eitaa logo
مسابقه کتابخوانی کنگره ملی شهدای کاشان
1.3هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
992 ویدیو
22 فایل
﷽ مسابقه بزرگ کتابخوانی 🌷کنگره ملی شهدای شهرستان کاشان 🌷 مشاوره مسابقه : @kashan_1403 _________________________________ مدیر کانال دختران حاج قاسم : @h_d_hajghasem_120
مشاهده در ایتا
دانلود
چشمه سلیمانیه کاشان، یکی از دیدنی‌های این خطه بوده که در ضلع جنوب شرقی باغ زیبای فین واقع شده است. چشمه‌ای که در فاصله شش کیلومتری مرکز شهر قرار داشته و در حقیقت در رده قنات‌های کاشان محسوب می‌شود. 🇮🇷 ✦‎‌‌‌࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
ڪلـٰام‌شہید: زیـارت‌عـاشورا‌،رابخـوانیـد؛ حتۍ‌شـدھ‌روزۍ‌یڪ‌بـار‌زیـرا بسیـار‌مہم‌اسٺ!🌿✋🏻 🥀https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
در کلاس ریاضی چیکار کنیم؟!🤨📓 - چیزایی که معلم میگه با دقت گوش کنید و نکته ها رو یاداشت کنید و از قبل جزوه هارو بخونید 🚎💛 - همه ی معلم ها کسایی رو دوست دارن که به درس اهمیت بدن و درسشون خوب باشه پس خوب درس بخونید 🌨🌷 - تمرینا رو حل کنید و همیشه تکلیف هاتون رو به موقع بنویسید معلم ها از کسایی که تنبل هستن خوششون نمیاد 🌤🌸
حوصلمون سر نره⛅️🌱!. ‌ اسکرپ بوک و بولت ژورنال بسازید3>>🍊'🛁. - از خودتون عکس بگیرید3>>🌷'🌑. - نمددوزی انجام بدید3>>🐇'🎀. - کاردستی ها کوچیک اوریگامی بسازید3>>🦖'🌷. - ⟆. "🐰🦋!
"ایدھ‌ بࢪای ࢪوز هاے بـے حوصلھ‌ ڪَے.💗↓" •نقـاشــــے بڪــــش'🍃 •اتاقـــت ࢪو تمیــز ڪن'🛵 •ی خوࢪاڪے جدید امتحان ڪن'🍶 •بــــــــࢪو بــیــــــــࢪون'🍪 •ڪاࢪدستــے دࢪسـت ڪـن'🚕 - ⟆. "🐾👩🏼‍💼! ❳↭.
من تحقیق کردم و فهمیدم ۹۰درصد ما وقتی ایموجی 😂 رو میفرستیم قیافمون اینجوریه 😐 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
اهدافت رو برای دیگران بازگو نکن، فقط نشونشون بده😉❤️ ☘☁️
میخوام بهت یادآوری کنم که: با توصیه دکتر قرص ویتامین بخور پوست لبت رو نکن قوز نکن عطر بزن و خوشبو باش ورزش کن آهنگ هایی که حالت رو بد میکنه گوش نکن از آدم‌هایی که بهت انرژی منفی میدن دوری کن برای خودت خط قرمز و چارچوب بزار اهدافت رو بنویس اعتماد به نفس داشته باش https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
وقتی مامانتون اخمو میشه یا ازتون دلخور شده، اینو براش بخونید: چشم و ابروی خشن از بس که می‌آید به تو گاه آدم عاشق نامهربانی می‌شود=) https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 کی پشت فرمونش نشسته بود ؟ خود پویا یا یه شخص دیگه ؟ می اومد جلو .... سریع و با صداي غرش وحشتناك ... با ذهن فلج شده م ، نگاهش می کردم . نور شدید چراغ هاي ماشین چشمام رو می زد . با سرعت نزدیک می شد . پاهام شروع کرد به لرزش . قرار بود چه اتفاقی بیفته ؟ اینکه بمیرم ؟ کامل چرخیدم به سمت ماشین . من ؟ این موقع ؟ جلوي چشماي مامان و بابا ؟ جلوي این همه آدم ؟ تو کوچه ي خودمون ؟ جلوي چشماي امیرمهدي ؟ بمیرم ؟ امیرمهدي ؟ من و امیرمهدي ؟ و صداي غرش وحشتناك ! هواپیما دوباره ارتفاع کم کرد . با سرعت . صداي همهمه .... حس کشیده شدن به سمت پایین با شدت ! چراغ هاي داخل هواپیما روشن و خاموش می شد . ترس ... حس رخوت .... نفسم حبس جسم ترسیده م شده بود . دوباره اوج گرفتن هواپیما ... صداي کف زدن و صلوات فرستادن ... دوباره با شدت به سمت پایین کشیده شدن .... خانومی که کنارم نشسته می گه " خدا خودش رحم کنه " و من باور دارم که خدا باید رحم کنه ... صداي جیغ و فریاد از هر گوشه بلنده _خدا به دادمون برس . - یا ابوالفضل . - بسم الله ... و من تکرار کردم " خدایا به دادمون برس .... یا ابوالفضل ... بسم الله .. " با شدت برخورد به چیزي ... معلق شدن .... سیاهی ........ صداي بوق وحشتناك ...... بی اختیار چنگی به قفسه ي سینه م انداختم 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 با شدت برخورد به چیزي ... معلق شدن .... سیاهی ........ صداي بوق وحشتناك ...... بی اختیار چنگی به قفسه ي سینه م انداختم . ماشین با سرعت تغییر مسیر داد و با بوق بلند و وحشتناکی از کنارم رد شد ............ لرزش پاهام بیشتر شد ........ در آغوشی کشیده شدم .... جون از پاهام رفت و به سمت زمین سقوط کردم .... دست هایی دورم پیچیده شد ........ همهمه ..... همهمه ...... نگاهم رو چرخوندم ....... همه بودن و نبودن ..... دهن ها باز می شد و من چیزي نمی شنیدم غیر از صداي غرش وحشتناك ......... کسی دست هام رو ماساژ می داد .... من قرار بود بمیرم ! قرار بود جسمم رو روي زمین بذارم و به سمت آسمون پرواز کنم ! و باز خدا بهم رحم کرد ..... باز نجات پیدا کردم ........ کسی زد تو صورتم ........ باز نگاهم رو چرخوندم ....... کسی حالم رو می فهمید ؟ اینکه از بین اون همه دود و آهن پاره ، زنده بیرون اومدم ؟ و براي بار دوم ، تو راه مرگ پا نذاشته ، یه زندگی دوباره هدیه گرفتم ؟ کسی می فهمید دوبار تا پاي مرگ رفتن یعنی چی ؟ کی ؟ ...... کی ؟ ........ کی می تونست چنین اتفاقاتی رو از سر گذرونده باشه ؟ چشمم قفل شد رو صورت آشنایی .......... امیرمهدي ....... خودش بود ! اون می فهمید ............ بی اختیار بغض کردم . بطري آبی دستش بود ..... درش رو باز کرد ... کمی ریخت تو دستش ..... اومد بپاشه تو صورتم ....... شوك زده گفتم ...... من – بازم هواپیما سقوط کرد .... صداش وحشتناك بود .... چشماش براي لحظه ي کوتاهی ، با بهت ؛ قفل شد تو چشمام . چونه م لرزید . من – بازم نزدیک بود بمیرم . لبم رو به دندون گرفتم . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍💚🤍 🤍💚🤍💚🤍 💚🤍💚🤍 🤍💚🤍 💚🤍 🤍 ✨﷽...✨ 📖 چونه م لرزید . من – بازم نزدیک بود بمیرم . لبم رو به دندون گرفتم . چشماش رو با درد روي هم گذاشت . لبش رو به دندون گرفت و سریع بلند شد و رفت . پشت به ما ایستاد . نمی تونستم بفهمم در چه حالیه ولی می دیدم که سرش رو به آسمون بلند بود . با صداي کسی که گفت " بخور " نگاه ازش گرفتم و دوختم به لیوان جلوي دهنم . پس صداهاي دیگه رو هم می شنیدم ! یا شاید صداي هواپیماي تو ذهنم تموم شده و اجازه ي شنیدن بهم داده بود . به زور مامان و رضوان چند جرعه از محتواي لیوان به لبم نزدیک شده ، خوردم . آب قند خنکی که بیشتر دلم رو حال آورد تا اینکه بخواد لرز بدنم رو کم کنه . لرزي که از ترس بود ، از وحشت بود . سعی می کردم با دم عمیق ، نفس هاي منقطعم رو منظم کنم . تازه مغزم شروع کرده بود به فرمانروایی در بدنم و سعی می کرد با هر فرمانی شده حالت نرمال رو به بدنم برگردونه . مادر رضوان ، رو به مامان و بابا که بدتر از من ؛ بی حال و مبهوت بودن گفت که بهتره بریم داخل . با حمایت دست هایی به داخل خونه رفتیم . همه دورم بودن و سعی می کردن کاري انجام بدن تا اون شوك و اون حال بد رو پشت سر بذارم . به پیشنهاد طاهره خانوم ، رضوان بالشتی آورد و وادارم کردن گوشه اي دراز بکشم . طاهره خانوم هم کنارم نشست و شروع کرد به مالیدن دستاي یخ کرده از ترسم . حین مالش ، گاهی فشاري هم به دستم می آورد تا خون با هجوم تو دستام به جریان بیفته و اینجوري لرز بدنم کم شه . مامان هم بالا سرم نشسته بود و موهام رو نوازش می کرد . هر دو نفر سعی داشتن حس اطمینان رو با کارشون بهم القا کنن . اطمینان به حضورشون . به حمایتشون وبهتر از همه اطمینان به اینکه تنها نیستم . پتویی که روم کشیده بودن ، بدنم رو گرم کرده بود ولی از داخل به قدري سرد بودم که اون پتو درست وسط تابستون هم نتونست بدن سردم رو به عرق بشونه . همه سکوت کرده بودن و انگار هنوز تو بهت ماجراي پیش اومده بودن . هیچ کس هم اشاره اي به اینکه خونواده ي درستکار قبل از اون ماجرا قصد رفتن داشتن ؛ نداشت . 💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍 https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem