eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
984 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖💖 سوار ماشین امیرعلی شدم و باهم به سمت خونه حرکت کردیم. امیرعلی یه دفعه خندش گرفت و گفت: - ببینم عمو جون کلاس چندمی؟ حرصم گرفت و پاهام و رو زمین کوبیدم و گفتم: - داری مسخره می‌کنی بابابزرگ؟ خندش شدت گرفت و گفت: - اخه هنوز خیلی کوچولویی! اصلا فکر نمی‌کردم یه روزی با یه دختر بچه ازدواج کنم. لپم رو باد کردم و با حرص گفتم: - به من نگو بچه من بدم میاد بعدشم مگه به سنه؟ به عقله خندید و گفت: - عصبی نشو خانوم کوچولو، حالا نگفتی کلاس چندمی؟ از خندش منم خندم گرفت و گفتم: - دوم دبیرستانم - چند سالته؟ - هفده! پوفی کردم و گفتم: - سوالات تموم شد؟ لبخندی زد و گفت: - نه سوالاتم تازه شروع شده گفتم: - وقت واسه پرسش و پاسخ زیاده حالا تو بگو ببینم چند سالته بابابزرگ؟ مثل همیشه خنده‌رو گفت: - بیست و هفت سالمه - پس فقط ده سال اختلاف سنی داریم دیگه به خونه رسیده بودیم امیرعلی ماشین رو خاموش کرد و دستای منو توی دستش گرفت و بوسید و بعدش گفت: - اختلاف سنی زیاد مهم نیست مهم قلبمونه که باهم همراه شده! لبخندی زدم و گفتم‌: - دقیقا، نمیای داخل؟ گفت: - نه دیگه دیر وقته مامان هم منتظره، فردا ساعت چند بیام دنبالت؟ با تعجب گفتم: - واسه چی؟ خندید و گفت: - خب می‌خوام بیام دخترم رو ببرم مدرسه دیگه! اخم مصنوعی کردم و با خنده گفتم: - از این شوخیا با من نکنا، ساعت 6:45 بیا دنبالم منتظرتم! دستش رو مثل سربازا کنار پیشانیش قرار داد و گفت: - اطاعت میشه بانو امر دیگه ای ندارید؟ خندیدم و گفتم: - نه جناب عرضی نیست، خدانگهدارت دستی تکون داد و ماشینش رو روشن کرد و بعداز خداحافظی رفت! کلید توی در انداختم و وارد شدم. خوب که امیرعلی همین الان رفتا اما دلم واسش تنگ شد. اصلا فکر نمی‌کردم انقدر اهل شوخی و بگو بخند باشه که هرجا هست حالم باهاش خوب باشه قبلا اصلا نگاهم بهم نمی‌کرد! هرچی نباشه قوبونش بشم سر به زیر و آقاست! از گفته‌ی خودم خندم گرفت ببین عشق چه کارا که نمیکنه ها! لباسم رو عوض کردم و مسواک زدم و رفتم تا بخوابم. یه دفعه صدای پیامک موبایلم اومد! از طرف یه شماره ناشناس واسم پیامک اومده بود! با تعجب پیامک رو باز کردم و با وحشت به پیامکی که اومده بود خیره شدم! نوشته بود: - نیلا خانوم فکر کردی میزارم آب خوش از گلوت پایین بره؟ رها نیستم اگه امیرعلی رو ازت نگیرم فقط صبر کن. به خودم اومدم دیدم قطره قطره اشک داره رو صفحه موبایلم می‌ریزه! گفتم خوشحالی و خوشبختی به من نیومده ها همش بخاطر همین بود! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem