم:
- سلام
خانم حقی با خوشحالی گفت:
- سلام دخترم، ببخشید دوباره مزاحمت شدم میخواستم ببینم برای امشب برنامه ای نداری؟
با تعجب گفتم:
- نه، چطور؟!
گفت:
- امشب میخواستم اگه بشه یه بلهبرون کوچولو بگیریم و به داداشم که حاج آقاست بگم که بیاد یه صیغه محرمیت بخونه بینتون تا عقدکنون
همینجور مات و مبهوت وایساده بودم و حرفی واسه گفتن نداشتم!
با کمی دست دست کردن گفتم:
- حالا چه عجلهایه؟ من هیچ کاری انجام ندادم!
خانم حقی خندید و گفت:
- همه چی تا امشب جور میشه دخترم بعدشم در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.
لبخندی زدم و گفتم:
- درسته، هرچی خدا بخواد
خانم حقی گفت:
- خودت دیگه بقیهی هماهنگی هارو انجام بده.
راستی ما چند نفر از اقوام نزدیکمون مثل خاله و عمه هم میان دیگه گفتم که اماده باشی.
خندیدم و گفتم:
- قدمشون سر چشم
- خب دیگه من برم به کارام برسم که تا امشب کلی کار دارم خدانگهدارت دخترگلم!
خداحافظی کردم و گوشی رو قطع کردم.
چقدر سریع همه چی داشت پیش میرفت!
یعنی واقعا من امشب به امیرعلی محرم میشم؟
راستش کلی استرس داشتم اما استرسش هم شیرین بود!
انقدر خوشحال بودم که دیگه قید غذا خوردن هم زدم.
با سرخوشی گوشی رو برداشتم تا زنگ فاطمه بزنم و همه چی رو براش تعریف کنم.
با بوق دوم گوشی رو برداشت که من سریع همه چی رو تعریف کردم و اون با تعجب گفت:
- والا چه شانس خوبی داری زود از ترشیدگی نجات پیدا کردی و ما هنوز هیچ!
خندیدم و گفتم:
- انشاءالله به زودی قسمت خودت خواهری
فاطمه با خنده گفت:
- انشاءالله انشاءالله
سری از روی تأسف تکون دادم و با نگرانی گفتم:
- فاطمه امشب احتمالا خیلی شلوغ بشه خانم حقی گفت خاله و عمهی امیرعلی هم هستن!
فاطمه گفت:
- خب این که مشکلی نداره من با مامان هماهنگ میکنم که مراسم خونهی ما انجام بشه منم بعدازظهر میام تا بریم پاساژ و چند دست لباس خوشگل واسه امشب بگیریم.
با ذوق گفتم:
- وای ممنون قربونت برم!
واقعاً آشنا شدن با تو و خانوادت برام سعادت بزرگی بود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem