eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
992 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
🤚 می‌دانید دنیای ما دیگر چیز با ارزشی ندارد برای امید داشتن... که صبح ها به امیدش برخیزی ... تنها به امید وصالتان صبح چشم می‌گشاييم و شب به اميد سحرِ وصلتان چشم بهم می‌نهيم ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ سلام بروی ماهتون🤚 صبحتون بخیر روزتون مهدوی https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
آلوده شدیم... -مـٰا‌را‌به‌ڪربلا‌برسانید خـٰاڪ‌اینجا‌به‌ما‌نمیسازد(: !💔 ‌+اللهم‌ارزقنا‌ڪربلا 🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
22.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انیمیشنی زیبا با موضوع خباثت رژیم صهیونسیتی... خیلی براش زحمت کشیده شده ولی اینستا اجازه ی انتشار نداد 🎥https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
ای حرم تو کعبه ام سقا خونه ات میکده ام بهشت ایون طلات وقتی نگاهت میکنم.... 🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 رضوان – بله حتماً امیرمهدي – مزاحمشون نمی شم . وقت افطاره . اگر شماره شون رو لطف کنید بعدا باهاشون تماس می گیرم . رضوان شماره رو داد . و من در تموم مدت با کلید و قفل در بازي می کردم تا حرف زدنشون تموم شه . شماره رو که گرفت با گفتن " سلام برسونید " خداحافظی کرد و رفت . *** بی حال گوشه ي کاناپه لم داده بودم . وقت افطار انقدر به زور به خوردم داده بودن که نا نداشتم تکون بخورم . احساس پري می کردم و هیچ کاري غیر از لم دادن حالم رو بهتر نمی کرد . دور هم نشسته بودیم . اونا در حال میوه خوردن و من در اندیشه ي اینکه مگه معده هاشون چقدر جا داره که میوه هم می خورن ؟ مامان به سمع و نظرم رسوند که خواستگاران محترم پنج شنبه شرفیاب می شن به حضور مبارك همایونیم .😁 و چون اون شب مصادف می شه با وفات ، قبل ازافطار میان که زمانش بد نباشه . منم که نا نداشتم مخالفت کنم . به ناچار باز هم سکوت کردم تا مامان و بابا هرجور دلشون می خواد برنامه ریزي کنن . بحث خواستگارا که اومد وسط ، رضوان با حسرت گفت . رضوان – کاش جوري می شد که ما هم تا آخر این هفته بریم خواستگاري نرگس ! مامان با مهربونی نگاهش کرد . مامان – چاره ش یه زنگ زدن و وقت گرفتنه مادر . رضوان – راستش دلم می خواد وقتی می ریم خواستگاري یه آشنایی قبلی بین دو تا خونواه باشه که رضا و نرگس بتونن از همون شب با هم حرف بزنن . اینجوري بخوایم بریم اولین جلسه می شه آشنایی دو تا خونواده. دیگه فکر نکنم وقت بشه این دو تا با هم حرف بزنن . مهرداد در حال خودن سیب گفت . مهرداد – خوب چه اشکالی داره ؟ رضوان – اشکالش اینه که چندین و چندبار باید بریم خواستگاري تا این دوتا بتونن حرف بزنن و به نتیجه برسن . ولی اگر یه آشنایی از قبل باشه همون جلسه ي اول می شه بگیم برن با هم حرف بزنن . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 رضوان – اشکالش اینه که چندین و چندبار باید بریم خواستگاري تا این دوتا بتونن حرف بزنن و به نتیجه برسن . ولی اگر یه آشنایی از قبل باشه همون جلسه ي اول می شه بگیم برن با هم حرف بزنن . مامان ابرویی بالا انداخت . مامان – راست می گه . الان خواستگار مارال هم اینجوریه دیگه . ما تازه می خوایم باهاشون آشنا بشیم . اگر جلسه ي اول به دلمون نشستن اجازه می دیم باز هم بیان و مارال با پسرشون حرف بزنه . مهرداد رو به رضوان گفت . مهرداد – حالا تو چرا انقدر عجله داري ؟ بذار کار ها طبق روالش پیش بره . رضوان با مظلومیت نگاهش کرد . رضوان – دلم می خواد تا آخر ماه رمضون تکلیف رضا هم مشخص بشه . مهرداد مکثی رو چشماي زیبا و مظلوم رضوان کرد . لبخندي زد . مهرداد – به امید خدا همه چی درست میشه . مامان – می گم رضوان جان می خواي فردا یا پس فردا خونواده ي درستکار و خونواده ي شما رو افطاري دعوت کنم که اینجوري آشنایی اولیه ایجاد شه ؟ رضوان نگاه از مهرداد گرفت و با شگفتی زل زد به مامان . رضوان – این کار رو می کنین مامان سعیده ؟ مامان – معلومه! یه عروس که بیشتر ندارم . رضوان – اما اینجوري همه ي زحمتاش می افته رو دوش شما . مامان لبخندي زد . مامان – عوضش حسابی ثواب می کنم . رضوان – مامان سعیده خیلی ماهی . و بلند شد و رفت مامان رو بغل کرد . نگاهشون کردم . دل خوشی داشتنا ! اینم عروس خود شیرین ما . 😁 که البته انقدر خوب بود که این خودشیرینیش دل آدم رو نزنه .☺️ نگاهم رو دوختم به تلویزیون و سریال مخصوص شبهاي ماه رمضونش . و یکی تو ذهنم با تمسخر گفت " یادته میگفتی آخرین دیدارت با امیرمهدیه ؟ دیدي هیچی دست تو نیست و.... 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 . نگاهم رو دوختم به تلویزیون و سریال مخصوص شبهاي ماه رمضونش . و یکی تو ذهنم با تمسخر گفت " یادته میگفتی آخرین دیدارت با امیرمهدیه ؟ دیدي هیچی دست تو نیست و هر چیزي در قدرت خداست . بازهم امیرمهدي رو می بینی " لبخندي زدم . زیر لب گفتم " قربونت برم خدا جون که راه به راه به فکر دل بدبخت منی ." *** هنوز مثل قبل جون نگرفته بودم با اینکه به زور مامان و بابا کمی غذا می خوردم . از صبح رضوان اومده بود کمک مامان و دائم به من تشر می زد که کمتر خودم رو خسته کنم که شب ، وقتی مهمونا اومدن ضعف نکنم . بهم هشدار هم داده بود که سر به سر امیرمهدي نذارم و هر چی گفت لج نکنم . منم براي حرص دادنش شونه اي بالا مینداختم و می گفتم " حالا ببینم چی می شه " بنده ي خدا هی جوش می زد که همه چی اونجور که می خواد پیش بره و این افطاري بشه وسیله ي خیر وخواستگاري . کلی به مامان کمک کرد و منم پا به پاش کمک کردم . دلم نیومد اونا کار کنن و من برم استراحت . بهشون قول دادم هر وقت خسته شدم و ضعف کردم دیگه کاري نکنم. یه ساعت قبل از اومدن مهمونا هم رفتم اتاقم و خوابیدم تا سر حال بشم . وقتی بیدار شدم ، پدر و مادر و برادر رضوان اومده بودن . صداي بابا و مهرداد هم می اومد و نشون می داد همه آماده هستن براي استقبال از خونواده ي درستکار . بیست دقیقه اي تا اذان بیشتر نمونده بود . سریع بلند شدم و به سمت کمد لباسام رفتم . با اون همه لباس یقه باز و آستین کوتاه و صد البته تنگ و چسبون ، چیزي براي انتخاب باقی نمی موند جز چندتا مانتو . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem