#سلام_امام_زمانم 🤚
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ...
✨سلام بر تو ای نور خداوند که هدایت یافتگان به مدد آن ، راه را از بیراهه می شناسند و مومنان به یمن آن نجات مییابند...
📚 زیارت امام زمان
#اللهمعجللولیکالفرج
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
سلام رفقا🤚
صبحتون با نورخدا روشن😍
و نور خدا بر قلبتون جاری
الهی که حاجات دلتون با
حکمت خدا یکی باشد
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#ربیع_الاول
💠میرزا جواد آقا ملکی تبریزی در کتاب المراقبات مینویسد:
🔸 " این ماه همانگونه که از اسم آن پیداست بهار ماهها است، بهجهت اینکه آثار رحمت خداوند در آن هویداست. در این ماه، ذخایر برکات خداوند و نورهای زیبایی او بر زمین فرود آمده است.
🔸زیرا میلاد رسول خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم در این ماه است و میتوان ادعا کرد از اول آفرینش زمین، رحمتی مانند آن بر زمین فرود نیامده است زیرا برتری این رحمت بر سایر رحمتهای الهی مانند برتری رسول خدا بر سایر مخلوقات است. "
🌸حلول ماه ربيع الاول بر #امام_زمان و منتظران حضرتش مبارک🌸
ان شاءالله پاداش دوماه عزادری هامون ظهور مولامون باشه
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_یکم
من –ترك عادت موجب مرضه عزیزم ... حالا بزن بریم که عشقه .. بزن بریم که عشقه..
و استارت زدم.
در طول مسیر مدام تذکر مي داد که آروم برم .
منم به ظاهر حرفش رو گوش مي دادم ولي یك دفعه چنان سرعت
رو بالا مي بردم که اعتراضش بلند مي شد .
عجیب دلم اذیت کردن مي خواست اونم اذیت کردن مرد دوست
داشتنیم رو.
گوشه ی خیابون ماشین رو پارك کردم و حین بستن قفل فرمون گفتم:
من –پیاده شو بریم یه لباس خواب بخرم . امشب باید بپوشیش!
صدای متعجبش باعث شد نگاهش کنم:
امیرمهدی –چي ؟
من –لباس خواب..
امیرمهدی –برای کي ؟
نگاه عاقل اندر سفیهي بهش کردم:
من –برای تو دیگه .. نه پس برای من بخریم بعد تو بپوشي ؟
دهن باز مونده ش نشون مي داد همین فكر رو کرده!
نتونستم جلوی خنده م رو بگیرم .
بلند بلند خندیدم و گفتم:
من –همین فكر رو کردی ؟
دو تا دستش رو گذاشته بود رو صورتش و
مي خندید .
لرزش شونه هاش نشون مي داد کم مونده قهقه بزنه.
من –جون مارال عجب فكری کردی...
هنوز هر دو مي خندیدیم
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_دوم
من –جون مارا ل عجب فكری کردی...
هنوز هر دو مي خندیدیم.
بعد از چند ثانیه که خنده هامون بند اومد رو کرد بهم:
امیرمهدی –جون من مي خوایم پیاده بشیم شیطنت رو بذار کنار . به خدا نمي شه کنترلت کرد.
شونه ای بالا انداختم:
من –تو از دست رفتي با این فكرات . تقصیر من چیه ؟
امیرمهدی –اینا همه از صصدقه سسر اینه که شما همسسرمي . حالا بریم خانوم ؟
با دست به کمرش اشاره کردم :
من –شما اول سگگ کمربندت رو صاف کن که کجه .
با بهت نگاهم کرد:
امیرمهدی –تو نگاهت به منه یا .. ؟
پشت چشمي نازك کردم:
من –من همه چي رو زیر نظر دارم ... صاف کن بریم.دست برد و کمربندش رو صاف کرد .
آروم زیر لب گفت:
امیرمهدی –خدا به خیر بگذرونه این خرید رو.
سرم رو بردم کنار گوشش:
من –باور کن از این ماشین پیاده بشیم
مي شم یه خانوم سنگین و رنگین که شما دوست داری . بقیه ی اذیتا
باشه برای خونه .
دوباره به خنده افتاد و "لا اله الا الله "ی گفت.
خرید در کنار امیرمهدی ، وقتي نظر مي داد و خیلي منطقي مدل چیزی رو ایراد مي گرفت واقعاً لذت بخش بود
***
با خوشحالي در خونه رو باز کردم . دیدن ماشین بابا و ماشین مهرداد جلوی در خونه خوشایندترین چیزی بود که
بعد از یك روز سخت کاری نصیبم شد.
همگي توی هال بودن .
خبری از مامان و رضوان نبود و در عوض باباجون و رضا هم حضور داشتن.
همگي رو مبل ها نشسته بودن و عصای امیرمهدی کنارش نشون مي داد داره تمرین مي کنه برای راه رفتن.
چهره ی همگي تو هم بود و جواب سلا من در عین گرمي با غم داده شد
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_سوم
چهره ی همگي تو هم بود و جواب سلام من در عین گرمي با غم داده شد.
به روی خودم نیوردم و خوشامد گفتم .
بدون عوض کردن لباس به سمت آشپزخونه رفتم .
میز خالي وسط هال نشون مي داد که از کسي پذیرایي نشده.
وارد آشپزخونه که شدم مهرداد هم به دنبالم اومد.با لبخند برگشتم به سمتش:
من –کي اومدین ؟ خبر مي دادین کلاسم رو زود تموم کنم و بیام.
با چهره ی در هم گفت:
مهرداد –برو پیش شوهرت . نیاز داره کنارش باشي.
متعجب برگشتم به سمتش:
من –چي شده ؟
ناراحت نگاهم کرد . ترس به دلم افتاد.
من –اتفاقي افتاده ؟
نفس عمیقي کشید:
مهرداد –امروز فهمیدن که عموش سرطان داره.
ناباور نگاهش کردم:
من –شوخي مي کني ؟
سری به تأسف تكون داد:
مهرداد –نه . آزمایشا اینطور نشون داده . قراره دو سه روز آینده هم عمل بشن تا
توده ی بدخیم برداشته شه.
بعدم شیمي درماني . البته بعد از عمل
ميگن که چقدر ميشه امیدوار بود.
غم به دلم افتاد.
نا امیدی و غم از دست دادن عزیز رو من چشیده بودم .
سخت بود و آدم رو دلمرده مي کرد.
برای لحظه ای روزهای بي امیرمهدی جلوی چشمام جون گرفت و دلم به درد اومد .
زن عموی امیرمهدی و
محمدمهدی در چه حالي بودن ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_برزخ_اما📓
#فصل_دو_رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_سیصد_و_بیست_و_چهارم
زن عموی امیرمهدی و محمدمهدی در چه حالي بودن ؟
نتونستم جلوی هجوم اشك به چشمم رو بگیرم . لبم رو با درد گاز گرفتم .
حس مي کردم غم دنیا به دلم سرازیر
شده . دلم نمي خواست هیچكس غم و ناامیدی ای که من تجربه کردم تجربه کنه.
ریزش اشكم باعث شد مهرداد حین دست جلو آوردن و پاك کردن اشكام هشدار بده:
مهرداد –امیرمهدی نیاز داره به دلداری .
مي دوني که عموش رو خیلي دوست داره . پس جلوش گریه نكن.
یاد حرفای عموش افتادم . یاد کارهاش.
ولي هیچكدوم نتونستم دل به درد اومده م رو آروم کنه و بگه "حقشه .. "این من بودم ؟ همون مارالي که تو هواپیما از دیدن اون همه جنازه یك قطره اشك هم
نریخت ؟
اشك رو پس زدم ولي بغضش تو گلوم هنوز چسبیده بود.
چهره ی مهربون محمدمهدی جلو چشمام نقش بست . بي شك پدرش براش عزیز بود ، دوست داشتني بود ، حتماً
برای اون هم پدرش قهرمان بود.
برای لحظه ای بدی هایي که از حاج عمو تو ذهنم بود پس زدم و رو به آسمون گفتم:
من –خدایا من ازش گذشتم . به بزرگیت قسم جواب دل شكسته ی من رو با درد و مریضي ازش نگیر.
دست مهرداد روی دستم نشست.
مهرداد –برو پیش شوهرت . ما اومدیم که حین دادن این خبر بهش تنها نباشه . حالا که تو اومدی مي خوایم بریم
سری تكون دادم .
راست مي گفت امیرمهدی باز هم نیاز
داشت که کنارش باشم.
با همون صورتي که مي دونستم به خوبي گریه کردنم رو
نشون مي ده میون جمعشون رفتم.
نگاهم به چهره ی پر درد باباجون که افتاد دلم باز هم لرزید .
برادرش درد بدی به جونش افتاده بود . من نميتونستم تصور کنم یه خار به پای مهرداد بره پس درك مي کردم حال باباجون رو.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#سلام_امام_زمانم🌸🤚
💐هوایٺ.. ڪہ بہ #سرم ميزند 🤍°•
🌾ديگـردر هيچ هوايي
نميٺوانم نفس بڪشم
عجب نفسگير اسٺ ،
هـواۍ_بـي_تــ🌷و ⛈..‼️
🌷✧ خداوندا برساڹ حجّٺ حـق را ✧
♡الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج...♡
༻♥️༺🌸༻♥️༺
یه ســــــلام صمیمانه خدمت شما دوستان گلم✋🌸
صبح آدینه تون قــرین مــ؏ــطر بیاد خدا☺️
روزتون پر برکت
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
هیچ کس انتخاب نکرده که با چه قیافه ای،در چه خانواده ای و در چه شرایطی به دنیا بیاید.
هیچ کس را به خاطر هیچ چیزش تحقیر یا مسخره نکنیم.
درباره دیگران قضاوت نکنیم .
همان اندازه که به یک دکتر ،مهندس و..احترام میگذاریم ،به یک کادگر،مستخدم و ...احترام بگذاریم
خودمان را از هیچ کس برتر نبینیم ،خاکی باشیم، ما وجودمان از گل ساخته شده،پس همیشه خاکی باشیم تا بوی ناب آدمیزاد بدهیم.
صورت زیبا روزی پیر
پوست خوب روزی چروک
اندامی خوب روزی خمیده
و موی زیبا روزی سفید خواهد شد..
تنها قلب زیباست که زیبا خواهد ماند
👤 الهی قمشهای
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#کیک_آردذرت_وگردو
3 عدد تخم مرغ
1 و نیم لیوان شکر
1 لیوان شیر
1 لیوان روغن
1 عدد پوست پرتقال رنده شده
2 لیوان آرد ذرت
1 لیوان آرد
1 ق غ پودر بیکینگ
1 ق چ سرخالی وانیل
مغز گردو برای تزیین
👈همه مواد باید در دمای اتاق باشند.
طرز تهیه:👇
تخم مرغ و شکر رو باهمزن بزنید تا کرمی بشن.روغن،شیر،پوست پرتقال رو اضافه کنید و با همزن بزنید.
مواد خشک رو در ظرفی جداگانه باهم مخلوط و الک کنید.بعد آنها را به ظرف مواد مایع اضافه کنید و با لیسک یا قاشق،آروم مخلوط کنید.ودر قالب مورد نظر بریزید و در فر ۱۷۰ درجه بذارید.
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem