💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصت_و_چهارم
همه سکوت کرده بودن و انگار هنوز تو بهت ماجراي پیش اومده بودن .
هیچ کس هم اشاره اي به اینکه
خونواده ي درستکار قبل از اون ماجرا قصد رفتن داشتن ؛ نداشت.
سکوت موجود برام آزاردهنده بود .
بیشتر باعث می شد به اتفاق
افتاده فکر کنم و اون ماشین و قصد پویا گاهی هم با خودم فکر میکردم
اون شخصی که واقعا قصد جونم رو داشت ، پویا بود ؟
چرا ؟
چون ردش کرده بودم ؟
چون گفته بودم دلم با شخص دیگه ایه ؟
یا چون جواب توهین هاش رو داده بودم ؟
یا شاید اینجوري می خواست حالم رو بگیره !
خودش گفته بود که نمی ذاره امیرمهدي مال من بشه !
یعنی به همین خاطر این کار رو کرده بود ؟
با صداي آروم حرف طاهره خانوم و مامان ذهنم رو از پویا جدا کردم .
طاهره خانوم – سعیده خانوم خودتون هم یه لیوان آب قند بخورین
. رنگ به صورتتون نمونده .
مامان هم آروم گفت .
مامان – داشت جلو چشمام ..
بغض کرد و نتونست ادامه بده .
طاهره خانوم – خدا رو شکر به خیر گذشت . می دونم چه حالی شدین .
منم همین حال الانتون رو داشتم وقتی امیرمهدي تو کربلا زخمی شد .
قضا بال بود که از سرتون رفع شد .
یه صدقه بدین .
مامان – باید همین کار رو بکنیم .
داشتم سکته می کردم . نمیدونم خدا به من رحم کرد یا به جوونیش؟
طاهره خانوم – به دل پاك هر دوتون .
بعد از این حرف دوباره هر دو سکوت کردن .
صداي پچ پچ هاي آرومی سکوت فضا رو کمی آشفته کرده بود .
نه می دونستم چه حرفی رد و بدل می شه و نه می دونستم گوینده
چه کسایی هستن .
ترجیح دادم چشمام رو ببندم .
و در همون حال با صحنه ي نزدیک
شدن ماشین دوباره برام تداعی شد .
انقدر فکر کردم و حرف هاي پویا با اتفاق پیش اومده رو مرور
کردم که نفهمیدم چطور زمان گذشت و خونواده ي درستکار براي
بار دوم قصد رفتن کردن .
نذاشتن براي بدرقه شون بلند شم و
همونجور ازم خاحافظی کردن .
نگاه امیرمهدي لحظه ي رفتن پر
بود ازنگرانی .
" مواظب خودتون باشید " ي که زیر لب گفت ، پر بود از حس دلنگرونی و شاید من دلم خواست نگاه وحرفش رو اینجوري تعبیر
کنم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_دویست_و_شصت_و_چهارم
متزلزل به طرفش قدم برداشتم . حجم دلتنگي چنگ انداخت به دور قلبم . دیگه امیرمهدی من واقعي بود .
واقعي واقعي . زنده و ملموس.
نتونستم اون همه مهر نشسته تو چشمش رو به نظاره بشینم و حس کشنده ی انتظار دو ماه و نیمه رو خالي نكنم.
کنار تختش ، مابین مامان طاهره و نرگس نشستم ، سر رو
دست نیمه جونش گذاشتم و ضجه وار ، اشك ریختم.
چقدر رهایي خوب بود . رهایي از انتظار برای داشتن کاملش.
صدام رو خفه نكردم از ترس شنیدن خان عمو ، که من عجیب حال و هوای امیرمهدی رو داشتم.
آسمون باز باشه یا که بگیره
روز روشن باشه یا شب تیره
مي خواد آفتاب باشه یا که بباره
تو که با من باشي فرقي نداره........
ضجه زدم تموم اون تلخي ها رو ، و امیرمهدی به سختي
گفت:
امیرمهدی –ممم اااااا ... رراااااالللللللل.
هق هق کردم و بریده بریده نفس کشیدم و امیرمهدی گفت:
امیرمهدی –ممماااااا ..... رررااااالللللل.
چنگ انداختم به لباسش و عقده خالي کردم ، و اون باز اسمم رو صدا زد . انگار شیرین ترین واژه برای لب های
امیرمهدی و گوش های من همین اسم بود.
آروم که شدم سكوت شد راهبر چشمامون .
من با چشمام دلتنگي رو فریاد مي زدم و امیرمهدی انگار سعی داشت همه رو به جون بخره.
مامان طاهره و نرگس با دیدن غرق شدن نگاه هامون ، تنهامون گذاشتن . مي دونستن دنیایي که من و امیرمهدی
اون لحظه توش سیر مي کردیم جدا بود از دنیای اونا.
وقتي تنها شدیم آروم لب زد:
امیرمهدی –بییي .... ییاااااا ..... جو جو جو ... لللللو.
و انگار گوش های من هر کلمه رو به ریه کشید و واژه ها بدون لكنت به وجودم رسوخ کرد.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem