مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ▪️روز بیست و نهم : به نیـت شهید سید ثارالله موسوی ♥️ #محرم #چل
🥀 شهید سید ثارالله موسوی
پيكر مطهر سه نفر از ۲۷ شهید حادثه تروریستی زاهدان شهید ابوالفضل موسوی، شهید سید ثارالله موسوی و شهید ابراهیم صیادی بر فراز دستان مردم شهید پرور کاشان از محل سپاه کاشان تا میدان ۱۵ خرداد تشییع شدند.بعد از انجام تشییع این سه شهید در کاشان، شهید سید ثارالله موسوی بعداز انتقال به آستان مقدس علی ابن باقر (ع) در مشهد اردهال کاشان در گلزار شهدای دارالسلام کاشان به خاک سپرده شد و شهید ابوالفصل موسوی به روستای کاغذی انتقال و به خاک سپرده شد و شهید ابراهیم صیادی به روستای نشلج کاشان انتقال و به خاک سپرده شد.
وارد خانه بسیجی شهید سید ثارالله موسوی از گردان۱۱۵ امام حسین(ع) کاشان میشوی. همسر جوانش نوزاد یکسالهای در آغوش دارد و با خنده از تو استقبال میکند، مادرش که -پدر و برادرش نیز در جنگ شهید شدهاند- محکم و با صلابت دستانت را میفشارد و در جواب تسلیتات با لبخند تشکر میکند. مداح جوانی روضه حضرت زهرا میخواند.
شغل اصلی شهید، جوشکاری بوده و اقوامش میگویند هر کمکی از دستش برمیآمد برای همه انجام میداد. بینهایت خانوادهدوست بود و به همسر و بچههایش عشق میورزید. بشدت دلسوز بود، فرقی نمیکرد طرف مقابلش چه کسی باشد.
مادر شهید از گذشت و مهربانی او میگوید و اینکه همیشه در جریان سوریه، میگفت مادر برایم دعا کن برم و شهید شوم. مادر میگوید: هر زمان مدافعان حرم را نشان میدادند، بیقرار میشد و دلش میخواست فریاد بزند، از خانه بیرون میرفت، هوایی تازه میکرد و برمیگشت.
این اقدام تروریستی، توسط عوامل گروهک تروریستی جیشالعدل انجامشده است. پس از متلاشیشدن گروهک تروریستی جندالله و معدوم شدن عبدالمالک ریگی و تعدادی از سرکردگان این گروهک، برادر عبدالمالک و تعدادی دیگر از اشرار تروریست در تلاش برای ساماندهی باقیمانده گروهک برآمدند که به علت اختلافات درونگروهی و تسویهحسابهای داخلی با یکدیگر درگیر و به ۲ شاخه تقسیم شدند و درنهایت گروهی به نام جیشالعدل راه انداختند.
#شهیدانه
#زندگینامه
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
‼️ بدو بیــــا جانمـــونی ‼️
ســـــــلام ســـــــلام 😍
دوباره مسابقه داریم اما این بار به مناسبت عید غدیر💚
مسابقه { شکار لحظه ها در کاروان غدیر }
خــب خــــب حالا شما باید چیکار کنید؟! 🧐
با دوربین موبایلتون 📱
لحظه های ناب غدیر 😍
رو ثبت میکنید ✅
خــب تا کی زمان داریم؟! 🧐
🔸مهلت ارسال عکساهاتون ۱۸ تیر
پـس جایـزه چـــی؟ 😕
جایزه هم داریـــــــم🤩
🥇نفر اول: هدیه نقدی
🥈نفر دوم: هدیه نقدی
🥉نفر سوم: پک هدیه غدیر
🏅نفر چهارم: پک هدیه غدیر
🏅نفر پنجم: پک هدیه غدیر
گل دخترای عزیز از هر شهر و استانی میتونن توی مسابقه ما شرکت کنن.. 😎
📍فـــقط یادتون نره
عکس هاتون و به همراه نام و نام خانوادگی و اینکه از چه شهری هستید
به آیدی زیر بفرستید:
🆔@Biqarar_1710
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
دخترا سلام
برا اینکه دیشب پارت نذاشتم معذرت میخوام 🙃
گوشی در دسترسم نبود☺️
امشب ۱۰ قسمت تقدیمتون میشه🥰
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖#راهنمایسعادت💖
#قسمت66
اینجا قبلا اتاق دخترم بود.
وقتی فهمیدم میخوای بیای رفتم و تمیزش کردم.
برو وسایلت رو بزار و بیا پایین..!
لبخندی زدم و تشکر کردم، وارد اتاق شدم همه چی باسلیقه چیده شده بود اتاقی با تم صورتی و کاملاً دخترونه.. کاش خواهر امیرعلی بود و میدیمش مطمئنم اون خیلی خوشگل و مهربون بوده!
میشه گفت این خانواده هم غم بزرگی کشیده دوتا عضو از خانوادشون به رحمت خدا رفتن.
پدرش که به گفته امیرعلی خیلی وقته که به رحمت خدا رفته و خواهرش هم چندسالی میشه از دنیا رفته!
لباسایی رو که با خودم اورده بودم رو توی کمد گذاشتم و بعداز عوض کردن لباسام رفتم طبقه پایین کمک فرشته خانوم کنم.
توی آشپزخونه بود و داشت غذا درست میکرد.
گفتم:
- چی درست میکنید؟ بنظر خوشمزه میاد، بوی خوبیم داره!
لبخندی زد و گفت:
- دیروز بیمارستان بودی و مطمئنم الان خیلی گشنته و چیز خوبیم بهت ندادن که بخوری واسه همین میخوام واسه امشب قورمهسبزی درست کنم.
ذوق زده گفتم:
- عاشق قورمه سبزیم، ممنونم
(چند ساعت بعد)
سفره رو پهن کرده بودیم که شام رو بکشیم که گوشی امیرعلی زنگ خورد و رفت که جواب بده.
همین که برگشت با عجله به سمت اتاقش رفت و گفت:
- نیلا پاشو لباساتو عوض کن باید بریم.
تعجب کرده بودم!
میخواستم چیزی بگم که مادرش قبل از من گفت:
- کجا میرید؟ میخواستم شام بکشم!
امیرعلی گفت:
- منو و نیلا کاری برامون پیش اومده باید بریم.
مامان شما اگه گرسنته بخور ماهم برگشتیم میخوریم.
مادرش گفتم:
- نه عزیزم منتظر میمونم برگردید.
رفتم لباسم رو عوض کردم و چادرم رو برداشتم و خداحافظی کردیم و باعجله به سمت ماشین رفتیم.
سوار ماشین که شدیم گفتم:
- کجا میریم؟ چیشده که انقدر عجله میکنی؟
امیرعلی گفت:
- همون پیرمرده زنگ زد و گفت اون مرد دوباره برگشته و دنبال تو میگرده منم گفتم کمی معطلش کنه تا برسیم.
آشوبی توی دلم برپا شد، یعنی ایندفعه چه بلایی قراره سرمون بیاد؟!
بعداز چند دقیقه رسیدیم.
نمیدونم چرا اما وقتی اون مرد و پشت در خونمون دیدم پیشم آشنا اومد!
منو و امیرعلی پیاده شدیم شدیم و به سمتش رفتیم.
امیرعلی دستی روی شونش گذاشت که اون برگشت و من با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:
- شهاب؟
امیرعلی این وسط هنگ کرده به من نگاه کرد که سرم رو پایین انداختم و دیگه چیزی نگفتم.
امیرعلی گفت:
- اینجا چی میخوای؟ کی تورو فرستاده؟
نیلا تو این مرد رو میشناسی؟
خجالت زده گفتم:
- اره، همونیه که بردم توی اون کار..
شهاب گفت:
- نیلا بخدا من از قصد این کارا رو نکردم.
من فقط دستور بردار بودم!
اینا همش نقشه هست تا از چیزی که ممکنه در آینده بفهمی جلوگیری کنن که همه چی به نفع خودشون تموم بشه.
امیرعلی با عصبانیت گفت:
- بار آخرت باشه زن منو با اسم کوچیک صدا میزنی!
الانم شفاف تر برامون توضیح بده چی داری میگی؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖#راهنمایسعادت💖
#قسمت67
شفاف تر برامون توضیح بده چی داری میگی؟
شهاب رو به من گفت:
- ببین من چیز زیادی نمیدونم همه چی توی دفتر خاطرات مادرت هست و دقیق توضیح داده شده!
من میدونم مادرت ایرانی نبوده و بعداز اینکه مسلمون شده به ایران مهاجرت میکنه و با پدرت ازدواج میکنه.
به گفتهی بهروز، چون مادرت تک فرزند بوده و خیلی وقته که از پدر و مادرش دور بوده الان اومدن ایران و دارن دنبال مادرت میگردن و هنوز نمیدونن که مادرت از دنیا رفته.
مثل اینکه میخوان وارثشون رو پیدا کنن و همهی اموالشون رو به نامشون بزنن!
الان بهروز دنبال فرصته که تورو ببره پیش خودش و باهاش کار کنی یا اینکه میکشنت!
اون دختره اسمش چی بود؟ آها رها حتی اون عکسارو هم بهروز خان بهش داده بود.
توی اون پارتی هایی که میومدی از همون اول که همو دیدیم همش یه نقشه بود.
منم مجبور بودم همکاری کنم وگرنه منو میکشتن!
من که همینجوری خشکم زده و بود و نمیدونستم که چی بگم؟!
امیرعلی گفت:
- چطور بهت اعتماد کنیم؟
چطور حرفاتو باور کنیم؟
از کجا معلوم حرفایی که زدی واقعی باشه؟
ببین اصلا حرفایی که زدی با عقل جور در نمیاد!
شهاب خندید و گفت:
- درسته، اصلا با عقل جور در نمیاد اما چه بخواید و چه نخواید باید باور کنید چون واقیعت داره و این حرفایی که زدم همش توی دفترچهی مادر نیلا هست و اون دفترچه دست بهروز خانِ..!
امیرعلی عصبانی شد که بازم منو با اسم صدا زد و دستاشو مشت کرد که به صورت شهاب بزنه که من مانع شدم و با بدنی که میلرزید گفتم:
- امیرعلی ولش کن بریم!
داشتیم میرفتیم که شهاب داد زد و گفت:
- فقط خواستم کمکتون کنم و بگم بهروز خان خیلی وقته فکر همه چیو کرده و به زودی میاد سراغتون..!
من شمارم رو به صاحب اون مغازه میدم چون مطمئنم به زودی به کمکم نیاز دارید پس سریع تر با این موضوع کنار بیاید.
سوار ماشین شدیم که امیرعلی گفت:
- تو که حرفاشو باور نکردی؟
ببین نیلا همینطور که خودش گفت اینا همش نقشه بود اصلا از کجا معلوم این نقشهی جدیدشون نباشه؟
اصلا به خودت استرس و نگرانی وارد نکن، باشه؟
نگاهم فقط به جلو بود و حرفای امیرعلی رو درست نشنیدم چون صدا های زیادی تو ذهنم اکو میشد و سردرد بدی گرفته بودم!
به خونشون رسیدیم و پیاده شدیم.
من زودتر از امیرعلی داخل رفتم و فرشته خانوم تا منو دید گفت:
- کجا بودید عزیزدلم؟ بیا بریم سفره رو بکشیم مطمئنم گشنته!
گفتم:
- ببخشید اما میل ندارم و به سمت اتاق دویدم!
امیرعلی هم بعداز من اومدم و شنیدم که به مادرش گفت:
- مامان غذاشو بده من براش ببرم اون الان باید تنها باشه فکر کنم به زمان نیاز داره!
رفتم توی اتاق و در رو قفل کردم!
امیرعلی دستهی در رو کشید و فهمید در رو قفل کردم بخاطر همین گفت:
- نیلا بچه نشو بیا غذاتو بخور از دیروز تا الان هیچی نخوردی!
هیچی نگفتم که دوباره گفت:
- غذاتو میزارمش پشت در خودت بیا بردارش اما وقتی برگشتم باید خورده باشی!
امیرعلی رفت توی اتاق خودش و منم دوباره خودم موندم و تنهایی های خودم..!
قلبم به تندی میزد!
با مشت های آروم روی قلبم ضربه میزدم و میگفتم:
- دلم برات میسوزه که عضوی از بدن منی!
بمیرم برات که هیچوقت آروم و قرار نداری!
اشک میریختم اما خیلی آروم و با دست جلوی دهنم رو گرفته بودم تا صدای هق هق هام بیرون نره، چون دوست نداشتم کسی از بیرون صدای منو بشنوه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖 #راهنمایسعادت💖
#قسما68
جلوی دهنم رو گرفته بودم که صدای هق هق هام بیرون نره چون دوست نداشتم کسی از بیرون صدای منو بشنوه!
یعنی واقعاً مامانم ایرانی نبوده؟
اصلا نمیتونم باور کنم!
نکنه اتفاقایی که براشون افتاد و مردن همش نقشه بوده؟
واقعاً دارم گیج میشم..!
بهروز کی بود؟
چی از جون من میخواد؟
یه حسی بهم میگه پدر و مادرمو همون نامرد کشته!
اما کی بود؟ یادم میاد توی پارتی هایی که میرفتم همه حرف از بهروز خان میزدن!
اما هیچوقت نفهمیدم کیه و کجاست!
سرم خیلی درد میکرد که دلم میخواست سرمو به دیوار بکوبم.
یک میز گوشهی اتاق گذاشته بود و یه تقویم روش گذاشته شده بود!
اتفاقی نگاهم بهش افتاد و فهمیدم فردا تولدمه!
حتی تولدمم یادم نبود!
بعداز اینکه پدر و مادرم از دنیا رفتن زمان خیلی دیر برام گذشت و هرسال موقع تولدم میرفتم سر قبرشون و اونجا پیششون بودم یادم میاد مثل دیوونه ها مینشستیم و باهاشون حرف میزدم و اشک میریختم.
همش میگفتم چرا تنهام گذاشتین چرا توی سختی ها رهام کردین؟
از زمین و زمان شاکی بودم!
فکر میکردم تولد هجده سالگیم بهتر از اینها باشه!
فکر میکردم همه چی درست میشه.
اما چی شد؟
درست موقعی که همه چی داشت خوب پیش میرفت دوباره زمین و زمان بهم ریخت!
مثل اینکه واقعاً یه بدشانس و بدبختم!
اون موقع ها خدا رو درست نمیشناختم و بهش اعتقادی نداشتم اما الان چی؟
الان که تغییر کردم چی؟
خدایا واقعا هنوزم نمیخوای منو ببینی؟
از ناله کردن خسته شدم و سرم رو روی بالش گذاشتم و فارغ از هرچیزی به خواب رفتم.
(از زبان امیرعلی)
همش توی فکر نیلا بودم.
غذاشو نخورده بود!
واقعا چرا این دختر باید اینهمه سختی بکشه؟
برای خودم متاسفم که حتی ذرهای نمیتونم حالشو خوب کنم.
روی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد!
این موقع شب کی میتونست باشه؟
گوشی رو برداشتم و نگاهی به شماره انداختم!
ناشناس بود!
جواب دادم که صدایی از پشت گوشی گفت:
- بهتره هرچه زودتر اون خانوم کوچولو رو از خودت دور کنی وگرنه بد میبینی!
اخمی کردم عصبانی گفتم:
- ببین مردک حرف دهنتو بفهما وگرنه بد میبینی!
از پشت تلفن خندید و گفت:
- چرا عصبانی میشی برادرِ رزمنده؟
ببین من عادت ندارم واسه چیزی که از اول مال من بوده بیخودی حنجرهی خودمو پاره کنم و داد بزنم، بهتره فردا خودت بری و بهش بگی ما بدرد هم نمیخوریم و تمام!
شنیدی چی گفتم؟
خندهای از روی عصبانیت کردم و با خشمی که سعی داشتم کنترلش کنم گفتم:
- ببین من نمیدونم کی هستی و چی از جون زندگیمون میخوای اما کور خوندی اگه فکر میکنی میتونی نیلا رو ازم بگیری!
خندید و گفت:
- مثلا الان فکر کردی خیلی شجاعی؟
ببین من هزاران نفر مثل تورو نابود کردم تو دیگه کی باشه؟
اگه فردا کاریو که بهت گفتم انجام ندی جون نیلا خانومت به خطر میوفته حالا بشین خوب فکراتو بکن.
بعدم خندهای وحشتناک کرد و گوشی رو قطع کرد!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖 #راهنمایسعادت💖
#قسمت69
بعدم خندهای وحشتناک کرد و گوشی رو قطع کرد!
اگه بلایی سر خودم میاوردن برام مهم نبود اما نیلا نباید اتفاقی براش بیوفته.
حتی توی فکرمم نمیگنجه که بخوام از نیلا جدا بشم اصلا امکان نداره!
اصلا خودم به درک نیلا چه ضربه ای میخوره این وسط؟
سوالات زیادی توی سرم بود همش با خودم میگفتم نکنه بلایی سرش بیارن!
تا صبح بیدار موندم و به خیلی چیزا فکر کردم.
چشام کلا قرمز شده بود و بغضی توی گلوم بود!
من نمیتونستم اجازه بدم اونا بلایی سر نیلا بیارن پس باید باهاشون کنار میومدم.
ساعت شش صبح بود.
گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم!
در حالی که با صدای نحسش بلند بلند میخندید، گفت:
- چیشد فکراتو کردی؟
بغض کرده گفتم:
- من دقیقاً باید چکار کنم که نیلا سالم بمونه و هیچ صدمهای نبینه؟
خندید و گفت:
- خوشم میاد عاقلی!
فقط کافیه وقتی بیدار شد برسونیش خونشون و همونجا بهش بگی ما دیگه بدرد هم نمیخوریم و همه چی رو تمومش کنی!
بعدش افراد من میان و میبرنش از بابت همه چی هم خیالت راحت نمیزارم هیچ صدمهای ببینه البته اگر تو دست از پا خطا نکنی.
اوکی شد؟
غمگین گفتم:
- تو دقیقا کی هستی؟ چرا داری این بلاها رو سرمون در میاری؟
تهدید وار گفت:
- بهتره هیچوقت نفهمی من کیم!
اینطوری به نفع هردومونه..!
کاریو که گفتم انجام بده و حواست باشه دیگه هیچوقت حق نداری ببینیش!
سعی کردم جلوی خودمو بگیرم که صدام جلوش نلرزه و گفتم:
- باشه!
و گوشی رو قطع کردم.
نمیدونم تصمیم درستی گرفتم یا نه اما من فقط میخوام نیلا هیچ صدمهای نبینه.
ممکنه وقتی ترکش کردم منو یه خیانتکار یا نامرد فرض کنه اما برام مهم نیست تا زمانی که سالم باشه و صدمهای بهش وارد نشده باشه!
رفتم پایین دیدم نیلا هم توی آشپزخونه داره کمک مامان میکنه!
خداروشکر مثل اینکه آروم شده بود و تقریباً با همه چی کنار اومده بود.
سلام و صبح بخیری گفتم که مامان و نیلا با خوش رویی جوابم رو دادن.
سفرهای کشیدن و دور هم صبحانه خوردیم.
مثل اینکه آخرین باری بود که دور هم صبحانه میخوردیم!
رو به نیلا گفتم:
- نیلا صبحانت رو خوردی حاضر شو بریم بیرون!
مامان گفت:
- دوباره نرید بیرون نیلا غمگین برگرده ها وگرنه من میدونم و تو!
غمگین لبخندی زدم و از مامان بابت صبحانه تشکر کردم و رفتم توی اتاقم..!
بنده خدا نمیدونست امروز قراره آخرین روزی باشه که نیلا رو میبینه.
چند دقیقه بعد صدای باز شدن در اتاق نیلا رو شنیدم که نشون میداد به اتاقش برگشته!
در زدم و وقتی اجازه داد وارد اتاقش شدم و گفتم:
- نیلا همهی وسایلت رو جمع کن.
نیلا با تعجب گفت:
- مگه کجا میخوایم بریم؟!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💖 #راهنمایسعادت💖
#قسمت70
نیلا با تعجب گفت:
- مگه کجا میخوایم بریم؟!
گفتم:
- میشه سوالی نپرسی و کاری که گفتم رو انجام بدی؟
نیلا گفت:
- باشه حالا چرا عصبی میشی؟ چیزی شده که من خبر ندارم؟
اخمی کردم و گفتم:
- نیلا مگه نگفتم سوالی نپرس؟
فقط همهی وسایلت رو جمع کن توی راه برات توضیح میدم.
نیلا باشه ای گفت و رفت سراغ وسایلش و همه رو توی کوله پشتیش جا داد.
باید چیزی به مامان میگفتم پس بلند صداش زدم اما جوابی نشنیدم!
نیلا گفت:
- فرشته خانوم رفت خونهی همسایه گفت که اونجا کاری داره و زود برمیگرده.
خیلی خوب شد حالا که مامان نیست راحت تر میتونیم بریم!
سری تکون دادم و رفتم پایین و به نیلا گفتم:
- من میرم ماشین رو از پارکینگ بیرون بیارم توهم زود بیا!
(یک ساعت بعد)
به خونهی نیلا که رسیدیم از ماشین پیاده شدم و کیفش رو از صندوق عقب درآوردم و بهش دادم.
اونم از ماشین پیاده شد و با تعجب نگاهم میکرد!
نیلا گفت:
- باز چی بهت گفتن؟ چرا قبل از اینکه قضاوتی در مورد من کنی قبلش باهام صحبت نمیکنی؟
سرم رو باشرمندگی پایین انداختم و گفتم:
- کسی چیزی نگفته منم قضاوتی نکردم فقط دیدم بدرد هم نمیخوریم.
بیا دیگه همدیگه رو نبینیم!
نیلا خندید و گفت:
- اینا همش شوخیه؟ اگه شوخیه اصلا شوخیه خوبی نیست بهتره تمومش کنی.
امیرعلی میدونی داری چی میگی؟
یعنی چی دیگه همدیگه رو نبینیم؟
نیلا داد زد و دوباره گفت:
- وقتی باهات حرف میزنم توی چشام نگاه کن!
چی میگی؟ هان؟!
سرم رو بالا آوردم و به چشای دریاییش خیره شدم و گفتم:
- حرفی برای گفتن ندارم فقط فهمیدم که ما بدرد هم نمیخوریم.
لطفا فراموشم کن!
سوار ماشین شدم و خواستم برم که نیلا گفت:
- دمت گرم، هدیهی خوبی روز تولدم بهم دادی!
این دفعهی چندمته که پا روی غرورم میزاری و منو بازیچهی خودت میکنی؟
راستشو بگو اینبار کی پیامت داده و گفته قیدشو بزن؟ اینبار چه عکسایی بهت نشون دادن؟
چیزی نگفتم و فقط سعی کردم ازش دور بشم که دیگه اشکاشو نبینم!
خدا منو ببخشه!
چرا نفهمیدم امروز تولدشه؟ چرا امروز باید اینکارو میکردم؟ چرا روز تولدش رو براش سخت کردم؟
اشکام مثل بارون جاری میشد و قلبم آروم و قرار نداشت!
یعنی واقعاً دیگه قرار نبود ببینمش؟
این تصمیمی که گرفتم مبارزهای بین قلب و مغزم بود اخرشم مغزم پیروز شد و شرمندهی قلبم شدم!
(از زبان نیلا)
خدایا اخه چرا هرکی وارد زندگیم میشه دو روز بعدش میره؟ اون از مامان و بابام اینم از امیرعلی..!
چرا این زندگیه نحسیه من تموم نمیشه؟
خدایا چرا جونمو نمیگیری و راحتم نمیکنی؟
روی زمین نشسته بودم و مثل دیوونه ها اشک میریختم و هرکی هم رد میشد با ترحم نگاهم میکرد.
آخ که چقدر از این نگاها بدم میومد از کوچکی وقتی کار میکردم این نگاه ها با من بوده تا الان..!
اینم از تولد هجده سالگیم..!
عجب تولدی شد، خیلی دردناک تموم شد.
چرا توی اوج جوونی باید انقدر عذاب بکشم؟
توی حس و حال خودم بودم که یه ماشین جلوم ترمز زد!
🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان: #راهنمایسعادت
#قسمت71
توی حس و حال خودم بودم که یه ماشین جلوی پام ترمز زد!
سرم رو که بالا آوردم دوتا مرد هیکلی دیدم که یکیش یهویی بهم نزدیک شد و یه پارچه گذاشت رو دهنم که یکدفعه دنیا برام تاریک شد.
(از زبان امیرعلی)
حس و حال خوبی نداشتم پس یه گوشه ماشین رو زدم کنار تا کمی آروم بشم و بعد حرکت کنم.
در همین حال گوشیم زنگ خورد و فهمیدم همون مرده!
گوشی رو برداشتم که گفت:
- آفرین کارت رو خوب انجام دادی حالا دیگه در امانه فقط حواست باشه پلیس از این ماجرا بویی نبره ها وگرنه کار نیلا که هیچ کار خودتم تمومه!
خلاصه که حواست جمع باشه.
هیچی نگفتم که باز خودش گفت:
- بهتره دیگه بهش فکر نکنی چون به زودی دیگه زن خودم میشه.
دیدار به قیامت اقا امیرعلی!
و گوشی رو قطع کرد!
وقتی گفت به زودی قراره زنش بشه واقعاً سرم داغ کرد عصبانی شدم به حدی که چشام به قرمزی میزد.
باورم نمیشه نیلای من به زودی نیلای یکی دیگه میشه و این واقعاً باورش برام سخته!
اون چشمای آبی اون موهای طلایی اون صورت معصوم دیگه مال من نیستن و چقدر تصورش برام عذاب اوره!
دیگه نباید بهش فکر میکردم باید زود همه چی رو فراموش میکردم بالاخره من دیگه اونو نمیدیدم!
اشکام رو پاک کردم و ماشین رو روشن کردم و به سمت خونه حرکت کردم.
بعداز چند دقیقه رسیدم و وارد خونه شدم.
مامان که صدای در رو فهمید اومد از آشپزخانه اومد بیرون و وقتی دید که نیلا نیست، گفت:
- مادر جان نیلا کو؟
گفتم:
- هرچی بینمون بود تموم شد، مامان لطفاً دیگه اسمشو نیار!
مامان با تعجب گفت:
- شوخی میکنی؟ چی داری میگی؟ یعنی چی همه چی بینتون تموم شد؟
توی دلم گفتم کاش شوخی بود اما افسوس که واقعیت داره!
گفتم:
- نه مامان جان واقعاً توی چهرهی من شوخی میبینی؟ منو و نیلا دیگه هیچی بینمون نیست این رابطه دیگه تموم شد ازتون خواهش میکنم دیگه اسمشو توی خونه نیار تا هردومون راحت تر بتونیم فراموشش کنیم چون دیگه قرار نیست هیچوقت ببینیمش!
مامان گفت:
- یعنی چی؟ چی داری میگی؟
چیزی نگفتم و به سمت اتاقم رفتم و درو قفل کردم و نشستم پشت در و سرم رو روی زانوهام گذاشتم و اشک ریختم.
هرچی مامان صدام زد صدایی ازم درنیومد یعنی بغض توی گلوم بهم اجازهی صحبت نمیداد.
بلند شدم و یه چمدون کوچک برداشتم و هرچیزی که فکر میکردم توی جبهه لازمم میشه برداشتم و کنار گذاشتم تا فردا به سمت سوریه حرکت کنم.
امشب باید هرطور بود مامان رو راضی میکردم که بهم اجازه بده پس در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون که دیدم مامان روی مبل نشسته و به قاب عکس بابا خیره شده!
کنارش نشستم و گفتم:
- منو حلال کن مامان!
مامان گفت:
- حلالت نمیکنم تا وقتی نگی که چه اتفاقی افتاده.
هیچوقت نمیتونستم به مامان دروغ بگم پس همه چی رو براش تعریف کردم و مامان با تعجب فقط نگام میکرد.
گفت:
- به پلیس خبر میدادی بهتر بود اونا خوب میدونن با این افراد چطور برخورد کنن تا هیچ آسیبی به کسی نرسه.
گفتم:
- نه مامان، به همین اسونیا که میگی هم نیست!
خودمم قبلا بهش فکر کردم اما اینطور که من فکر کردم اون آدم از اون کله گنده ها باید باشه که همه جا آدم داره پس پلیس هم اینجا هیچ کاری نمیتونست بکنه جز اینکه یه مدت زندانیشون میکرد و اونا هم به هر صورتی بود خودشون رو آزاد میکردن و بالاخره زهرشون رو میریختن!
مامان گفت:
- یعنی بنظرت واقعاً اونا بلایی سرش نمیارن؟
گفتم:
- نه فکر نمیکنم اونطور که معلومه اون حالا حالا ها به نیلا نیاز داره و تا وقتی که نیلا بدردش میخوره بهش صدمهای نمیزنه.
مامان با ناراحتی گفت:
- واقعا میتونی فراموشش کنی؟
دستش رو بوسیدم و گفتم:
- شما نگران من نباش، فقط اجازه بده برم سوریه اونوقت حالم بهتر میشه.
مامان گفت:
- میدونم داری از موقعیت استفاده میکنی برای رفتن به سوریه..!
باشه برو اما مراقب خودت باش خودت میدونی که من جز تو بعداز پدر و خواهرت کسی رو ندارم پس زود برگرد.
قطره اشکی روی گونش چکید که پاکش کردم و گفت:
- مامان گریه نکن دیگه! من قول میدم برگردم.
(از زبان نیلا)
چشام رو باز کردم و متوجه شدم توی اتاق بزرگم!
هرچی فکر کردم نفهمیدم چطور سر از اینجا در آوردم؟
رفتم که در اتاق رو باز کنم اما قفل بود!
کم کم داشتم میترسیدم!
یکدفعه در باز شد و یه دختر اومد داخل و خیلی با احترام گفت:
- خانوم با من بیاید آقا منتظرتونن!
با تعجب بهش خیره شدم و دنبالش راه افتادم.
ادامه دارد..♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان: #راهنمایسعادت
#قسمت72
یکدفعه در باز شد و یه دختر اومد داخل و خیلی با احترام گفت:
- خانوم با من بیاید آقا منتظرتونن!
با تعجب بهش خیره شدم و دنبالش راه افتادم.
نمیدونستم منظورش از آقا چیه؟!
گفتم:
- آقا کیه؟ من الان کجام؟
دختره گفت:
- شما الان توی خونهی بهروز خان هستید.
اینجا واقعاً خونه بود؟ والا بیشتر شبیه یه عمارت بزرگ بود!
وقتی گفت بهروز به یاد حرفای شهاب افتادم!
پس شهاب راست میگفت؟
سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
- خدایا چرا هر وقت از یه امتحان سربلند بیرون میام پشت سرش یه امتحان دیگه میگیری؟ خدایا من واقعا تحمل این داستانا رو ندارما!
هنوز نمیتونم باور کنم آخه چطور ممکنه مامان خارجی باشه؟
پله هارو که پایین میرفتیم پنجرهی بزرگی توی راهرو قرار داشت و بیرون خیلی واضح پیدا بود.
هوا ابری بود و بارون میبارید و من خیلی دلتنگ بودم دلتنگ کسی که به راحتی ولم کرد!
به یه اتاق رسیدیم که دختره گفت:
- بفرمایید داخل خانوم..!
نفس عمیقی کشیدم و با استرسی که کل وجودم رو فرا گرفته بود دستهی در رو گرفتم و بازش کردم.
رفتم داخل و با تعجب دور و ورم رو نگاه میکردم!
چه اتاق بزرگی بود!
محو اتاق بودم که صدایی از پشت سرم اومد و من به سمت صدا که برگشتم یه مرد بلند و هیکلی دیدم که انصافاً من در مقابل اون مثل یه کودک خردسال بودم!
چند قدم رفتم عقب..!
فکر کنم بهروز همین بود.
خندید و گفت:
- به به نیلا خانوم مشتاق دیدار!
رفتم و روی مبلی نشست و به من گفت:
- بیا بشین که خیلی حرف واسه گفتن هست.
با صدایی که میلرزید گفتم:
- نه من حرف زیادی واسه گفتن ندارم همینجا راحتم!
خندید و بعدش با صدای بلندی داد زد و گفت:
- مگه نمیگم بشین؟! همه میدونن که بهروز خان حرفش رو دوبار تکرار نمیکنه پس بشین.
با دادی که زد یه لحظه پاهام شل شد و اعتراف میکنم که خیلی ترسیدم!
رفتم جلو و نشستم.
گفت:
- ببین چون وقت زیادی نداریم پس میرم سر اصل مطلب، به زودی پدربزرگ و مادربزرگت میرسن اینجا و تو باید بگی منو و تو زن و شوهریم!
البته خیالت راحت باشه چون دروغ نمیگی و به زودی زن خودم میشی.
گفتم:
- یعنی چی؟ تو داری چی میگی؟
کدوم پدربزرگ و مادربزرگ؟
هیچوقتم همچین چیزی نمیگم!
عصبانی شد و تهدید وار گفت:
- مثل اینکه هنوز منو نمیشناسی دخترجون!
چه بخوای و چه نخوای باید قبول کنی که مادرت خارجی بوده و اونایی که الان دارن میان اینجا پدربزرگ و مادربزرگتن!
تو اینو زودتر نفهمیدی چون بچه بودی البته هنوزم بچهای..!
واقعاً وقتی مادرت با تلفن انگلیسی حرف میزد به هیچی شک نمیکردی؟
خندیدم و گفت:
- اصلا دلیل قانع کنندهای نیست چون مامانم مدرس زبان بود و این طبیعیه که با شاگرداش انگلیسی صحبت کنه.
عصبانی تر از قبل گفت:
- مطمئنی اونایی که باهاشون حرف میزد شاگرداش بودن؟
بعدش دست توی جیبش کرد و یه دفترچه در آورد و گفت:
- این دفترچه پیشت آشنا نیست؟
خیلی شبیه اون دفترچهای بود که مادرم داشت!
گفتم:
- این مثل دفترچه مادرمه
خندید و گفت:
- دیوونهای؟ خب این مال مادرته
نیم ساعت بهت وقت میدم که بخونیش و تصمیمت رو بگیری.
داد زدم و گفتم:
- اصلا چی از جونم میخوای؟ ولم کن میخوام برم اصلا دیگه از این زندگی خسته شدم.
خندید و گفت:
- فقط میخوام ارثیهای که میخواد بهت برسه رو نصف کنیم.
اینکه میگم نصف کنیم خیلی خوبه و به نفع خودتم هست پس قبول کن.
خندهای از روی عصبانیت کردم و گفت:
- پس موضوع پوله، اره؟!
تو واقعاً چرا انقدر طمع داری؟
تو فقط اتاقت دوبرابر کل خونهی منه!
شاید خونهی من اندازهی حموم و دستشوییت باشه بعد بازم انقدر طمع واسه بدست اوردن پول داری؟
واقعا تو الان چی میخوای که نداری؟
میدونی چیه؟ اصلا همهی اون ارثیه مال خودت باشه فقط منو ول کن برم!
ادامه دارد..♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان: #راهنمایسعادت
#قسمت73
اصلا همهی اون ارثیه مال خودت باشه فقط منو ول کن برم!
خندید و گفت:
- بدون تو که نمیشه عزیزم!
عصبانی گفتم:
- به من نگو عزیزم!
اصلا هرکاری که بگی میکنم فقط بعدش ولم کن برم، باشه؟
زد روی میزی که کنارش بود و گفت:
- ولت کنم بری کجا؟ هان؟ بری پیش اون پسره که به راحتی ولت کرد؟ بری پیش اون چکار کنی بدبخت؟ اون ولت کرده چرا نمیفهمی؟ چند روز دیگه هم یکی دیگه رو جایگزینت میکنه.
دستامو روی گوشم گذاشتم و فشار دادم و با آه و زاری گفتم:
- بسه بسه دیگه نگو!
ببین هردومون میفهمیم منو فقط بخاطر اون ارثیه میخوای!
اصلا کاری ندارم چقدره که انقدر طمع گرفتت، اصلا همش مال خودت باشه فقط بعدش منو ول کن برم.
نمیخوام برم پیش اون و نه پیش تو بمونم فقط دلم میخواد فرار کنم اصلا میخوام همه چیو کنار بزارم و فقط فرار کنم اصلا دلم میخواد بمیرم.
با گریه گفتم:
- تو اصلا منو درک میکنی؟
من با این سن دوبار مردم و زنده شدم.
میفهمی این یعنی چی؟ اصلا درک میکنی؟
کاری به این ندارم که دور و وریام چقدر نامردن فقط نمیدونم چرا خدا هم داره دستامو ول میکنه؟!
تورو به جان خودت قسم میدم!
هرکاری که گفتی رو انجام میدم اصلا میگم من زنتم که اونا راحت بهت اعتماد کنن اصلا میگم همه چی رو بزنن به نام خودت خوبه؟
بعدش منو ول میکنی برم؟
دارم ازت التماس میکنم!
ببین من تا امروز که تازه هجده سالم شده کلا با بدبختی زندگی کردم نزار تا اخر عمرم اینطور باشه.
میخوام برم جایی که هیچکس منو نشناسه میخوام دوباره از نو زندگی کنم.
بهروز که تا اون لحظه ساکت بود گفت:
- حرفات کاملا تاثیر گذار بود.
باشه ولت میکنم تا بری اما قبلش باید کل ثروت خانوادت به من برسه!
گفتم:
- باشه قبوله!
- تا چند دقیقهی دیگه میرسن فقط یادت باشه من شوهرتم توهم زنمی!
زبانت خوبه درسته؟
اونا فارسی بلد نیستنا!
گفتم:
- گفتم که مامانم معلم زبان بوده!
من از بچگی مامانم بهم زبان یاد داده بود.
گفت:
- هنوزم نمیخوای باور کنی؟ بهتره تا نیومدن اون دفترچه رو بخونی!
من تا اونا بیان تنهات میزارم.
بهروز از اتاق رفت بیرون و باز خودم تنها موندم و شروع کردم به خوندن اون دفترچه!
با خوندنش قطره قطره اشکام جاری میشد.
کل خاطراتش نوشته شده بود که با خوندنش به یاد خودم افتادم!
با خوندنش تازه فهمیدم مامان هم مثل من از بچگی رنج زیادی کشیده!
چقدر مادر و دختر مظلومانه قلبمان شکست و دم نزدیم!
توی حس و حال خودم بودم که صدایی شنیدم و به سمت در رفتم و بازش کردم.
پیرزنی عصا به دست و پشت سرش پیرمردی رنجوده!
فکر کنم پدربزرگ و مادربزرگم بودن چون خیلی شبیه مامان بودن.
مامان بزرگ به سمتم اومد و منو توی بغلش گرفت و اشک میریخت.
عجیب بود اما هیچ حسی نسبت بهشون نداشتم!
مادرم رو به طرز فجیعی از خودشون دور کردن الانم اومدن دنبالش اونم بعداز این همه سال؟ اونم الان که دیگه نیستش؟
دوست داشتم از خودم دورش کنم اما نمیشد و باید تحمل میکردم!
(یک هفته بعد)
یک هفته گذشت و بالاخره تمام ارثیه که قرار بود به نام من بشه به اسم بهروز زده شد و اون پیرزن و پیرمرد که حالا به گفته خودشون خیالشون راحت شده بود برگشتن به کشور خودشون!
الان میفهمم که طمع بهروز واسه چی بود!
آخه چرا با این ثروتی که پدربزرگ داشت منو و مامان و بابام باید اینطور زندگی میکردیم؟
اگر قرار بود به من چیزی بدن که اصلا قبول نمیکردم اونم با بلاهایی که سر مادرم اوردن حالا یادشون افتاده چه گندی زدن و فکر جبران افتادن.
دیگه که همه چی به بهروز رسیده بود باید ولم میکرد تا برم.
رفتم پیشش و گفتم:
- الان دیگه همه چی به خودت رسید حالا راضی شدی؟ پس منو ول کن تا برم.
خندید و گفت:
- کی گفته تو قراره بری؟
گفتم:
- یعنی چی؟ تو خودت گفتی، قول دادی؟!
خندید و گفت:
- نه من یادم نمیاد قولی داده باشم!
عصبانی گفتم:
- خیلی پستی بی شرف!
به خدمتکاراش اشاره کرده اونا هم منو گرفتن و از اتاقش بیرون کردن و توی اتاقی تاریک انداختنم و در رو قفل کردن.
دیگه نمیتونستم اجازه بدم هرکسی که دلش خواست به راحتی منو ساده فرض کنه و گولم بده.
یه پنجره اونجا بود رفتم نزدیکش و بازش کردم.
ادامه دارد..♥️
🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان: #راهنمایسعادت
#قسمت74
یه پنجره توی اتاق بود که تنها روشنایی از اونجا بود.
رفتم نزدیکش و بازش کردم.
ماه چقدر قشنگ بود!
توی دل سیاهیِ شب ماه و ستاره های دورش آسمون رو روشن کرده بودن.
همینجور که به ماه نگاه میکردم دلم بیشتر گرفت.
دلم واسه مامان و بابام و مخصوصاً امیرعلی تنگ شده بود.
نمیدونم چه حکمتی داره، هرکی میاد توی زندگیم و من دوستش دارم خدا ازم میگیرش!
اشکام بازم مثل همیشه جاری شد.
دوست داشتم خودتو از پنجره پرت کنم پایین اما جرعتش رو نداشتم.
نامرد بهم گفت بعداز اینکه همه چی به نامش شد آزادم میکنه اما زد زیر حرفش!
مدتی گذشت که صدایی شنیدم!
یکی کلید توی در انداختن و در رو باز کرد!
با دیدن پیرمرد باغبون تعجب کردم!
گفتم:
- شما اینجا چکار میکنی؟
یواش اومد داخل و گفت:
- آروم تر دختر جون الان بیدار میشن!
اومدم نجاتت بدم.
باید فرار کنی و هرچی میتونی از اینجا دور بشی فقط زودتر برو..!
با تعجب گفتم:
- اینطوری که شما توی دردسر میوفتی!
بالبخند گفت:
- نگران من نباش دخترم فقط تو سریع تر از اینجا دور شو چون اگه اینجا بمونی معلوم نیست تا فردا چه بلایی سرت میاد فقط زودتر از اینجا برو و هرچقدر که میتونی از اینجا دور شو!
با چشمای اشکی قدرشناسانه نگاهش کردم و گفتم:
- ممنونم!
و پا به فرار گذاشتم، البته خیلی آروم راه میرفتم تا کسی صدامو نشنوه.
به در حیاط که رسیدم تازه یادم اومد که ناگهبان دم در گذاشتن.
اما خبری ازشون نبود!
حتما اون پیرمرد فکر نگهبان ها هم کرده بود.
چقدر امروز ممنونش شدم اگه نبود من حالا حالاها اینجا زندانی بودم.
پا به بیرون که گذاشتم تازه یادم اومد جایی واسه رفتن ندارم!
کلید خونه هم که پیشم نبود و توی خونهی بهروز جا گذاشته بودم.
کلافه به راهم ادامه دادم و سعی کردم از خونهی نحسش تا حد امکان دور بشم اما مگه چقدر میتونستم دور بشم؟!
تا اذان صبح چیزی نمونده بود و من هنوز داشتم با خستگی راه میرفتم تا خودمو به یه جایی برسونم!
همینجور که میرفتم یکدفعه صدای اذان رو شنیدم و فقط خدا میدونه چقدر خوشحال شدم.
با ذوق به طرف صدای اذان میرفتم.
بالاخره به مسجدی رسیدم و خوشحال وارد شدم.
بالاخره سرپناهی پیدا کردم.
وارد مسجد شدم و نماز رو به جماعت خوندم اما بعداز نماز نمیدونم چی شد که یکدفعه خوابم برد.
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که با تکون تکون یکی چشم باز کردم و دختر رو به روم دیدم و چند قدم دور تر یه طلبه ایستاده بود و سرش رو به زمین انداخته بود!
ادامه دارد..♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نام رمان: #راهنمایسعادت
#قسمت75
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که با تکون تکون یکی چشام رو باز کردم و دختری رو به روم دیدم و چند قدم اون طرف تر هم یه طلبه ایستاده بود و سرش رو زمین انداخته بود!
دخترِ با لبخند گفت:
- عزیزم پاشو مثل اینکه خوابت برده بود و الان قرار مسجد رو ببندن.
یادم اومد جایی رو ندارم که برم اما نمیتونستم همیشه هم اینجا بمونم بخاطر همین گفتم:
- شرمنده خستم بود خوابم برد، چشم الان میرم.
از مسجد اومدم بیرون و همه رفتن.
احساس تنهایی و بدبختی میکردم.
نه جایی واسه رفتن داشتم و نه پولی که چیزی واسه خودم بگیرم و بخورم!
واقعیتش خیلی گشنم بود و خوابم میومد جایی هم نداشتم که برم پس تصمیم گرفتم روی صندلیِ رو به روی مسجد بشینم.
ازبس خسته بودم و دیشب راه زیادی رو طی کرده بودم پاهام خیلی درد میکرد.
خیلی سردم بود و از شدت سرما به خودم جمع شده بودم!
بدنم داغ بود اما سردم بود!
(چند ساعت بعد)
همین که دیدم در مسجد رو باز کردن با خوشحالی رفتم داخل و نمازم رو به جماعت خوندم.
بعداز نماز داشتن قرآن میخوندن که یکدفعه احساس کردم دارم از حال میرم.
خیلی سردم بود و بدنم میلرزید دختری که صبح دیده بودمش کنارم نشسته بود حالمو که دید گفت:
- خوبی عزیزم؟
سعی کردم لبخندی بزنم، در جوابش گفتم:
- اره عزیزم خوبم!
گفت:
- اما حالت اینو نشون نمیده خیلی قرمز شدی دختر!
- نه چیزیم نیست نگران نباش.
به حرفم توجهی نکرد و دستی روی پیشانیم گذاشت و با نگرانی گفت:
- خیلی داغی دختر، تبت خیلی شدیده!
دیگه کم کم همه دارن میرن نمازم که تموم شده آدرس خونتون رو بگو تا با داداشم برسونیمت.
با سرگیجهی بدی که داشتم گفتم:
- خیلی ممنون عزیزم، اما جایی واسه رفتن ندارم خودم یه فکری به حال خودم میکنم شما برو!
با ناراحتی و نگرانی گفت:
- یعنی چی جایی واسه رفتن نداری؟ اخه چجوری با این حالت ولت کنم؟
با صدایی که به زور به گوش میرسید گفتم:
- چرا نتونی ولم کنی؟ همهی کسایی که دوستشون داشتم ولم کردن شما رو که نمیشناسم پس انتظاری هم ازتون ندارم.
اینو گفتم و از حال رفتم.
(از زبان مهدی)
یکی یکی خانوما میومدن بیرون اما زهرا هنوز داخل بود!
بعداز چند دقیقه معطلی بالاخره اومد بیرون و دیدم با کمک یه خانوم دیگه دارن یه نفرو که انگاری از حال رفته بود بیرون میاوردن!
زهرا گفت:
- مهدی به چی نگاه میکنی زود باش برو در ماشین رو باز کن این بنده خدا حالش خیلی بده!
با عجله به سمت ماشین رفتم و در رو باز کردم.
ادامه دارد..♥️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
پویش من غدیری ام💚
دختر عزیزمون:نازنین زهرا فلاحیان از کاشان😌
شماره:1⃣
📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین
🆔 @Biqarar_1710
🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
پویش من غدیری ام💚
دختر عزیزمون:فاطمه شاهدی از اران و بیدگل😌
کاروان روز عید غدیر از امامزاده هاشم بیدگل تا زیارت امامزاده هلال ابن علی آران😍
شماره:2⃣
📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین
🆔 @Biqarar_1710
🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
پویش من غدیری ام💚
دختر عزیزمون:رعنا قطبی از کاشان😌
نور افشانی برج میلاد😍
شماره:3⃣
📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین
🆔 @Biqarar_1710
🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
پویش من غدیری ام💚
دختر عزیزمون: مبینا ابوالحسنی از کاشان😌
سر سفره مولامون علی (ع) 😍
شماره:4⃣
📌جهت شرکت در مسابقه آثار خودتون رو به آیدی زیر ارسال کنین
🆔 @Biqarar_1710
🔸مهلت ارسال اثار:۱۸تیرماه
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
#صبحتبخیرمولایمن
🌤هر صبح وقتی سلامتان 🤚میکنم،
همچون ذرهای در برابر آفتاب،
جان میگیرم...
سر تا پا سرشار از امید میشوم...
در پرتو نگاهتان،
بالهای یخزدهام، کم کم جان میگیرد و
با اعجاز نام زیبایتان به پرواز در میآیم...
پر میکشم تا اوج....
من به شما زندهام...🌸
..وَ قَدِ امْتَلَأَتِ الْأَرْضُ مِنَ الْجَوْرِ وَ أُفَوِّضُ أُمُورِي كُلَّهَا إِلَيْكَ
..در صورتى كه هم اكنون زمين پر از جور گرديده است و تمام امورم را به حضرتت تفويض كنم🌸
📚مفاتیح الجنان،دعای عصر غیبت
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج🌸
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
▪️روز سی ام : به نیـت شهید محمد حسین مرادی♥️
#محرم
#چلهزیارتعاشورا
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem
زیارت+عاشورا+با+صدای+علی+فانی.mp3
28.44M
💬 قرائت "زیارت عاشــورا"
🎧 با نوای علی فانی
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
🏴 السلام علیک یا اباعبدالله الحسین ▪️روز سی ام : به نیـت شهید محمد حسین مرادی♥️ #محرم #چلهزیارت
🥀 زندگینامه شهید محمد حسین مرادی
شهید محمدحسین مرادی مورخ ۱۳۶۰/۶/۲۶ در خانوادهای مذهبی در شهر تهران دیده به جهان گشود و رشد کرد و در مدارس شهر دیپلم خود را اخذ و سال ۷۸ همزمان با خدمت سربازی خود در سن هجدهسالگی جهت پاسداری از ارزشهای اسلامی و دفاع نظامی و فرهنگی کشور وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد.
در سال ۱۳۸۴ ازدواج نمود و مشغول تحصیلات تکمیلی شد و تا مقطع کارشناسی ارشد رشته جغرافی، گرایش برنامهریزی شهری پیش رفت و سال ۱۳۹۲ جهت دفاع از حرم عمه سادات حضرت زینب کبری سلامالله علیها در سه مرحله راهی کشور سوریه شد.
آخرین بار ۴۵ روزه به سوریه رفت اما مورد اصابت تیر مستقیم گلوله قرار گرفت و از ناحیه بازو و پهلو مورد مجروحیت واقع شد و با تمسک به حضرت زهرا سلامالله علیها و ائمه علیهالسلام به کمایی ۱۵ روزه رفت و در مورخ ۱۳۹۲/۸/۲۸ به سوی معبود خود شتافت. جام شهادت از دست حضرت سیدالشهدا دریافت و دل خیل عظیمی از دوستان و خانواده و همکاران را از رفتن خود سوزاند و به یادش گریان کرد و در مورخ ۱۳۹۲/۹/۱ با شرکت تعداد زیادی از اقوام، دوستان و همکاران پیکر مطهرش تشییع و در مزار شهدای امامزاده علیاکبر چیذر به خانه ابدی خود رفت.
این سری آخر یک خط مخصوص برای من خریده بود و هر 3 روز یک بار به من زنگ می زد. چند دقیقه بیشتر نمی توانست صحبت کند. در مأموریت آخرش شب سوم محرم که زنگ زد، پرسیدم: کی میای؟ گفت: خیلی طول نمی کشه، برمی گردم.
اذان صبح در خواب دیدم در اداره هستم و یکی از همکاران به من گفت: محمدحسین دیگر برنمی گردد. از خواب پریدم. صدای اذان صبح می آمد. بی اختیار سمت قرآن رفتم و بعد از نماز چند صفحه قرآن خواندم تا شاید دلم آرام شود. ماجرا را به مادر گفتم. مادرم دلداری ام داد و گفت: مگر نگفته خیلی طول نمی کشه؟! برمی گرده، نگران نباش و … ولی آن خواب ذهنم را مشغول کرده بود. به هر کسی احتمال می دادم خبری از محمدحسین داشته باشد زنگ زدم اما خبری پیدا نکردم. 15 روز در همین چشم انتظاری گذشت. در این فاصله یک بار دیگر هم خوابش را دیدم که آمده خانه تا درب را باز کردم دیدم دست چپش قطع شده است. بعداً فهمیدم همان روز که خواب اول را دیدم، مجروح شده بود و به کما رفته بود. «راوی همسر شهید »
نام و نام خانوادگی: محمدحسین مرادی
تاریخ تولد: ۱۳۶۰/۶/۲۶
محل تولد: تهران؛ محلهی مجیدیه
وضعیت تأهل: متأهل
میزان تحصیلات: دانشآموختهی هنرستان شهید مطهری رشتهی نقشهکشی؛ دانشجوی کارشناسی ارشد رشتهی جغرافیا
تاریخ اعزام به سوریه: ۱۵ مهر سال ۱۳۹۲ بهعنوان پاسدار نیروی قدس
تاریخ شهادت: ۱۳۹۲/۸/۲۸
محل شهادت: سوریه،دمشق،حجیره
محل دفن: گلزار شهدای امامزاده علیاکبر (ع) چیذر، شماره ۳۶۲
#شهیدانه
#زندگینامه
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem