فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با این ترفند همیشه کمدتون جای اضافه داره 👌
#ایده
✨https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem✨
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبحونه خوشمزه درست کن😋
#آشپزی
✨https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem✨
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_هفتم
قدم برداشتم تا به سمت اتاق ش برم و بهش اطمینان بدم حواسم به همه چیز هست که مامان طاهره سریع دستش
رو به طرفم بلند کرد و آروم گفت:
مامان طاهره –من مي رم مادر . نگرانش نباش.
ایستادم . نگاهم چرخید به سمت نرگس که لبخندی زد و چشم رو هم گذاشت.
مامان طاهره حین رفتن پیش امیرمهدی رو به باباجون گفت:
مامان طاهره –حاج آقا!
باباجون در همون حال ، سرش رو تكون داد و گفت:
باباجون –حواسم هست.
و مامان طاهره نفسي از سر آسودگي کشید.
وقتی مامان طاهره و نرگس رفتن ، آروم لب گشود:
باباجون –آقا داداش شما منو خوب ميشناسي .
مي دوني هیچوقت مهمون رو از خونه م بیرون نمي کنم حتي اگر اون مهمون ، دشمنم باشه.
اخماش تو هم رفت:
باباجون –عروسم رو خیلي دوست دارم . این دختر اندازه ی امیرمهدی برام عزیزه . دستم امانته و نمي دونم جواب این دل شكسته ش رو باید چه جوری بدم!
سر بلند کرد و تو چشمای ناراحت خان عمو خیره شد:
باباجون –تا زماني که عروسم رضایت نده این خانوم بهتره اینجا نیان .
و اینچنین محترمانه عذر ملیكا رو خواست.
خان عمو با صدای درمونده ای به ملیكا گفت:
خان عمو –شما برو پایین تا من بیام.
ملیكا با لجبازی ، خودش رو به نشنیدن زد .
ملیکا –چرا باید برم ؟ تكلیف این خانوم نباید روشن شه ؟
خان عمو –شنیدین که همه از حضور اون پسر خبر داشتن!
ملیكا –این دختر به من توهین کرده.
خنده دار بود . عجب ادعای پوچي!
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_هشتم
خان عمو –شنیدین که همه از حضور اون پسر خبر داشتن!
ملیكا –این دختر به من توهین کرده.
خنده دار بود . عجب ادعای پوچي!
برگشتم به سمتش و ابرویي بالا انداختم .
و خیلي آروم گفتم:
من –احتمالا ً توهین های شما هم مصلحتي بوده .. نه ؟
نگاه پر اخمش به سمتم نشونه رفت.
شونه ای بالا انداختم.
خان عمو –گفتم شما برو پایین.
تو لحنش کمي غضب خودنمایي مي کرد.
ملیكا سرخورده از خشم خان عمو به سمت در رفت و منم به دنبالش .
دومین نفری بود که مي خواستم از خونه و
زندگیم بیرونش کنم.
حین پوشیدن کفشاش با نفرت نگاهم کرد و آروم گفت:
ملیكا –نمي دونم چیكار کردی که انقدر حمایتت مي کنن .
ولي بدون خیلي زودتر از اوني که فكر کني مي فهمن اشتباه مي کنن .
پوزخندی زدم:
من –تو غصه ی منو نخور . فكر خودت باش که بدجور خودتو نشون دادی.
ملیكا –تو از روزی که اومدی گند زدی به هرچي ریسیده بودم .
تا قبل از تو همه ی این خونواده من رو خیلي
قبول داشتن .
ولي از وقتي تو اومدی ورد زبونشون شد
مارال . مارال اینجوری ، مارال اونجوری . مارال هنرمنده ،مارال مهربونه ، مارال ازخودگذشته ست ، خدا مارالو
دوست داره ، مارال هدیه ی خداست ، مارال کوفته ، مارال زهرماره ... حالم ازت به هم مي خوره.
لحنش بوی نفرت مي داد و عجیب غلیظ بود.
با انگشت به کل ساختمون اشاره کرد:
ملیكا –اینا همه سهم من بود نه تو.
من –به خاطر این چیزا داری خودتو خفه
مي کني ؟
سری تكون دادم:
من –متأسفم برات . چون اون چیزی که من بدست آوردم با اون چیزی که تو مي خواستي زمین تا آسمون فرق داره.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_پنجاه_و_نهم
سری تكون دادم:
من –متأسفم برات . چون اون چیزی که من بدست آوردم با اون چیزی که تو مي خواستي زمین تا آسمون فرق داره.
اومد حرفي بزنه که نذاشتم و سریع ادامه دادم:
من –بهتره بری . هر حرف اضافه ای که ميزني بیشتر پي مي برم به ظاهربیني و بي ارزش بودن افكارت . خودتو
بیشتر از این کوچیك نكن.
پر حرص چرخید و به حالت دواز پله ها پایین رفت . و من اون روز برای بار دوم از ته دلم رفتن همیشگي کسي از
زندگیم رو ، از خدا خواستم.
در رو که بستم نفس عمیقي کشید و به سمت باباجون و خان عمو برگشتم.
روی مبل ها نشسته بودن و آروم حرف ميزدن .
نگاهي به اتاق امیرمهدی انداختم.
مامان طاهره و نرگس هنوز تو اتاق بودن .
برای ثانیه ای به اتفاق های افتاده ی پشت سر هم اون روز فكر کردم.
و ذهنم روی لحظه ای که صدای شكستن لیوان رو شنیدم تمرکز کرد.
اگر تخت امیرمهدی نزدیك پنجره نبود ، ما صدای شكستن لیوان رو مي شنیدیم ؟
اگر پنجره اتاقش رو به حیاط
نبود ؟
اگر صدای فریادم رو نمي شنید ؟
چشم بستم و به در خونه تكیه دادم.
اتفاقاتي که از لحظه ی حضور پویا افتاده بود هیچكدوم خوشایندم نبود و هر کردوم به نوعي روح و روانم رو به بازی گرفته بود .
ولي همون اتفاقات تهش ختم شد به
حرف زدن امیرمهدی... !
و همین نتیجه ی آخر خیلي برام مهم بود و همه ی اون تلخي ها رو برام کمرنگ کرد ! حرف زدن امیرمهدی به همه چیز مي ارزید.
انگار همون چند کلمه ی پر تنشي که به زبون آورد ، خستگي تموم دو ماه و نیمه رو از تنم به در کرد .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصتم
انگار همون چند کلمه ی پر تنشي که به زبون آورد ، خستگي تموم دو ماه و نیمه رو از تنم به در کرد .
حس خوبي رو به وجودم سرازیر کرده بود که لحظه به لحظه مثل قرص آرامبخش ، روحم رو به سمت سیال بودن سوق مي داد
حس آب رووني رو داشتم که بعد از سرازیر شدن از سنگ ها و صخره ها ، و پیمودن مسیری سخت ، و فروریختن
از بلندی های نفس گیر ؛ به آبگیری زیبا و آرامش رسیده بود.
با صدای آروم باباجون چشم باز کردم:
باباجون –باباجان نمي خوای بری پیش امیرمهدی ؟
لبخندی زدم و به سمتشون راه افتادم:
من –نه . بهتره فعلا ً با مامان طاهره خلوت کنه . حق تقدم با مادره.
لبخندی زد:
باباجون –پس بیا بشین اینجا . خسته
مي شي .
رفتم و رو مبلي نزدیك باباجون نشستم.
خان عمو سر به زیر داشت و در حال فكر بود.
باباجون آروم ، طوری که صداش به افراد تو اتاق نرسه گفت:
باباجون –پویا اومد چي شد بابا ؟ من رفتم دنبال نرگس .
فكر نمي کردم حرفاتون زود تموم بشه.
سری به تأسف تكون دادم:
من –گفته بودم درست بشو نیست . حرفاش ارزش شنیدن نداشت.
باباجون –پس برا چي اومده بود ؟
لبخند تلخي زدم:
من –اومده بود روی همون حرفا و تفكرات اشتباهش اصرار کنه . منم بیرونش کردم.
باباجون هم سری به تأسف تكون داد:
باباجون –بعضیا نمي خوان درست ببینن وگرنه آیه های خدا جلو چشمشونه . اگر بار دیگه زنگ زد یا مزاحمت
شد بگو که خودم جلوش بایستم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصت_و_یکم
باباجون –بعضیا نمي خوان درست ببینن وگرنه آیه های خدا جلو چشمشونه . اگر بار دیگه زنگ زد یا مزاحمت
شد بگو که خودم جلوش بایستم.
لبخندی زدم:
من –نگران نباشین . به امید خدا برای همیشه رفت.
خان عمو رو به باباجون آروم پرسید:
عمو –اصلا ً برا چي راهش دادین ؟
باباجون نفس عمیقي کشید:
باباجون –گفته بود مي خواد حرف بزنه . منم فكر کردم شاید بخواد عذرخواهي کنه . گفتم وقتي خدا به بنده هاش فرصت مي ده چرا ما ندیم . دیگه نمي دونستم این پسر اینجوریه.
خان عمو هم سری به تأسف تكون داد و سكوت کرد.
باباجون تسبیح تو دستش رو تابي داد و خیره بهش آروم تر از قبل گفت:
باباجون –یكي باید با امیرمهدی حرف بزنه.
سربلند کرد و نگاهش رو بین من و خان عمو گردش داد:
باباجون –احتمالا ً الان پر از سواله . مي خواد بدونه چي به سرش اومده و چقدر گذشته . من نمي تونم باهاش حرف بزنم.
سری تكون داد و برای اولین بار بغض این مرد رو به چشم دیدم:
باباجون –من نمي تونم چیزی رو براش توضیح بدم.
و انگار از من و خان عمو کمك مي خواست که یكیمون این کار رو انجام بدیم.
سرم رو به زیر انداختم .
من هم توانایي گفتن این مسائل رو نداشتم.
خان عمو نفس عمیقي کشید و گفت:
عمو –من مي گم . من باهاش حرف مي زنم . فقط بهم بگین تا چه حد باید بدونه .
باباجون –همه چیز رو باید بفهمه . اما امروز تا اونجایي که
پرس و جو کرد بهش بگین ، نه بیشتر.
عمو –باشه . هرچیزی که پرسید براش مو به مو مي گم که دیگه نخواد شما رو سوال پیچ کنه
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصت_و_دوم
عمو –باشه . هرچیزی که پرسید براش مو به مو مي گم که دیگه نخواد شما رو سوال پیچ کنه.
امیرمهدی قرار بود بفهمه چه بلاهایي به سرش اومده و اون دو ماه رو چطور گذرونده!
قرار بود همه چیز رو مو به مو بدونه .
مي خواستن روزها و
ساعت های اون روزهای نحس رو براش تعریف کنن . و از همه بدتر این دو سه هفته رو!
همین دو سه هفته ای که تموم کاراش رو انجام مي دادیم
از حمام بردن تا .. تا...
سریع سر بلند کردم و با ترس رو به باباجون گفتم:
من –درباره ی اون روز ... اون روز که من ناچار شدم...
باباجون سر بلند کرد و به مني که حتي حاضر نبودم اسم
ببرم تمیز کردن زیر امیرمهدی رو ، خیره شد.
بغض کردم.
نه ...مَرد من نباید مي فهمید . نباید خرد
مي شد و مي شكست .
به اندازه ی کافي از گفتن ناتوانیش تو راه رفتن وتكون دادن دستاش و البته .. حس جن. سیش ، مي شكست ؛ دلم نمي خواست دیگه طاقتش طاق بشه و
آشوب به پا کنه.
دهنم خشك شد از تصور طاقت نیوردنش .
به سختي و با التماس لب زدم:
من –هیچوقت بهش نگین . تو رو به خدا بهش نگین.
باباجون با نگاهي پر درد ، سر تكون داد و آروم گفت:
باباجون –مطمئن باش بابا . من هیچ وقت حرفي نمي زنم.
خان عمو سریع پرسید:
عمو –چیو نباید بفهمه ؟
باباجون –شاید یه روز بهتون گفتم.
همون موقع مامان طاهره صدام کرد:
مامان طاهره –مارال جان ! بیا مادر . بیا.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصت_و_سوم
باباجون –شاید یه روز بهتون گفتم.
همون موقع مامان طاهره صدام کرد:
مامان طاهره –مارال جان ! بیا مادر . بیا.
و من همه ی وجودم لرزید .
بالاخره نوبت دیدار ما بود.
انگار اون لحظه ی ناب و دوست داشتني فرا رسیده بود .
همون لحظه ی مقدس ، که مدت ها منتظرش بودم . و در
عین تعجب ، بدنم تاب تحملش رو نداشت.
گویي تو دلم قیامتي به پا بود و من رو با خودش در هم مي پیچید.
هوای گرفته ی پاییزی ، شروع به بارش کرد و انگار رحمت خدا رو تو اون لحظه ها بیش از پیش بهمون تقدیم ميکرد.
برخورد قطره های ناب رحمت هم رو پنجره ی دلم صدا مي داد و هم رو پنجره های خونه!
هیجان لحظه های در انتظارم پاهام رو لرزون کرده بود و من به زحمت بلند شدم ایستادم.
و چقدر چشمام کم سو شده بود که هیچ چیزی رو نمي دید الا چهارچوب در اتاقي که من به داخلش فراخونده شدم.
وقتي تو تیررس نگاهش قرار گرفتم ، دلم ، روحم ، سلول به سلول تنم دلتنگي رو فریاد زد . چقدر گذشته بود تا
اون چشم ها به دلخواه ، با عشق ، و پر از حس خوب بهم خیره بشه ؟
چقدر گذشته بود تا اسمم باز با اون لب ها نقش حضور پیدا کنه ؟
چقدر گذشته بود تا لبخندی که تكه ای از بهشت بود نصیبم بشه ؟
و نگاهي که به غایت ، شریف ترین فرش پهن شده برای دلم بود!
متزلزل به طرفش قدم برداشتم .
حجم دلتنگي چنگ انداخت به دور قلبم . دیگه امیرمهدی من واقعي بود .
واقعي
واقعي . زنده و ملموس.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصت_و_چهارم
متزلزل به طرفش قدم برداشتم . حجم دلتنگي چنگ انداخت به دور قلبم . دیگه امیرمهدی من واقعي بود .
واقعي واقعي . زنده و ملموس.
نتونستم اون همه مهر نشسته تو چشمش رو به نظاره بشینم و حس کشنده ی انتظار دو ماه و نیمه رو خالي نكنم.
کنار تختش ، مابین مامان طاهره و نرگس نشستم ، سر رو
دست نیمه جونش گذاشتم و ضجه وار ، اشك ریختم.
چقدر رهایي خوب بود . رهایي از انتظار برای داشتن کاملش.
صدام رو خفه نكردم از ترس شنیدن خان عمو ، که من عجیب حال و هوای امیرمهدی رو داشتم.
آسمون باز باشه یا که بگیره
روز روشن باشه یا شب تیره
مي خواد آفتاب باشه یا که بباره
تو که با من باشي فرقي نداره........
ضجه زدم تموم اون تلخي ها رو ، و امیرمهدی به سختي
گفت:
امیرمهدی –ممم اااااا ... رراااااالللللللل.
هق هق کردم و بریده بریده نفس کشیدم و امیرمهدی گفت:
امیرمهدی –ممماااااا ..... رررااااالللللل.
چنگ انداختم به لباسش و عقده خالي کردم ، و اون باز اسمم رو صدا زد . انگار شیرین ترین واژه برای لب های
امیرمهدی و گوش های من همین اسم بود.
آروم که شدم سكوت شد راهبر چشمامون .
من با چشمام دلتنگي رو فریاد مي زدم و امیرمهدی انگار سعی داشت همه رو به جون بخره.
مامان طاهره و نرگس با دیدن غرق شدن نگاه هامون ، تنهامون گذاشتن . مي دونستن دنیایي که من و امیرمهدی
اون لحظه توش سیر مي کردیم جدا بود از دنیای اونا.
وقتي تنها شدیم آروم لب زد:
امیرمهدی –بییي .... ییاااااا ..... جو جو جو ... لللللو.
و انگار گوش های من هر کلمه رو به ریه کشید و واژه ها بدون لكنت به وجودم رسوخ کرد.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem