#صبحتبخیرمولایمن
#السلام_علیک_یا_بقیه_الله🤚
میدانید
دنیای ما دیگر
چیز با ارزشی ندارد
برای امید داشتن...
که صبح ها به امیدش برخیزی ...
تنها به امید وصالتان
صبح چشم میگشاييم
و شب به اميد سحرِ وصلتان
چشم بهم مینهيم
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
سلام بروی ماهتون🤚
صبحتون بخیر
روزتون مهدوی
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
آلوده شدیم...
-مـٰارابهڪربلابرسانید
خـٰاڪاینجابهمانمیسازد(: !💔
+اللهمارزقناڪربلا
#امامحسین
#صلےاللهعلیکیااباعبدلله
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
22.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
انیمیشنی زیبا با موضوع خباثت رژیم صهیونسیتی...
خیلی براش زحمت کشیده شده ولی
اینستا اجازه ی انتشار نداد
#نشر_حداکثری
🎥https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
ای حرم تو کعبه ام
سقا خونه ات میکده ام
بهشت ایون طلات
وقتی نگاهت میکنم....
🍁https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_پنجم
رضوان – بله حتماً
امیرمهدي – مزاحمشون نمی شم .
وقت افطاره . اگر شماره شون رو لطف کنید بعدا باهاشون تماس می گیرم
.
رضوان شماره رو داد .
و من در تموم مدت با کلید و قفل در
بازي می کردم تا حرف زدنشون تموم شه .
شماره رو که گرفت با گفتن " سلام برسونید " خداحافظی کرد و رفت .
***
بی حال گوشه ي کاناپه لم داده بودم .
وقت افطار انقدر به زور به
خوردم داده بودن که نا نداشتم تکون بخورم .
احساس پري می کردم و هیچ کاري غیر از لم دادن حالم رو بهتر نمی کرد .
دور هم نشسته بودیم .
اونا در حال میوه خوردن و من در اندیشه
ي اینکه مگه معده هاشون چقدر جا داره که
میوه هم می خورن ؟
مامان به سمع و نظرم رسوند که خواستگاران محترم پنج شنبه شرفیاب می شن به حضور مبارك همایونیم .😁
و چون اون شب مصادف می شه با وفات ، قبل ازافطار میان که زمانش بد نباشه .
منم که نا نداشتم مخالفت کنم .
به ناچار باز هم سکوت کردم تا
مامان و بابا هرجور دلشون می خواد برنامه ریزي کنن .
بحث خواستگارا که اومد وسط ، رضوان با حسرت گفت .
رضوان – کاش جوري می شد که ما هم تا آخر این هفته بریم خواستگاري نرگس !
مامان با مهربونی نگاهش کرد .
مامان – چاره ش یه زنگ زدن و وقت گرفتنه مادر .
رضوان – راستش دلم می خواد وقتی می ریم خواستگاري یه آشنایی قبلی بین دو تا خونواه باشه که رضا و نرگس بتونن از همون شب با هم حرف بزنن .
اینجوري بخوایم بریم اولین جلسه می شه آشنایی دو تا خونواده.
دیگه فکر نکنم وقت بشه این دو تا با هم حرف بزنن .
مهرداد در حال خودن سیب گفت .
مهرداد – خوب چه اشکالی داره ؟
رضوان – اشکالش اینه که چندین و چندبار باید بریم خواستگاري
تا این دوتا بتونن حرف بزنن و به نتیجه
برسن .
ولی اگر یه آشنایی از قبل باشه همون جلسه ي اول می شه بگیم برن با هم حرف بزنن .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_ششم
رضوان – اشکالش اینه که چندین و چندبار باید بریم خواستگاري
تا این دوتا بتونن حرف بزنن و به نتیجه
برسن .
ولی اگر یه آشنایی از قبل باشه همون جلسه ي اول می شه بگیم برن با هم حرف بزنن .
مامان ابرویی بالا انداخت .
مامان – راست می گه .
الان خواستگار مارال هم اینجوریه دیگه .
ما تازه می خوایم باهاشون آشنا بشیم .
اگر جلسه ي اول به دلمون نشستن اجازه می دیم باز هم بیان و مارال
با پسرشون حرف بزنه .
مهرداد رو به رضوان گفت .
مهرداد – حالا تو چرا انقدر عجله داري ؟
بذار کار ها طبق روالش پیش بره .
رضوان با مظلومیت نگاهش کرد .
رضوان – دلم می خواد تا آخر ماه رمضون تکلیف رضا هم مشخص بشه .
مهرداد مکثی رو چشماي زیبا و مظلوم رضوان کرد .
لبخندي زد .
مهرداد – به امید خدا همه چی درست میشه .
مامان – می گم رضوان جان می خواي فردا یا پس فردا خونواده ي درستکار و خونواده ي شما رو افطاري دعوت کنم که اینجوري آشنایی اولیه ایجاد شه ؟
رضوان نگاه از مهرداد گرفت و با شگفتی زل زد به مامان .
رضوان – این کار رو می کنین مامان سعیده ؟
مامان – معلومه! یه عروس که بیشتر ندارم .
رضوان – اما اینجوري همه ي زحمتاش می افته رو دوش شما .
مامان لبخندي زد .
مامان – عوضش حسابی ثواب می کنم .
رضوان – مامان سعیده خیلی ماهی .
و بلند شد و رفت مامان رو بغل کرد .
نگاهشون کردم . دل خوشی داشتنا !
اینم عروس خود شیرین ما . 😁
که البته انقدر خوب بود که این خودشیرینیش دل آدم رو نزنه .☺️
نگاهم رو دوختم به تلویزیون و سریال مخصوص شبهاي ماه رمضونش .
و یکی تو ذهنم با تمسخر گفت " یادته میگفتی آخرین دیدارت با امیرمهدیه ؟
دیدي هیچی دست تو نیست و....
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_هفتم
.
نگاهم رو دوختم به تلویزیون و سریال مخصوص شبهاي ماه رمضونش .
و یکی تو ذهنم با تمسخر گفت " یادته میگفتی آخرین دیدارت با امیرمهدیه ؟
دیدي هیچی دست تو نیست و هر چیزي در قدرت خداست .
بازهم امیرمهدي رو می بینی "
لبخندي زدم . زیر لب گفتم " قربونت برم خدا جون که راه به راه
به فکر دل بدبخت منی ."
***
هنوز مثل قبل جون نگرفته بودم با اینکه به زور مامان و بابا کمی غذا می خوردم .
از صبح رضوان اومده بود کمک مامان و دائم به من تشر می زد
که کمتر خودم رو خسته کنم که شب ، وقتی
مهمونا اومدن ضعف نکنم .
بهم هشدار هم داده بود که سر به سر امیرمهدي نذارم و هر چی گفت لج نکنم .
منم براي حرص دادنش شونه اي بالا مینداختم و می گفتم " حالا ببینم چی می شه "
بنده ي خدا هی جوش می زد که همه چی اونجور که می خواد
پیش بره و این افطاري بشه وسیله ي خیر وخواستگاري .
کلی به مامان کمک کرد و منم پا به پاش کمک کردم .
دلم نیومد اونا کار کنن و من برم استراحت . بهشون قول دادم هر وقت خسته
شدم و ضعف کردم دیگه کاري نکنم.
یه ساعت قبل از اومدن مهمونا هم رفتم اتاقم و خوابیدم تا سر حال بشم .
وقتی بیدار شدم ، پدر و مادر و برادر رضوان اومده بودن .
صداي بابا و مهرداد هم می اومد و نشون می داد همه آماده هستن
براي استقبال از خونواده ي درستکار .
بیست دقیقه اي تا اذان بیشتر نمونده بود .
سریع بلند شدم و به سمت کمد لباسام رفتم .
با اون همه لباس یقه باز و آستین کوتاه و صد البته تنگ و چسبون
، چیزي براي انتخاب باقی نمی موند جز چندتا مانتو .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem