#خاطره_بازی
کوملهها درجهدارها را میفروختند
یکی دیگر از خاطراتش را برایمان اینگونه بازگو میکند: «یک روز نگهبانی میدادم که یکباره صدای تیراندازی به گوشم رسید، در نزدیکی محلی که نگهبانی میدادم دریاچه مریوان با نیزار وجود داشت. برای همین هر چقدر نگاه کردم هیچ فردی یا حرکتی را ندیدم. یکی دو روز بعد بود که شنیدم کوملهها یکی از درجهدارها را با شلیک گلوله زخمی کردهاند و با مداوای بسیار اندک او را به آن طرف مرز برده و فروختهاند.»
ظریف ادامه میدهد: «آنطور که شنیده بودم هر درجهداری قیمتی داشت و کوملهها آنها را اسیر کرده و به عراقیها میفروختند، اما باوجوداین بچههای درجهدار ترسی از خدمتکردن در این منطقه نداشتند، حتی بچهبسیجیها که میدانستند اگر گیر کوملهها بیفتند خونشان ریخته میشود و به شهادت میرسند بدون هیچ ترس و واهمهای برای مقابله با دشمن داوطلب میشدند.» او تأکید میکند: «در زمان جنگ بین بچهها تو و من وجود نداشت و همه با هم همدل بودند و حتی حاضر بودند برای یکدیگر از جان مایه بگذارند، حتی زمانی که گرفتار حملههای یکباره و غافلگیرانه نیروهای کوملهها میشدیم، بچهها خیلی خوب از پس آنها برمیآمدند و نمیگذاشتند تا آنها کاری انجام دهند.» وی در باره حملههای غافلگیرانه کوملهها اینگونه توضیح میدهد: «گاهی اوقات پیش میآمد که در کمربندی کوه که پایگاه ما بود، کوملهها شروع به تیراندازی میکردند و زیر بار شلیک آنها نمیتوانستیم حرکتی بکنیم، اما نمیگذاشتیم پیشروی کنند، البته بیشتر این حملات برای خستهکردن ما و برخی اوقات هم برای این بود که میدانستند ما نیروهای پشتیبانی از مهمات هستیم و میتوانند با از بین بردن ما به مهمات دست پیدا کنند.»
ظریف میگوید: «گاهی سولههایی زیر زمین پیدا میکردیم که به بعثیها و نیروهای کومله تعلق داشت. این سولهها بسیار مرتب بود و تختخوابهایی برای استراحت آنها وجود داشت. شاید برای شما باورکردنی نباشد در این سولهها نهتنها کنسرو، آذوقه، زاغه مهمات و... پیدا میشد بلکه حتی وسایل بازی و سرگرمی وجود داشت.»
ادامه دارد....
#خاطره_بازی
خاطره عملیات والفجر ۸
ظریف در ادامه به ماجرای تغییر محل خدمتش از کردستان به خوزستان پرداخته و میگوید: «ماههای پایانی خدمت بود که بنا به تاکتیکهای جنگی قرار شد تا لشکر ۷۷ همراه با مهمات خود برای عملیات والفجر ۸ از مریوان به سمت اهواز جابهجا شود. تمام مهمات از جمله توپ را آماده کردیم و در پشت تویوتا گذاشتیم و سپس وسایل شخصی و... را جمعآوری کردیم و آماده رفتن شدیم، اما قبل از آن قرار شد تا ناهار بخوریم، ولی هیچ وسیلهای از جمله قاشق یا ظرفی برای غذاخوردن وجود نداشت بنابراین یکی از بچهها سفرهای را تمیز کرد و برنج و خورشت را در آن ریخته و مخلوط کرد و سپس گفت که با دست غذا بخوریم، ۱۵ نفری بودیم که در همان سفره و شاید به شکلی که چندان مناسب نبود ناهار خوردیم.»
حدود سه روز با اتوبوس در راه بوده تا ۴ ماه آخر سربازی خود را در اهواز خدمت کند. او که در عملیات والفجر ۸ حضور داشته است با اشاره به اینکه اگر در کردستان از جلو و پشت سر در محاصره دو دشمن بعثی و کومله بودیم در اهواز برعکس بود، دشمن از هوا و زمین ما را مورد هدف قرار میداد. از اجرای این عملیات برایمان میگوید: «ساعت ۲ نصف شب بود که عملیات شروع شد. پاسبخش بودم که اعلام کردند به چند نیروی داوطلب برای بردن مهمات به خط مقدم نیاز دارند. ۱۵ نفر از بچههای مشهد بودیم که بیشتر ما ماههای پایانی خدمتمان بود و بهخوبی از خطر بردن مهمات آگاه بودیم، اما باوجوداین داوطلب شدیم تا اینکار را انجام دهیم، چون شرایط را درک میکردیم و میدانستیم که نیاز الان ایجاب میکند تا جانمان را کف دستمان بگذاریم برای همین هم بدون، چون و چرا مهمات را سوار خودرو کردیم و راه افتادیم.» وی ادامه میدهد: «خوزستان شبهای سرد، خشک و سوزانی دارد و آن شب هم باران میبارید در تاریکی و ظلمات رانندگی میکردیم و با ترس و لرز جلو میرفتیم، سر پیچ که میرسیدیم این دلهره در ما وجود داشت که مبادا بعثیها در پیچ بعدی منتظر ما باشند. بالأخره مهمات را به قایقها رساندیم و خواستیم به عقب بازگردیم، اما صحنهای که میدیدم برایمان باورکردنی نبود.»
ظریف به اینجا که میرسد از تعریفکردن ادامه ماجرا سر باز میزند و تمایلی ندارد تا آنچه را دیده برایمان بازگو کند، اما اصرار ما او را وادار میکند تا بعد از کمی سکوت لب به سخن گشوده و روایت تلخی از آنچه احساس کرده است داشته باشد: «هنوز پاکسازی نشده بود و بهدلیل عملیات نیروهای خودی و همچنین بعثی کشتهشده در طول مسیر قرار داشتند و بهدلیل تاریکی و ظلماتی که وجود داشت، ما بدون اینکه متوجه جنازههای روی زمین مانده شویم از روی آنها گذشته بودیم تا به مسیر برسیم، دیدن چنین صحنهای حال تمام بچهها را دگرگون کرد.»
یکی دیگر از خاطراتش در اهواز مربوط به زمانی است که برای آوردن آب با تانکر به دارخوین رفته بودند و با چشم خود دیده چگونه هواپیماهای عراقی خودرو مهمات را میزنند و بسیاری از رزمندگان در همان بمباران شهید میشوند: «هر روز زیر آتشبار هواپیماهای عراقی قرار داشتیم و صدای آنها که از آسمان شنیده میشد هر لحظه با خود میگفتیم الان است که زیر بمباران کشته شویم، حتی یکبار که برای آوردن آب رفته بودم به چشم خود دیدم که چه تعداد از رزمندگان بهدلیل اینکه نزدیک مهمات بودهاند، شهید شدهاند.
صحنههای دردآوری که هنوز هم در مقابل چشمانم قرار دارد.» او بعد از اینکه خدمت سربازی را به پایان میرساند به مشهد بازمیگردد و، چون قبل از اینکه به جبهه برود در فروشگاه لوازم ورزشی کار میکرده است دوباره کار سابق خود را آغاز میکند. اکنون بعد از گذشت ۳۴ سال از روزهایی که در مدت دو سال از خدمت خود در جنگ تجربه کرده است هنوز هم با برخی بچههایی که در جبهه آشنا شده است ارتباط دارد و گاهی دور هم جمع میشوند و خاطراتشان را مرور میکنند. هر چند تأکید دارد بعضی از آنها آنقدر تلخ است که در پس ذهنش نگه داشته و دوست ندارد هیچگاه آنها را به خاطر آورد یا برای کسی بازگو کند.
پایان
#خاطره_بازی
خواهر شهید «حسین مرحمتی» نقل میکند: «اولین اعزام حسین به کردستان چند ماهی طول کشید. بیشتر نیروی دشمن در کردستان ستون پنجم و خودی بود و جنگیدن با آنها به مراتب سخت تر و هولناک تر از دشمن بعثی بود. نفوذی ها قابل پیش بینی نبودند. حسین از این اعزام، خاطره هایی داشت مثل سربریدن بچه های سپاه، دزدیدن بچه ها و ...» ادامه در زیر.....
شهید حسین مرحمتی اول دی ماه سال 1345 در جوار مرقد حضرت علی (علیه السلام) در شهر نجف اشرف به دنیا آمد و در سن هشت سالگی به همراه خانواده، بر اثر فشار حاکم بعثی عراق یعنی صدام به ایران بازگشت. این خانواده در هجرت به ایران در جوار آستان مقدس حضرت عبدالعظیم الحسنی علیه السلام ساکن شدند. او در 19 سالگی در منطقه فاو به شهادت رسید. 30 بهمن ماه 1364 در عملیات والفجر 8 شربت شهادت را نوشید. خواهر شهید مرحمتی خاطرات او را روایت کرده که در ادامه می آید:
ماجرای رضایت گرفتن از مادر/رضایت بده تا شفاعتت کنم
بعد از ثبت نام رفت پادگان امام حسین علیه السلام و سه ماه دوره دید. کلّی ورزیده و قوی شده بود چون حسین خیلی لاغر و نحیف بود. بعد از پایان دوره حدودا آخر اسفند ماه بود که آمد منزل تا آماده شود برای اعزام به جبهه. قبل از رفتن دوباره برگه رضایتنامه را آورد و به مادر داد و گفت: «اجازه بده بروم.» مادر اشاره به پدر کرد و گفت: «پدرت اجازه داده برو. من نمی توانم خودم را راضی کنم. حاجی و عباس همه اش جبهه اند، لازم نیست دیگر تو بروی.» حسین گفت: «اول اینکه رضایت شما برایم مهم است، در ضمن مادر، خیلی ها یک پسر دارند که فرستادند جبهه. بعضی پنج پسر دارند که همه راهی جبهه شده اند. وظیفه که تعدادبردار نیست. هرکس تکلیف خودش را باید انجام بدهد. الان جهاد بر هر مسلمانی واجب است و با رفتن برادرانم از من ساقط نمی شود. اگر راضی شدید چه بهتر چون امام فرمودند: «بدون اجازه والدین به جبهه نروید و سعی کنید رضایت آن ها را بدست آورید» وگرنه مجبورم بدون رضایت شما بروم.»
مادر گفت: «حسین اگر رفتی و شهید شدی چه کار کنم؟ من شماها را با سختی بزرگ کردم.» مادر چشم دوخته بود به حسین و منتظر بود ببیند حسین چطور می خواهد او را راضی کند. یک مرتبه حسین گفت: «مادر رضایت بده من بروم جبهه و ادای دِین کنم. اگر زنده برگشتم که هیچ، ولی اگر شهید شدم قول می دهم شما را اول از همه شفاعت کنم.» مادر بعد از سکوتی سنگین سرش را بالا آورد و به حسین که صبورانه و نگران نگاه می کرد، گفت: «باشه قبول...» شوک عجیبی به حسین وارد شد. او آنقدر آرام و متین بود که معمولا احساسات خود را بروز نمی داد. اما این بار درحالیکه برگه رضایت نامه در دستش بود، بلند شد و دورتادور اتاق چرخید و با صدای بلند گفت: «خدایا شکرت! بالاخره راضی اش کردم.» و اینگونه حسین با خیال راحت و رضایت والدین به جبهه اعزام شد.
اولین اعزام بعد از سیزده به در
اولین اعزام او 14 فروردین سال 1362 بود یعنی یک روز بعد از سیزده به در. او به جبهه غرب یعنی کردستان اعزام شد که سخت ترین و تلخ ترین خاطرات را از آن منطقه داشت. شبِ قبل از اعزام، ساکش را آماده کرد. وسایل مورد نیاز را گذاشت. صبح با ذوق و شوق عجیبی، خیلی تمیز و مرتب آماده رفتن شد. موقع خداحافظی دوره اش کردیم و گفتیم: «حسین چقدر به خودت رسیدی و شیک کردی. مگر مهمانی می روی؟» نگاهی به قد و بالای خودش انداخت و رفت کنار باغچه حیاط، مشتی خاک برداشت و کتونی های سفیدش را خاک مالی کرد و گفت :«حالا خوب شد خیلی برق می زد.
#خاطره_بازی
اعزام از حرم سیدالکریم
زمان جنگ بچه های رزمنده در سپاه شهرری جمع می شدند و بعد پیاده می آمدند حرم حضرت سیدالکریم. در صحن جامع بعد از نوحه خوانی و سینه زنی، در میان دود اسپند از زیر قرآن رد شده و با خانواده های خود وداع کرده و می رفتند. حسین که رفت سپاه، ما هم حاضر شدیم و به بدرقه او رفتیم. در تمام سه سالی که جبهه می رفت این کار ما بود.
خاطرات هولناکی از جنگ کردستان داشت
اولین اعزام حسین به کردستان چند ماهی طول کشید. بیشتر نیروی دشمن در کردستان ستون پنجم و خودی بود و جنگیدن با آنها به مراتب سخت تر و هولناک تر از دشمن بعثی بود. نفوذی ها قابل پیش بینی نبودند. حسین از این اعزام خاطره هایی داشت مثل سربریدن بچه های سپاه، دزدیدن بچه ها و لودادن مقر بچه های بسیج توسط بعضی عناصر نفوذی. اما اعزام های بعدی حسین به مناطق جنوب بود. پادگان دوکوهه، اندیمشک، شلمچه، دزفول، جزیره مجنون، طلائیه آخرین اعزامش هم به اروندکنار(فاو) بود.
پایان
#خاطره_بازی
گزیدهای از خاطرات شفاهی محمد ملتجی
روایتی از سفر به کردستان
بعد از تمام شدن دوره آموزشی، قرار بود برای مأموریت دو ماههای اعزام شویم به کردستان. شناخت ما ار کردستان و سنندج بیشتر از طریق عکسها و خبرها بود؛ عکس جنازههای سربریده پاسدارها و خبرهایی که از جنایات کومله و دموکرات در حق پاسدارهای اسیر شده میشنیدیم. از حرم میآمدم سمت فلکه آب. توی پیادهرو مردم جمع شده بودند به یک روزنامهدیواری داشتند نگاه میکردند. عکس پاسدارهایی بود که در گنبد و کردستان سرشان را بریده بودند.
خب، خانوادهام هم این خبرها را میشنیدند و شاهد تشییع پیکر شهدای پاسدار بودند. اگرچه مادر و خواهر و همسرم خیلی گریه کردند، اما با رفتنم مخالفت نکردند. اصلاً بعید نبود که دیگر مرا نبینند. آن قدر خطرناک بود که در سقز وقتی بعد از چند روز تلفن پیدا کردم و به خانه زنگ زدم، مادرم تا صدای مرا شنید از حال رفت و ایشان را بردند بیمارستان.
جلوی ساختمان عملیات، منتظر ایستاده بودیم که اتوبوس بیاید و برویم فرودگاه. دیدم یکی سرش را گذاشته روی دیوار و گریه میکند. از دوروبریها پرسیدم چه شده؟ گفتند دوست دارد بیاید ولی رستمی به خاطر موضوعی اجازه نداده است.
رفتیم فرودگاه و سوار سی 30 شدیم. به سنندج که رسید حدود ده دقیقه هواپیما دور میزد و نمینشست. بعد که پرسیدم، گفتند اطراف فرودگاه دست ضدانقلاب است و تیراندازی میکنند.
بالاخره فرود آمدیم. تمام دیوارهای فرودگاه با گلوله سوراخ شده بود. قسمتهایی از شهر دست ارتش و سپاه و قسمتهایی در اختیار ضدانقلاب بود.
رفتیم روی کوهی[1] در وسط شهر مستقر شدیم. سپاه جای خوبی را انتخاب کرده بود. مشرف بود به اطراف شهر. به نوبت نگهبانی میدادیم. گروههای عملیاتی و ضربت میرفتند داخل شهر، عملیات انجام میدادند و بعد برمیگشتند بالا.
از سنندج با اتوبوس رفتیم سقز. من از اتوبوس که به چهره مردم نگاه میکردم، احساس میکردم نگاه بعضیها، به خصوص جوانها نگاه خوبی به ما نیست. البته با برخوردهایی که در روزهای بعد با مردم شهر داشتم، فهمیدم بزرگترها از اینکه شهر دست نیروهای نظامی بیفتد و امنیت در آن حاکم شود راضیاند.
یک ساندویچفروشی بود روبهروی ساختمان سپاه. با هم رفیق شده بودیم. صحبت که میکردیم، من به این نتیجه رسیدم دل این مردم با ماست؛ اگرچه تبلیغات دشمن تصویر سپاه را قدری خراب کرده بود.
سنندج در مقایسه با سقز آرامتر بود. عامه مردم به روال عادی زندگی میکردند. روزها جلوی ساختمان سپاه شلوغ بود. نه به خاطر درگیری یا اعتراض به سپاه. بلکه برای اینکه مرد اختلافاتشان را میآوردند آنجا حل کنند. یکی خانه دیگری را تخلیه نکرده بود، یکی طلبش وصول نشده بود، یکی به زمین دیگری تجاوز کرده بود و... میخواستند با شهید رستمی صحبت کنند. در آن اوضاع، ساختمان ما هم پاسگاه بود و هم دادگاه.
ادامه دارد.....
#خاطره_بازی
در زندان ساختمان، چند زندانی کومله و دموکرات داشتیم. بعضی از این افراد وقتی مدتی از نزدیک برخورد و شخصیت بچههای سپاه را میدیدند، نگاهشان به کلی تغییر میکرد. رفیق شده بودیم با هم. اینطور به ذهنشان القا کرده بودند که این انقلاب سرمایهداری است و اینها آمدهاند مردم کردستان را به زور سرنیزه ساکت کنند و خونریزی راه بیندازند؛ اما وقتی صحبت میکردیم و از وضعیت مالی و زندگیمان برایشان میگفتیم، تعجب میکردند. وقتی میگفتم قبل از ورود به سپاه، با تاکسی یا در کارخانه کار میکردم، متوجه اشتباهشان میشدند. دشمن تبلیغ کرده بود که اینها همه بچه سرمایهدار هستند و هیچ بویی از رنج و استضعاف و مشقت و سختی نبردهاند.
رستمی توصیه کرده بود که گاهی بنشینیم با زندانیهای کُرد صحبت کنیم تا تصورات اشتباهشان رفع شود. وقتی با هم صحبت میکردیم و میدیدیم با چه حرفهایی این مردم خونگرم و معتقد را به مبارزه با انقلاب اسلامی نوپا تحریک کردهاند، غصهام میگرفت.
کُردها مردمی سادهدل و مهماننواز هستند. شرایط زندگی و کوههای اطراف هم باعث شده که عموماً بدنهای ورزیدهای داشته باشند. از لحاظ مذهب هم شافعی هستند و بیشترین نزدیکی را با عقاید تشیع دارند. از سالهای قبل از انقلاب در محرومیت به سر میبردند، چرا که رژیم پهلوی میانه خوبی با کُردها نداشت. پس از پیروزی انقلاب، ضدانقلاب فرصت نداد خدمترسانی سامان بگیرد و با تبلیغات فراوان و شعارهای فریبنده، توانست برخی از کُردها را به مخالفت با حکومت نوپای جمهوری اسلامی تشویق کند، شعارهایی مثل حق کارگر و کشاورز، خلق کُرد و آموزش زبان کُردی در مدرسهها و کتابها.
بسیاری از سران و افراد اصلی گروههای مسلح هم کُرد نبودند. آنها از دانشجوهای مارکسیست و گروهکهای چپ بودند که برانگیختن مسائل قومیتی را راهی برای ضربه زدن به جمهوری اسلامی میدانستند. دادگاه انقلاب که برای محاکمه رؤسای دستگیر شده آنها تشکیل میشد، بیشتر با زندانی های تهرانی سروکار داشت. عجیب به تبلیغات توجه داشتند. یکی از دوستان میگفت: «در سنندج آقای خلخالی و محمود کاوه چند تا از سران آنها را اسیر کرده بودند. دادگاه تشکیل شد و به اعدام محکوم شدند. همانجا که میخواستند تیربارانشان کنند، یکی از آنها گفت میخواهم بروم دستشویی، از دستشویی که میآمده، کفشهایش را عوض میکند. کفشهای مخصوص کوهنوردی را که به پا داشته با دمپاییهای پلاستیکی عوض میکند تا با عکسی که بعدها از جنازهها گرفته و چاپ میشود، این مطلب را القا کند که اینها کارگرها را میکُشند.
پایان
#خاطره_بازی
در سال ۱۳۵۹ از طرف هلال احمر خبر دادند که شهر سنندج نیاز به مددکار کار دارد و من با چند تن ازدوستان تصمیم گرفتیم به منطقه رویم و خدمت کنیم.از امدادگری چیزی نمی دانستم و ابتدا تنها به عنوان یک مراقب در کنار مجروحین در بهداری سنندج بودم.کم کم از پزشکی که باتفاق همسرش برای خدمت رسانی آمده بود کار یاد گرفتم و امدادگری می کردم.
روزها چند نفر می شدیم و به اطراف سنندج می رفتیم.در آن زمان در کردستان فقر مالی و فقر فرهنگی زیادی حاکم بود و سپاه تاکید داشت که ما این برنامه را داشته باشیم و به آنها کمک کنیم.سپاه در کردستان کتابخانه هایی زده بود و در آنجا کارهای فرهنگی متعددی از جمله مسابقه،امانت کتاب و… انجام می داد و از طریق همین کتابخانه ها نیرو جذب می کرد.
در ابتدا مردم با ما همکاری نداشتند و تصور آنها این بود که ما آمده ایم تا آنهارا شیعه کنیم و دین آنها را بگیریم،آمده ایم تا شهر آنها را تصرف کنیم!
در کردستان گروهک هایی از جمله کوموله و دموکرات وجود داشتند که تقریبا از هر قوم و فامیلی در این گروهک ها بودند و چون این گروهک ها مردمی بودند نمی شد آنها را شناسایی کرد .روزها دوست ما بودند و شب ها دشمن! آنها جنایت های زیادی را مرتکب شدند، جلو اتوبوس ها و مینی بوس ها را می گرفتند و مردم را دستگیر و شکنجه می کردند.ماشین های حمل گوشت یا غذا را با آرپی جی زده بودند و وقتی آنها را می دیدیم آنقدر سوخته شده بودند که نمی توانستیم تشخیص دهیم کدام گوشت بوده و کدام بچه های حمل غذا!
بچه های کردستان خیلی مظلومانه شهید شدند. در جنگ جنوب اطراف بچه ها همه دوست بودند و دشمن در مقابل بود ولی در کردستان دشمن مشخص نبود کجاست!
ادامه دارد.....
#خاطره_بازی
من سه ماهی بود در سنندج فعالیت داشتم که روزی آقای صدری مسئول سپاه گفتند: بچه ها را در بیمارستان سقز می کشند و شهید می کنند و ما به آنها اعتماد نداریم. ایشان برای من حکم زدند و من را به بیمارستان امام خمینی سقز اعزام کردند .پرسنل آنجا کرد بودند و خیلی کارشکنی می کردند ولی پس از اینکه من نماینده سپاه در بیمارستان شدم شرایط تغییر کرد و کارها دست خودمان آمد.
در کردستان از ساعت ۲ بعدالظهردر جاده ها رفت و آمد نبود و بچه ها اگر می رفتند کمین می خوردند. این بود که ما هم در این مدت زمان اعزام مجروح و شهید نمی توانستیم داشته باشیم مگر با پرواز(هلیکوپتر)
در بیمارستان از پشت در اتاق عمل مجروح می چیدیم تا آخر،که تا نوبت به آخرین مجروحین می رسید اکثرا شهید می شدند.ما همه بچه ها را شناسایی می کردیم.
پیشمرگان کردستان و همکاری آنها با سپاه
بعضی از کردها واقعا افراد خوب و دلسوزی بودند.آنها متوجه شده بودند که ما برای کمک به آنها آمده ایم. به ما کمک می کردند و با سپاه همکاری می کردند وسپاه آنها را جذب می کرد.آنها مخبرهای خوبی بودند. مثلا به ما خبر می دادند که فلان موقع و در کدام مکان قرار است درگیری شود و یا سرکرده کوموله الان در کدام خانه است.یکی از آنها خانم فریده وزمانی بود که خاطراتش را کتاب کرده است. ایشان چندین بار کتک خورد و خواستند ایشان را ببرند که مادرشان ممانعت کرده بود و از آن به بعد با ما زندگی می کرد چون تأمین جانی نداشت.کردها به چنین افرادی “جاش” می گفتند که به معنای “خودفروخته” بود وآنها را می کشتند و یا به گروگان می بردند.
ادامه دارد....
#خاطره_بازی
معجزه ای در بیمارستان
شبی از شب های زمستان بود، بیمارستان خیلی شلوغ بود و تمام اتاق ها پر از مجروح بود. نیاز به نیرو داشتیم. با آموزش و پرورش تماس گرفتیم و از آنها کمک خواستیم. در همین موقعیت و در عین شلوغی بود که یک مرتبه بوی عطری فضا را پر کرد و همه از همدیگر می پرسیدند کی عطر زده؟!
در یکی از اتاق ها سه مجروح خیلی بدحال داشتیم که پزشکان از آنها قطع امید کرده بودند و می دانستیم آنها شهید خواهند شد. یکی از آنها سربازی بود که تیری در گلویش خورده بود که اصلا نمی توانست حرف بزند. حال وخیمی داشت به هر دو دستش سرم وصل بود، اکسیژن هم به دهانش بود.دکتر آمد و پس از دیدن او گفت: این مجروح دیگر تمام می کند و امیدی به او نیست. در همین موقع بود که به همکارانم گفتم از صبح تا حالا خیلی خسته شدم! می روم در اتاقم هم نماز بخوانم و هم کمی استراحت کنم و برگردم. هنوز وضو نگرفته بودم که دیدم در می زنند. دوستان گفتد بیا و ببین که معجزه شده!!
با عجله رفتم ودیدم همان سرباز بدحال روی تخت نشسته و دیگر هیچ وسیله ای به او وصل نیست. ولی هنوز نمی توانست صحبت کند. هر چه از او می پرسیدیم که چی شد و چه دیدی؟! فقط سر و دست هایش را بالا می برد و چیزی نمی گفت. تا فردا صبح که پیش ما بود چند کلمه ای توانست صحبت کند و به این صورت مجروح شفا پیدا کرد و آن موقع بود که ما متوجه شدیم که آن بوی عطر از کجا می آمد!
ازدواج مجدد
من چهار سال زندگی در کنار مجروحین داشتم و جدا شدن از آنها خیلی برای من سخت بود. برای من حتی مرخصی رفتن هم خیلی سخت بود و احساس می کردم به وجود من خیلی نیاز است.
از یک طرف هم خانواده اصرار زیادی بر ازدواج من داشتند که تا سنم بالاتر نرفته حتما ازدواج کنم. این بود که به آنها گفتم من اگر ازدواج کنم با کسی ازدواج خواهم کرد که به وجود من خیلی نیاز داشته باشد،مثلا از دو دست، دو پا و یا دو چشم مجروح باشد. پس رفتم و اسم خودم را به بنیاد شهید دادم که زمینه ساز ازدواج با مجروحین بود.
پس از مدتی جانباز قطع نخاعی را به من معرفی کردند که خانواده مراعات حال من را کردند و اجازه ازدواج با او را ندادند. در این مدت بود که مادرم هر دو دستش سوخت و من برای مراقبت از او از بیمارستان سقز مرخصی گرفتم و برگشتم به اصفهان. در همین شرایط بود که مادرم متوجه شد کسی که از هر دوست مجروح باشد چقدر به دیگران احتیاج دارد و با ازدواج با چنین افرادی رضایت داد. همسرم خوزستانی است و به او گفته بودند که اگر همسر خوب می خواهی به اصفهان مراجعه کن. ایشان در عملیات والفجر از هر دوچشم نابینا شده بودند. به جای ایشان مادرشان من را دیدند و زمانی که من را دیدند گفتند: من خواب شما را دیده بودم و الان انگار شما را می شناسم! سال ۱۳۶۴ بود که به عقد ایشان درآمدم.
توصیه به مردم
از عموم مردم تقاضا دارم شهدا را فراموش نکنند و پیوسته رهرو راه آنها باشند، چرا که آنان مشعل فروزانی در زندگی ما هستند.
پایان
#خاطره_بازی
ملا حیدر فهیم یکی از عاشقان واقعی امام(ره) بود. شبانه ملا فهیم را دزدیدند. هرچه ملا حیدر را تهدید کردند، به انقلاب پشت نکرد. گفتند: از امام(ره) دست بردار. گفت: امام(ره) همه چیز من هست. امام خمینی(ره) عشق من هست و از او دست برنمی دارم
* محمد فرهادی
مستندساز و فعال فرهنگی
روز 22 اسفندماه، روز بزرگداشت شهدا می باشد. شهدایی که با جان خویش از اسلام و نظام مقدس اسلامی کشورمان ایران دفاع کردند. برای شهدا مذهب و قومیت فرقی نمی کرد و به همین خاطر برای آرمان خویش که حفاظت از کیان اسلام بود، از جان خود گذشتند تا آیندگان بدانند اندیشه شهید، فراتر از مذهب و قومیت بوده و وحدت میان شیعه و اهل سنت را باور داشته و با خون خویش این درخت وحدت را آبیاری می کنند. برادران اهل سنت مان نیز در این میدان خوش درخشیدند تا ثابت کنند حفظ نظام مقدس اسلامی و وحدت مردم مسلمان ایران، ارزش جانفشانی و از خودگذشتگی را دارد. از اینرو در ادامه خاطراتی را از سه شهید اهل سنت کردستان، «فریدون تعریف»، «ملا محمد کریمیان» و «ملا حیدر فهیم» مرور می نماییم. باشد که قدردان زحمات و فداکاری های آن ها باشیم.
شما قدرت حرکت تان بیشتر است
در بحث اتحاد شیعه و سنی یکی از خاطرات زیبایی که من در کردستان داشتم، از شهید «فریدون تعریف» است. ایشان از بچه های سنندج و پدرش ارتشی بود. شهید فریدون تعریف در سنندج به دنیا می آید و بهواسطه شغل پدرش به جاهای مختلفی می رود، اما باز هم برمی گردد به سنندج. اولین دوره دانشگاه در سنندج، دانشجوی دانشگاه می شود، اما از آنجایی که شهید فریدون تعریف، یکسری دوست در کرمانشاه داشت، آرام آرام به بحث حسینیه سنندج پا می گذارد.
با آنکه اهل سنت بود، اما با دوستان کرمانشاهی خودش که شیعه بودند بسیار هماهنگ می شود. روحیه انقلابی به دست می آورد و وارد کار جهاد و شهادت می شود. انقلاب که شروع می شود یکی از کسانی که در تظاهرات شرکت می کند شهید فریدون تعریف است. پدرش ارتشی و مخالف او بود، اما فریدون باز هم به انقلابیگری ادامه می دهد و وارد فاز تبلیغات می شود. شهید فریدون تعریف بدون شک بهعنوان یکی از بنیانگذاران سپاه کردستان مطرح است. بهعنوان اولین فرمانده سپاه کردستان حکم ایشان صادر شد. ایشان بعد از مدتی به دلیل فعالیت، به نمایندهگی از مردم به دیدن بنی صدر می رود، اما نه اینکه بخواهد طرفدار بنی صدری باشد، بلکه بهعنوان طرفدار امام(ره) به ملاقات رفت. یک مدتی هم در قامت چریک های فدایی خدمت کرد. بالاخره در تهران، محله سعادت آباد ایشان را به شهادت می رسانند و امروز پیکر شهید فریدون تعریف در مزار شهدای سنندج دفن گشته است. یکی از نکات مثبت در رفتار ایشان این بود که همیشه در نماز جماعت برادران شیعه شرکت و به امام جماعت آنها اقتدا می کرد و می گفت ما باید همیشه با یکدیگر باشیم. هر چه بچه ها اصرار می کردند که ایشان جلو بایستد، می گفت: نه، شما قدرت حرکت تان بیشتر است.
ادامه دارد.....
#خاطره_بازی
انقلابی و عاشق امام(ره)
شهید ملا محمد کریمیان یکی از نشانه های وحدت شیعه و سنی در کردستان است. شهید ملا محمد کریمیان اهل دیواندره بود. ماموستا و روحانی بود. یکی از مبلغان اهل سنت بود. در جریان انقلاب اسلامی، یکی از کسانی بود که در راهپیمایی ها شرکت می کرد و اطلاعیه های امام(ره) را به روستاها می رساند. در روستای گزمیل سفلی زندگی می کرد. وقتی ضدانقلاب ها آمدند و در کردستان جاگیر شدند، ملا محمد کریمیان در کنار مردم باقی ماندند تا اینکه ضدانقلاب ها شروع کردند به اسلام اهانت کردن، به امام(ره) اهانت کردن، به ماموستا و روحانیت اهانت کردن و... او به همراه خانوادهاش هجرت کردند و به سنندج رفتند. درحالیکه تهدیدش می کردند و جانشان در خطر بود، کارش این شده بود که می رفت با بسیج و بچه های سپاه و برای مردم کار فرهنگی می کرد.
یک روز در حاجی آباد سنندج وقتی که شب کومله به آنجا حمله کرد، شهید کریمیان و همسرشان داخل خانه بودند و مسلح بودند. شهید کریمیان از پنجره شروع کرد به تیراندازی به کملهها و چند نفر را زخمی کردند. مهاجمین خانه را محاصره کردند و به رگبار بستند. همسر ایشان زخمی شد و شهید کریمیان همسرش را به خانه همسایه انتقال داد. اما خودش اینقدر مقاومت کرد تا به شهادت رسید. بعد از اینکه به شهادت رسیدند، ضدانقلاب ها داخل خانه شدند و قرآن و کتابهای شهید را روی پیکرش انداخته و آتش زدند. فردای آن روز پیکر را بردند. داماد و خانواده شهید می گویند، وقتی رفتیم خانه را تمیز کنیم، دیدیم یک تکه گوشت تازه داخل خانه افتاده، برداشتیم دیدیم قلب شهید هست که تازه و سالم میان آتشها مانده بود! شهید کریمیان حافظ و استاد قرآن بود. قلبش مالامال از نور قرآن بود. کمله های دموکرات آمدند و ایشان را شهید کردند و به علت انقلابی بودن و حمایت از امام(ره) پیکرش را آتش زدند.
ادامه دارد.....
#خاطره_بازی
مردم حواستان به انقلاب و اسلامتان باشد
وقتی حرف از وحدت می شود برخی گمان می کنند باید از اعتقادات خود دست برداریم. درحالیکه اینطور نیست. وحدت یعنی شیعه اعتقاد خودش و سنی هم اعتقاد خودش را داشته باشد، اما در اصول با هم اتحاد داشته باشیم. هرگز به فکر این نباشیم که اهل سنت تفکر ما را قبول کند، یا ما تفکر آنها را قبول کنیم. بهتر است اختلاف را کنار گذاشته و بر اساس آرمان ها به وحدت برسیم. شهید «ملا حیدر فهیم» یکی از کسانی بود که 95 سال عمر داشت و یکی از عاشقان انقلاب و از فدائیان امام(ره) بود که در منطقه گوریچه جانوری به شهادت رسید و جانش را فدای اسلام و قرآن کرد. کسی بود که قبل از انقلاب گفته بود: «من سه آرزو دارم؛ یکی اینکه عالم بشوم، دوم، به حج بروم و به زیارت مزار پیامبر کرم(ص) نایل شوم و سوم اینکه شهید شوم.»
مسن شده بود و می گفت به آرزوی اول و دوم؛ یعنی عالم شدن و زیارت کعبه و مزار پیامبر اکرم(ص) رسیدم، اما سومی را بعید می دانم. چون سنم خیلی زیاد شده و نودوپنجساله شده ام. درجریان انقلاب ملا حیدر فهیم به سنندج می آمد و همراه مردم راهپیمایی می کرد. عاشق امام(ره) بود. برمی گشت به روستای آبی هنگ و تبلیغ می کرد. وقتی هم که انقلاب پیروز شد، شهید فهیم گشت های شبانه راه انداخت. لیست افراد را همراه داشت و سر هر کوچه پست نگهبانی می گذاشت. می گفت انقلاب پیروز شده و مملکت مال ماست و باید از آن دفاع کنیم. همین موجب شده بود که شهید فهیم در دل مردم خیلی عزیز شود. بعد از انقلاب وقتی ضد انقلاب ها وارد آنجا شدند و حزباللهی ها آنجا را خالی کردند. به ایشان گفتم: ملا حیدر تو هم بیا با ما برویم. اگر شما را بگیرند می کشند. گفت: مردم را چکار کنم؟ این مردم انقلاب کردند باید سرپای خودشان بایستند. شهید ملاحیدر فهیم به مردم کمک می کرد. روشنگری می کرد. به مردم می گفت: کمله ملحد هست و دموکرات ها ضدانقلاب هستند. مردم حواستان به انقلاب و اسلامتان باشد تا از دستش ندهید. به خانه ایشان می آمدند و شام و ناهار می خوردند... عکس امام(ره) را روی دیوار نصب کرده بود و می گفت من مدافع روح الله خمینی(ره) هستم. ایشان تاریخ را عوض کرد. ایشان محیی اسلام ناب محمدی در کردستان است. ایشان کسی است که جانش را فدای اسلام می کند. همه چیز خود را برای اسلام داده و پدر شهید است. ملا حیدر فهیم یکی از عاشقان واقعی امام(ره) بود. شب عاشورا دموکرات ها پشت درب خانه ایشان رفتند. شبانه ملا فهیم را دزدیدند و بردند. هرچه ملا حیدر را تهدید کردند، به انقلاب پشت نکرد. گفتند: از امام(ره) دست بردار. گفت: امام(ره) همه چیز من هست. امام خمینی(ره) عشق من هست و از او دست برنمی دارم. او را به منطقه گوریچه جانوره بردند و گفتند یا تو را می کشیم یا باید به مردم بگویی که امام(ره) بد هست. گفت: نمی گویم. وضو گرفت و سوره یس را خواند و به شهادت رسید و امروز اسم ایشان در تاریخ می درخشد. ملا حیدر فهیم با 95 سال سن، جان خود را فدای امام(ره) و انقلاب کرد که از نمادهای وحدت شیعه و سنی در کردستان محسوب می شود.
پایان