🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖#راهنمایسعادت💖
#پارت20
صدای اذان رو که شنیدم چشمام رو باز کردم و رفتم تا وضو بگیرم.
صدای اذان از بلندگو های مسجد به خوبی شنیده میشد، مسجدی تقریبا نزدیکی ما بود.
این حد از آرامش که به روح و جسمم وارد شده بود برام عجیب بود که با خوندن نماز تقویت میشد!
چادر نماز رو سرم کردم.
الله اکبر...
نمازم رو که خوندم جانماز رو جمع کردم و تصمیم گرفتم دوش بگیرم و وسایل لازم برای رفتن به شلمچه رو حاضر کنم.
(چند ساعت بعد)
دوش گرفتم و حاضر شدم لوازم ضروری هم برداشتم البته چیز زیادی نبودن و جای خاصی هم نمیگرفتن.
داشتم توی کیفم رو خالی میکردم که لباسای فاطمه هم دیدم.
اخ که باز فراموش کردم لباسش رو بهش بدم!
یکدفعه گوشیم زنگ خورد، شماره ناشناس بود!
- سلام شما؟!
- سلام، سارا هستم
- آها عزیزم، خوبی؟ شمارم رو از کجا اوردی؟
- مرسی ممنون بخوبیت، والا دیشب بعداز اینکه رفتم خونه شمارت رو از فاطمه گرفتم.
- خیلیم خوب، جانم؟
- جانت سلامت، آمادهای بیایم دنبالت؟
- اره عزیزم حاضرم، شرمنده باز مزاحمتون میشم.
- نه عزیزم چه مزاحمتی توهم مثل خواهر خودم ما که باهم این حرفا رو نداریم پنج مین دیگه در خونتونم.
- باشه عزیزم ممنون.
خداحافظی کردم و زودی کیفم رو برداشتم و رفتم بیرون تا سارا بیاد.
در حیاط رو قفل کردم.
یاد دیشب افتادم که برادر سارا رو دیدم خندم گرفت معلوم بود خیلی باهم تصمیمی هستن!
بازم دلم خانواده و داداش خواست، حسودیم شد و حسرت خوردم!
اما حسرت خوردن چیزی رو حل نمیکنه باید خانوادهی خودم رو تشکیل بدم اما کی منو قبول میکرد؟!
نه پدر داشتم و نه مادر و نه کسی که حمایتم کنه اما واقعا کسی بود که منو دوست داشته باشه و شرایطم براش مهم نباشه؟!
داشتم با خودم فکر میکردم که ماشینی جلوی پاهام ایستاد.
سارا پیاده شد و گفت:
- سلام صبحت بخیر بانو سوار شو داره دیر میشه ها!
چقدر پرانرژی بود اول صبحی!
خندیدم و گفتم:
- سلام ممنونم صبح شماهم بخیر جانم، خب خودم سوار میشدم چرا پیاده شدی؟
- خب میخوام پیشت بشینم!
- اع
- اره
خندیدم و باهم سوار شدیم.
داداشش بنده خدا بهزور جلوی خندش رو گرفت و سلام داد.
لبخندی زدم جوابش رو دادم.
سارا تا برسیم به پایگاه با شوق و ذوق از شلمچه برام میگفت خداروشکر با وجود شوق و ذوق سارا به خوبی درمورد شلمچه اطلاعات کافی رو جمعآوری کردم.
وقتی به پایگاه رسیدیم دیدم بیرون از پایگاه چندین نفر ایستادن دوتا اتوبوس هم بود که با صف داخل میشدن سارا و من پیاده شدیم اما داداشش گفت من میرم ماشین رو داخل پایگاه پارک کنم و بیام شما دیگه برید.
سارا هم سری تکون داد و دست منو کشید و به سمت اتوبوس رفتیم.
فاطمه و رها و راحیل و نورا هم دیدیم بعداز سلام و حوالپرسی سوار اتوبوس شدیم.
منو و راحیل کنار هم نشسته بودیم
سارا و فاطمه هم کنار هم، نورا و رها هم کنار هم بودن.
اتوبوس حرکت کرد و ما به سمت شلمچه راهی شدیم.
یه خانمی هم ایستاده بود و به عنوان راهنما از شلمچه میگفت برامون!
از شهدا و شهادت و ... میگفت!
اشکم برای شهدا جاری شده بود.
و معلوم نبود اونجا چه به من خواهد گذشت.
🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
۶ تیر ۱۴۰۲
☑️افلاطون می گوید :
اﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻋﻘﯿﺪﻩ ﻫﺴﺘﻨﺪ ، ﺑﻪ ﻣﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ .🌸🍃
ﻭ ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺑﺎ ﻋﻘﯿﺪﻩ ﯼ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ، ﺑﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﻧﺶ ..!
ﺁﺩﻣﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﺩ ؛ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶ ؛
افکار هر انسان میانگین افکار پنج نفری است که بیشتر وقت خود را با آنها میگذراند.🌸🍃
خود را در محاصره افراد موفق قرار دهید!
شبتون جذاب😍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
❤️🧡💛💚💙💜
۶ تیر ۱۴۰۲
۷ تیر ۱۴۰۲
۷ تیر ۱۴۰۲
۷ تیر ۱۴۰۲
#سلام_امام_زمانم🤚
بوینرگس میدهد هرصبح انگاری کهیار
هر سحر از کوچهی دلتنگیام رد میشود
هرکه میخواند "فرج" را تا سرآیدانتظار
شامل الطاف بیپایان ایزد میشود.
#السلام_علیک_یا_بقیه_الله
#صبحتون_مهدوی💚
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
۷ تیر ۱۴۰۲
یکی از راه های بدست آوردن شادی؛
آن است که
دیگران را شاد کنی!
و یکی از بهترین
راههای شاد کردن دیگران
آن است که
خودت شاد باشی!
روزتون قشنگ 😍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
❤️🧡💛💚💙💜
۷ تیر ۱۴۰۲
17.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔳 #شهادت_حضرت_مسلم(ع)
🌴آه میون کوچههای کوفه
🌴تشنه لبی زخمی و خسته
🎙 #میثم_مطیعی
🎙 #محمدحسین_پویانفر
⏯ #نماهنگ
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
۷ تیر ۱۴۰۲
۷ تیر ۱۴۰۲
۷ تیر ۱۴۰۲
۷ تیر ۱۴۰۲
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
▪️روز بیستم : به نیـت شهید سجاد زبرجدی♥️
#محرم
#چلهزیارتعاشورا
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
۷ تیر ۱۴۰۲