eitaa logo
هزار مناره
105 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
585 ویدیو
19 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
آنقدر زرنگ و با شهامت بود که حاج محمد بروجردی و ناصر کاظمی، وقتی دیدنش به عنوان نفوذی فرستادنش تو حزب کومله.رفت خودش رو در حزب جا کرد و شد مسئول پرسنلی حزب. تمام اطلاعات و اخبار ضد انقلاب رو کامل استخراج کرد. وقتی کارش تمام شد و برگشت سپاه، ضد انقلاب پشت هم شکست می‌خورد. تمام آمار و اخبار حزب رو تخلیه کرده بود. بعدها فهمیده بودند که او همان محمود کاوه فرمانده نامدار سپاه در کردستان بوده. به عشق دیدن کاوه درس و دانشگاه را رها کردم و راهی کردستان شدم. وقتی در ساختمان اداری قرارگاه حمزه موفق شدم نامه ماموریت به تیپ شهدا را بگیرم با خوشحالی و لب خندان رفتم کنار جاده وایستادم تا برم مهاباد مقر تیپ، یک ماشین ایستاد کنارم و گفت، کجا می‌ری برادر؟ گفتم تیپ شهدا. گفت، بیا بالا که هم مسیریم ،توراه از من پرسید حالا چرا تیپ شهدا؟ گفتم بخاطر دیدن برادر کاوه و کمک کردن به ایشون راهی اونجا شدم. گفت: کاوه رو می‌شناسی می‌خوای کمکت کنم، دیدم هی داره سؤال پیچ می‌کنه گفتم: اولا کاوه نه، برادر کاوه، ثانیا شما همین رانندگی تون رو بکنید بزرگترین کمک را به من کردید. خلاصه تا خود تیپ به اخم و تشر من خندید و هیچی نگفت. و من رو جلوی درب پادگان شهید بروجردی پیاده کرد و رفت. ساعاتی بعد دوباره باز تو ساختمان لشکر دیدمش گفت: شما کارت هنوز انجام نشده چرا؟ گفتم نمی‌دونم ولی می‌خوام جای خوبی برم. گفت: منظورت از جای خوب یعنی کار اداری و کم خطر، گفتم نه برادر من دانشگاه رو رها کردم بیام اینجا کنار برادر کاوه جهاد کنم، می‌خوام موثر باشم. گفت: احسنت، خدا خیرت بده. بعد فردی رو صدا کرد و گفت: برادرمون رودر یگان‌های رزمی سازماندهی کنید. پاسدار حرفی زد که دهانم از حیرت باز ماند. اوگفت: چشم برادر کاوه!
سال 60 بود، کاروان اسکورت ما از سقز به سمت سنندج در حال حرکت بود، بعد از روستای سنته در تنگه بیجار به کمین ضد انقلاب بر خوردیم. آتشی بود که رو سرمون می‌ریختن. همون اول کار 10 تا مجروح دادیم و زمین گیر شدیم. بی‌سیم زدیم سقز و کمک خواستیم. بعد از دقایقی دیدیم یک ماشین سپاه درست اومد وسط جاده نگه داشت، محمود کاوه تک و تنها پیاده شد. جلو رگبار دشمن صاف وایستاد وسط جاده، یک نگاه به راست و چپ انداخت خیلی خونسرد و با اعتماد به نفس انگار نه انگار که تو تیر رس ضد انقلابه محکم و بی‌تزلزل اومد سمت ما که همه سینه خیز بودیم. به شونه هامون می‌زد و می‌گفت برادر عزیزم یا علی بگو و بلند شو. الهی قربونت بشم برادرم بلند شو، الهی فدات شم بلند شو و یا علی بگو. نذارید اینا زمین گیر شدن شما داداشای گلمو ببینن. بعد خودش مثل شیر رفت وسط جاده بدون اینکه سر خم کنه. کلت رو از کمرش کشید و شروع کرد به تیراندازی و رفت روی تیر بار بچه‌ها که این طور دیدن سینه از خاک کندن، یک جنگ روانی برای دشمن به پا کرد. که از برکت قدم مبارکش ما زمین گیرها انرژی گرفتیم و رفتیم تو حالت تهاجمی و نه تنها زخمی و تلفات ندادیم بلکه کلی ازشون کشتیم و اون گردنه رو برای همیشه امنیت بخشیدیم. ادامه دارد...
یکی از خصلت‌های پهلوانی و مردانگی شهید کاوه در اوج درگیری با ضد انقلاب رفتار جوانمردانه با اسرا و کشتگان دشمن بود. همه می‌دانند اگر بسیجی و یا پاسدار در آن زمان اسیر دست ضد انقلاب می‌شد به ناجوانمردانه‌ترین وجه برخورد می‌شد. ضد انقلاب با تیغ و شیشه و چاقو سر از تن سربازان اسلام جدا می‌کرد و پیکر شهدا رو به آتش می‌کشید، یا سر پاسداران رو جلوی نو عروسان از بدن جدا می‌کردند. اما شهید کاوه با سن کمی که داشت درست در سن هجده، نوزده سالگی، زمانی که سردار نمره یک مناطق عملیاتی غرب بود، جسد کشته شدگان ضد انقلاب رو بر می‌داشت می‌برد تحویل مساجد می‌داد تا صاحبان اون‌ها برای بردن اجسادشون اقدام کنن و با اسراشون طبق شرع اسلام با مدارا و رفعت برخورد می‌کرد. یک عده بچه بسیجی کم سن و سال بودیم که از مشهد حرکت کردیم رفتیم تیپ شهدا. اون زمان آوازه محمود کاوه همه جا رو فرا گرفته بود. یک شب آخر وقت خوابمون نمی‌برد تصمیم گرفتیم دسته جمعی بریم دیدار فرمانده‌مون محمود کاوه. با پرسوجو فهمیدیم رفته تو حسینیه تیپ، وقتی رسیدیم دیدیم یکی از معاونانش دم در حسینیه وایستاده. گفتیم میشه بگی برادر کاوه بیاد ببینمش؟ گفت نه ، آقا محمود مشغول قرائت قرآن هستن و بعد، نماز شب می‌خونن. در ضمن اینجا زیارتگاه نیست. در همین حین دیدم آقا محمود اومد و در آستانه در حسینیه ایستاد. یک نگاهی به اون برادر کرد و بعد با لب خندان و روی خوش و آغوش باز همه مارو پذیراشد. نشست با همه ما خوش و بش کرد و گفت و خندید و چای درست کردیم باهم خوردیم و عکس یادگاری گرفتیم. خداشاهده بعدها فهمیدم دو شب می‌شد که نخوابیده. خیلی کم می‌خوابید و کم خوراک بود ولی بسیار پر کار و خوشرو و فعال و موثر بود. رحمت و رضوان خدا به روح پاک مطهرش. پایان
گفتن از ایثارگری رزمندگان ایثارگر دفاع مقدس  همانند روح پاکشان بقدری زیبا و شگرف و اموزنده است که زمان نه تنها ان را کهنه نمی کند بلکه امید است  با بدست گرفتن قلم توسط  این حماسه سازان ابعادی بیشتری  از این حماسه بزرگ بر روی نسل جوان گشوده شود.   با این تفاصیل هنوز گرد غربت(قربت ) غریبی  هنوز بر رزمندگان دفاع مقدس در کردستان نه تنها پاک نشده بلکه  روز به روز بر ضخامت این پرده (قربت) افزوده می شود  یک نمونه از مظلومیت آ نان عدم یاد آوری از انان  میباشد . بعنوان مثال ابو عمار فرمانده شجاع مریوان که از السابقون انقلاب بوده و سالها در لبنان مبارزه نموده بودند  رانام و یاد مبارکشان را  در این سایت مطالعه نمودم  رزمندگانی که جایگاهی بنام نقطه امن و عقبه نظامی بنابر تعاریف رایج نظامی برایشان وجود نداشت . حتی درون درداخل پادگانها (خصوصا  اوئل انقلاب ) رزمندگانی که علاوه با جنگ فیزیکی با دشمنان بیرحم و بعضا متوحش میباید با سخترین شرایط جوی و جغرافیایی نیز دست و پنجه نرم می نمودند. رزمندگانی که 5 ماه بدنشان رنگ آب به خود نمی دید جهت  بهتر روشن شدن اوج این مشقات شاید بیان خاطره ای خالی از لطف نباشد. حدودا" بهار سال 61 جهت ماموریتی به پادگان  لشکر28 کردستان واقع در سنندج رفته بودیم . قسمتی از لشکر جهت اعزام نیرو ها و تقسیم انان در مناطق مختلف کردستان در اختیار سپاه قرار داشت. همزمان با حضور ما در پادگان اعلام جابجایی نیروی جدید و قدیم صورت می گرفت. ادامه دارد.....
  روزی در ان هوای بهاری که کارهای خود را جهت اعزام به منطقه  انجام می دادیم ناگهان متوجه اتوبوسی شدیم که نیروهای قدیمی را از منطقه مریوان به پادگان می اورد. هنگامیکه اولین رزمنده پای خود را از اتوبوس پائین گذاشت . با صحنه ای مواجه شدم که تا امروز ذهن مرا در گیر نموده است. صورت این رزمنده همانند تکاورانی که شبهای عملیات صورت خود را استتار می نمایند کاملا سیاه بود؛  اورکت و شلوارشان علاوه بر رنگ کاملا سیاه پاره و مستعمل بود  بحدی که بنده با لحن اعتراض به یکی از عزیزان تدارکات عرض نمودم مگر در مریوان تدارکات وجود ندارد . و شرح جواب باختصارچنین بود "از خودشان  بپرس ". هرچند محل ماموریت ما نیز یکی از واحدهای برون مرزی مریوان بود اما واقعیت رزم در ان منطقه خصوصا در زمستان چنین بود .محورهای معروف ، صعب البور 2 محور دزلی و جانوران سرو اباد  بود.  اکثر قله ها دارای جاده نبوده  و طبعا رزمنده جهت رفت و برگشت تا محور ، حداقل بین 20 تا 30 کیلومتر را باید در مناطق کوهستانی صعب العبور و از نظر نظامی شدیدا الوده  پیاده طی می نمودند و تنها راه مواصلاتی همان جاده های مال رو بود . تدارکات منطقه تعداد زیادی قاطر را توسط افراد بومی در اختیار داشت که تدارکات از طریق همین قاطرها و افراد بومی انجام می شد . در تابستان و مطلوب بودن هوا سعی میشد حداکثر تدارکات  به پایگاه و قله ها فرستاده شود و در سنگرهای تدارکات و مهمات  دپو شود و تقریبا 6 ماهه دوم هیچگونه تدارکاتی به نیروها نمی رسید و اگر امری ضروری اتفاق می افتاد داستان خاص خود را داشت. در زمستانها سنکرها بعضا چندین متر زیر برف قرار داشت  و ارسال تدارکات در این شرایط برای عزیران تقریبا غیر ممکن بود. (البته انتقال مجروحین سخت  و بعضا شهدا دردناکترین صحنه هایی بود که می توانست  اوج مظلومیت ایثارگران ان منطقه را به رخ بگشد ) بعضا در مجروحیت های در حد خوردن ترکش های کوچک و بعضا دست پا ( که در دیگر جبهه ها حتما" رزمنده باید جهت مداوا به بیمارستان اعزام می شد )  بهیار (امدادگر)و رزمندگان مستعددر همان منطقه با بی حسی موضعی سعی در خروج ترکش و یا بخیه هایی که خود در انجا فرار گرفته بودند  مسائل را رفع و رجوع می کردند. چون اگر می خواسیتم مجروح را به محورهای اصلی برسانیم امکان خطرات جدی تر برای مجروح وجود داشت لذا بسیاری از دوستان همانجا با بخیه و پانسمان و ضد عفونی نمودن زخم ها اشنا شدند و زخم ها و جراحات ان مناطق زیباترین یادگار مبارزات در ان مناطق است. ادامه دارد....
در زمستان مهمترین ملزومات ان منطقه نفت بود. نفت در پیت های 20 لیتری حلبی اکبند توسط قاطر تا  جایی که امکان حرکت در منطقه را داشتند  آورده میشد واز انجا که حداقل بیش از ده کیلومتر با قله فاصله  داشت  دپو می شد و رزمندگان بصورت گروهی جهت انتقال آن از محل دپو  حرکت نموده اذوقه تدارکات و نفت و بعضا مهمات را بصورت کاملا ابتکاری با استفاده از بند حمایل  به شکل کوله در اورده و انرا محکم بر پشت خود مهار نموده و حرکت می نمودند.  طی این  مسیر ده کیلومتری با توجه به شرایط  جغرافیایی اب و هوایی و برف شدید، بیش از 7 تا 8 ساعت بطول می انجامید و حتی موارد زیادی منجر به یخ زدگی اعضای بدن رزمنده می شد ، هر چند در بعضی از قله ها با اوردن تانکر های هزار لیتری و قرار دادن پریموس (نوعی چراغ قدیمی که با فشار باد کار می کرد  ) و ریختن برف در ان و ذوب یخ  برای خوردن و طهارت تهیه  می شد اما جدا پایگاههایی خصوصا در محورهای جانوران و دزلی  وجود داشت که بعضا بدن رزمنده بیش از 5 ماه رنگ اب بخود نمی دید. لطیفه ای که در ان منطقه معروف بود و رزمندگان بعنوان مزاح برای خانواده خود  می فرستادند خالی از لطف نبود . یکی ازشوخی ها این بود  رزمندگانی که ماهها بود  نتوانسته بودند از اب استفاده نمایند سوار بر قاطر عکسی می انداختند. هنگام ترخیص نیروهای فبلی فیلم را جهت  رساندن به خانواده در پاکتی بهمراه نامه به انها داده بود و در شرح عکسها با توجه به شماره فیلم می نوشتند  مادر اشتباه نکنید بالایی من هستم. یقینا" ریز خاطرات  این عزیزان بسیار زیبا خواهد بود که از زبان خود ان بزرگواران که در زمستان در ان مناطق حضور داشتند نوشته شود . به امید روزی که انان خود قلم بدست گرفته و شرح رشادتها ، جانبازی ها و نبرد خود را کنار نبرد با طبیعت  برایتان قلمی نمایند . در پایان  ضمن گرامیداشت تمام شهدا و  ایثارگران کردستان(مریوان ) و به نمایندگی از انان نام کهنه رزمنده قاسم پیر سیاه که مصداق "وَمِنْهُم مَّن يَنتَظِر"می باشد راروشنایی  بخش این نوشته می دارم. بسم الله الرحمن الرحیم "مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن يَنتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا" ﴿۲۳﴾ (از ميان مؤمنان مردانى‏اند كه به آنچه با خدا عهد بستند صادقانه وفا كردند برخى از آنان به شهادت رسيدند و برخى از آنها در [همين] انتظارند و [هرگز عقيده خود را] تبديل نكردند. پایان
در دوران جنگ ۱۳ نفر از دانش آموزان یکی از مدارس بیجار به منشور دفاع از وطن با مراجعه به سپاه بیجار درخواست اعزام به جبهه را مطرح می‌کنند که بدلیل سن کم مورد پذیرش قرار نمی‌گیرد . در نتیجه خود گروه اقدام می کنند. مینی بوسی  را اجاره کرده و به یزد می‌روند و در آنجا موفق به اعزام می‌شوند در عملیات والفجر مقدماتی این گروه در جنگ حضور می‌یابند که در آن عملیات شش نفر شهید ، یک نفر جانباز و شش نفر به اسارت در می‌آیند که در اسارت نیز با شهبد ابو ترابی مأنوس می گردند . خاطرات این رزمندگان مملو از رشادت بود . هرچند گروه سعی می‌کرد به سادگی از کنار رشادت های خلق شده خود بگذرد اما زمانی که از خاطرات شهیدان عضو گروه شهید جعفر رضایی که فیلم شیار۱۴۳ بر اساس زندگی آن شهید ساخته شد ، شهید کمال حبیبی ، شهید مهرداد سردارزاده ، شهید محمد جعفری خودلان ، شهید محسن الوندی ، شهید حسین خسرویان صحبت می شد اشک های خانواده شهداء حاضر در جمع ، حضار و راویان را همنوا می نمود و به راحتی می شد حضور شهداء را در جمع احساس کرد. حسین نصراله زنجانی سرپرست حوزه هنری بیجارنیز در این شب خاطره  با بیان اینکه زنده نگه داشتن و یاد آور شدن رشادت های دلیر مردانی چون ۱۳ دانش آموز بیجاری کمترین وظیفه ای است که بر دوش همگان است گفت: نسل جوان باید از این رشادت ها آگاه شود. تعدادی دانش آموز از مدرسه طالقانی و شهید بهشتی بیجار همصدا می شوند تا برای پاسداری از کیان و انقلاب به نبرد با متجاوز بپردازند. راه‌های بسته شده مانع آنان نمی‌شود، از بیجار به یزد می‌روند . ۹۰۰ کیلومتر مسیر را طی می کنند تا به مرکز ایران بروند و از آنجا اعزام شوند. این پژوهشگر و نویسنده کتاب‌های خاطرات دوران دفاع مقدس در ادامه با طرح این سؤال که این شور و دلدادگی از چیست ؟ افزود: در تمامی دوران های مختلف و جنگ های صورت گرفته جهان شما جستجو کنید نمونه ای مانند رشادت‌های فرزندان این آب و خاک را نخواهید یافت . گروه ۱۳ نفر در جهان تنها یک گروه است و آن هم متعلق به رشادت فرزندان این آب و خاک و از فرزندان وادی دلاورمردی‌های بیجار . محمد سلیمانی، مدیر کل بنیادشهید و امور ایثارگران استان کردستان در ادامه با تشکر از خانواده‌های این ۱۳ نفر بیان کرد: سهم خانواده‌ها در تربیت چنین فرزندانی بسیار مهم است.  این دانش‌آموزان در دل خانواده‌های با ایمان و دامن مادرانی پاک و پدرانی زحمت کش رشد و تعالی یافتند که توانستند نام خود را بر تارک این مرز و بوم جاویدان و ماندگار کردند. یادآور می‌شود؛ در پایان مراسم از کتاب محبت پنهان نوشته محمدتقی کریمی، یکی از ۱۳ نفر نیز رونمایی و با اهدایی لوح از خانواده‌های این شهیدان و رزمندگان تقدیر و تشکر به عمل آمد.
مأموریت کردستان به پایان رسیده وبه یزد برگشتم.هم من وهم بچّه های دیگر روحیّه ای عجیب پیدا کرده بودیم.هنوز زمان زیادی نگذشته بود که به همّت جمعی از جوانان بسیجی ،پایگاه بسیج احمد آباد تشکیل شده بود.علاقه زیادی به جضور در جمع بسیجیان و پایگاه داشتم ولذا تقریباً در طول شبانه روز در آنجا به سر می بردم و برخورد می بالیدم که یک بسیجی هستم. از آنجا که جزء نیروهای جبهه رفته بودم بعد از مدّت زمانی،دوباره برای اعزام به سپاه مراجعه کردم.خیلی راحت وبدون هیچ مشکلی بلافاصله مرا به یزد اعزام کردند.چند نفر دیگر نیز با من بودند که همگی با هم به مسئول اعزام نیرو برادر فتوحی مراجعه کردیم. او گفت:«تعداد ی از نیروها که بزرگتر هستند به سوسنگرد اعزام می شوند وبرادران کوچکتر به کردستان خواهند رفت .دلم حُرّی ریخت پایین یاد اولین اعزام افتادم گه چه کشیدم تا مسئولین راضی شدند. ادامه دارد....
به برادر فتوحی مراجعه کردم گفت:«شما خیلی کوچکی اصلاً شما را اعزام نمی کنیم چه رسد به سوسنگرد وکردستان». گفتم:«من اعزام مجدّدی هستم»قبول نکرد که نکرد؛ولی همیشه آخرین حربه را برای اینجور مواقع نگه می داشتم.التماس واگر موثر نبود کریه بااخره با گریه و التماس قبول کرد سوار اتوبوس شدیم وحرکت به طرف تهران .به تهران که رسیدیم مارا به پادگان امام حسین بردند سازماندهی شدیم تجهیزات و اسلحه را تحویلمان دادند وبه سوی کردستان حرکت کردیم ؛امّا نه  به سنندج بلکه این دفعه مارا به بانه بردند در سپاه بانه قدری استراحت کردیم.بعد تز کمی رفع خستگی به دسته ها وگروهای مهتلف تقصیم شدیم من در گروه کمین افتادم وظیفه کروه این بود که از سر شب تا طلوع در یکی از محورهای کمین می کردیم ودشمنانی که احیاناً قصد ورود به شهر ویا خروج از آن را داشتند از بین می بردیم. این برنامه هرشب انجام می شد وحتّی در برخی مواقع محل کمین گروه ها را عوض می کردند تا باعث خستگی نشود یکی از شب ها وقتی برای کمین می رفتیم ناگهان در یکی از خیابانها به طرف ما تیراندازی شد متأسفانه یکی از برادران مجروح شد البته ما هم ساکت نبودیم وفراریشان دادیم شبی دیگر من وچند دوستان از جمله شهید نوری را برای حفاظت از منبع اب بانه که در بالای ارتفاع ونزدیک منبع آب شهر هم برعهده سپاه بود .بالای ارتفاع ونزدیک منبع آب،یک سنگر کوچک ویک اتاق وجود داشت چند تا از دوستان وارد سنگر شدند ومن با یکی از برادران پاسدار که اهل میبد یود،به داخل اتاق رفتیم.به محض اینکه وارد اتاق شدم نزدیک بود قالب تهی کنم دیدن هشت نفر کُرد وهمه با لباس کُردی من را میخکوب کرد.برای بار اوّل خیلی ترسیدم زیرا از کردها خیلی دلهره داشتم.حتّی در شب های اوّل حضورم در منطقه هزار جور فکر وخیال به سرم می زد یگذریم از اینکه بعد از اینکه بعد از اینکه گذشت چند شب با کردها احساس راحتی می کردم با هم به نگهبانی می رفتیم وعلاقه زیادی پیدا کردم وفهمیدم که کُردها انسانهای با نعرفت ومسلمانی هستند علت آشنا بودن به مناطق کوهستانی کردستان در آن شرایط سخت به یاری رزمندگان اسلام آمده بودند .مدّتی گذشت تا اینکه به عنوان بی سیم چی ثابت منبع آب معرفی شدم. پایان
بعد از گذشت ۳۰ سال، بسیاری از خاطرات از ذهن آدم پاک می‌شود، اما بسیاری نیز با پوست و گوشت چنان حس شده‌اند که اگر سالیان سال هم بگذرد، روز‌ها و شب‌ها می‌توانی با این خاطرات زندگی کنی!» این‌ها نخستین حرف‌هایی است که حسین ظریف متولد ۱۳۴۲ در مشهد به زبان می‌آورد. او که دو سال خدمت سربازی خود را در زمان جنگ ایران و عراق در کردستان خدمت کرده است خاطرات زیادی از آن زمان دارد خاطراتی که به قول خودش آن‌قدر زیاد است که در چند برگه گزارش ما نمی‌گنجد. ظریف که از نیرو‌های آتش‌بار ۸۹۷ پدافند هوایی بوده است و اکنون فروشگاه لوازم ورزشی در ایستگاه سراب دارد در گپ و گفت کوتاهی به مروری چند از خاطراتش هم‌زمان با ۱۸ آذرماه، روزی که سازمان ملل، عراق را مسئول و آغازگر جنگ تحمیلی بیان کرده است می‌پردازد و شرایط رزمندگان و روزهایشان در کردستان را برایمان بازگو می‌کند. لمس جنگ در کردستان سال ۶۲ با بچه‌های محله که تمام آن‌ها هم‌سن و سال بودند و از دوران کودکی با یکدیگر بزرگ شده بودند، تصمیم می‌گیرند تا با گرفتن دفترچه به سربازی بروند و این‌گونه می‌شود که دوران آموزشی خود را در گرگان گذرانده و سپس تقسیم می‌شوند. تعدادی از آن‌ها در این تقسیم به منطقه کردستان شهر مریوان اعزام می‌شوند. ظریف که در آن‌زمان بیست ساله بوده با اشاره به اینکه تصورش از جبهه و جنگ با آنچه در منطقه اعزام‌شده می‌دیده بسیار تفاوت داشته است می‌گوید: «تمام عمر خود را در شهر زندگی کرده بودیم و با وجودی که سه سالی از جنگ می‌گذشت و اخبار را از طریق روزنامه و تلویزیون می‌شنیدیم، اما هیچ‌گاه تصورم از جنگ با آنچه می‌دیدم و درک می‌کردم مقایسه‌شدنی نبود.» او می‌افزاید: «زمانی که به پادگان مریوان رسیدیم با دیدن دیوار‌های آن که پر از ترکش بود و سپس با شنیدن صدای تیراندازی، تازه جنگ را از نزدیک با گوشت و پوست خود لمس می‌کردیم مانند طفل کوچکی که او را در یک محیط غریبه رها کرده باشند، حضور و لمس واقعه برای تمام سرباز‌های تازه‌وارد نامأنوس بود، اما مدتی که گذشت نه‌تن‌ها عادت کردیم، بلکه وقتی آرپی‌جی شلیک می‌شد مثل اینکه اتفاق خاصی نیفتاده باشد بسیار راحت برخورد می‌کردیم.»‌ می‌گوید: «ابتدای خدمت آسایشگاه ما در مقابل اردوگاه اسرای عراقی قرار داشت و از آنجا که صدام آغازگر جنگ بود، هر روز صبح که بیدار می‌شدیم، چون به‌وضوح آن‌ها را می‌دیدیم که با خیالی آسوده قدم می‌زنند، کلی بد و بیراه به آن‌ها می‌گفتیم، چون از طرفی به‌خوبی می‌دانستیم که همین بعثی‌ها بر سر اسیران ایرانی چه می‌آورند، اما اینجا در اردوگاه خبر چندانی از تنبیه برای آن‌ها نبود.» او با اشاره به اینکه حدود ۴ هزار اسیر عراقی در این اردوگاه بودند، ادامه می‌دهد: «بعضی بچه‌ها به عنوان نگهبان گاهی در اردوگاه اسرای عراقی خدمت می‌کردند و شاید تنها سختی اسرای عراقی همین احترامی بود که باید به نگهبانان می‌گذاشتند. به خاطر دارم دو تا از اسرای عراقی همان ابتدای خدمت از اردوگاه فرار کرده بودند، اما به خاطر سرما نتوانسته بودند خیلی پیشروی کنند و دوباره اسیر شدند و زمانی که آن‌ها را به اردوگاه بازگرداندند متوجه شدند که به‌دلیل سرمازدگی انگشتان پای خود را از دست داده‌اند.» ادامه دارد.....
بچه‌های مشهد داوطلب اعزام به خط مقدم ظریف بعد از اینکه به پادگان مریوان می‌رود بعد از گذراندن سلسله مراتب روز بعد به خط مقدم اعزام می‌شود: «زمانی که صحبت از اعزام به خط مقدم، آن هم در خاک عراق و منطقه‌ای به نام شیخ لطیف به میان آمد، تمام بچه‌هایی که از مشهد آمده بودند گفتند که داوطلب اعزام هستند، چون دوست نداشتند در پادگان بمانند و با این هدف در زمان جنگ به سربازی آمده بودند که بتوانند به‌نوعی خدمت کنند و از خاک میهن خود دفاع کرده و نگذارند دشمن بعثی به مال و نوامیس ما تعدّی کند.» با وجودی که ۳۶ سال از زمان حضورش در شیخ لطیف می‌گذرد، اما تک تک لحظه‌هایی را که آنجا بوده است به یاد دارد: «شیخ لطیف دقیق خط مقدم و در خاک عراق بود و پایگاه ما در نقطه‌ای قرار داشت که دیده‌بان‌های عراقی کاملا روی ما احاطه داشتند و شاید بتوان گفت این منطقه یکی از بدترین نقاط خط مقدم آن زمان در کردستان به شمار می‌رفت.» ظریف که به عنوان نیرو‌های پشتیبانی پدافند هوایی خدمت می‌کرده است، بیان می‌کند: «زمانی که فرد در حال و هوای جبهه حضور ندارد جنگ را درک نمی‌کند، اما هنگامی که در این فضا از نزدیک قرار می‌گیرد، می‌بیند که هدفی دارد، هدفی که کوچک نیست و شاید او فقط یک نفر باشد، اما همین یک نفر می‌تواند همراه با دیگر نیرو‌های خود چه کار‌هایی انجام دهد. عِرق به میهن در خون تمام ایرانی‌ها وجود دارد و کسی نیست که بگوید خاک کشورش و سرنوشت آن برایش اهمیت ندارد، بنابراین در زمان جنگ با وجودی که بسیار شهید و جانباز دادیم، اما باز هم جوانان زیادی داوطلب حضور در جبهه‌ها می‌شدند، چون هدف والایی برای خود داشتند.» ادامه دارد....‌
از روزهای سخت خدمت که صحبت می‌کند تأکیدش بر این است که شاید در زبان و نوشتن واژه‌ها آن‌گونه که باید و شاید این موضوع احساس نشود، اما دوری از خانواده و سختی شرایط محیطی را فقط بخش کوچکی از شرایط سخت خود در دوران خدمت سربازی در زمان جنگ بیان می‌کند. او می‌گوید: «در کردستان مانند جنوب کشور فقط نیرو‌های بعثی دشمن محسوب نمی‌شدند بلکه از پشت سر و نیرو‌های کومله نیز دشمن ما بودند، ضمن اینکه منطقه‌ای که ما در آن قرار داشتیم کوهستانی بود و پایگاه ما در کمربندی کوه قرار داشت و پاییز و زمستان به‌دلیل بارش شدید برف بسته می‌شد به طوری که برای تأمین آذوقه با مشکل روبه‌رو می‌شدیم.» آذوقه‌ای که نصیب گرگ شد وی یادآور می‌شود: «بعد از شیخ لطیف عراق در ارتفاعات لَری مأمور به خدمت بودم که این ارتفاعات نیز در خاک عراق بود و برفی که می‌بارید باعث می‌شد تا بولدوزر نتواند مسیر را بالا بیاید، بنابراین آذوقه‌ای را که برای ما می‌آورد در پایین کوه رها می‌کرد و با بی‌سیم به ما می‌گفت تا برای بردن آن‌ها پایین برویم و ما ۳ کیلومتر را طی می‌کردیم تا آذوقه را بالای کوه بیاوریم و وقتی به پایگاه می‌رسیدیم شب شده بود و از خستگی دیگر سیر شده بودیم و میلی برای غذا خوردن نداشتیم.» ظریف از آذوقه خود با عنوان جیره خشک یاد می‌کند و می‌گوید: «جیره خشک شامل همان نخود، لوبیا و عدس و مواد پختنی می‌شد که به ما می‌دادند تا خودمان طبخ کنیم همچنین نانی که خشک شده بود، البته چند لاشه گوسفند نیز می‌آوردند، اما کمتر پیش می‌آمد که گوشت آن نصیب ما شود، چون یا قبل از اینکه ما به پایین ارتفاعات برسیم حیوانات وحشی این لاشه را با خود برده بودند یا اگر هم موفق می‌شدیم آن را با خود تا کمربندی و پایگاه بیاوریم زمانی که گوشت را زیر برف دفن می‌کردیم تا سالم بماند، روز بعد در جای خودش باقی نمانده بود و باز هم حیوانات آن را تکه تکه کرده و با خود برده بودند.» وی از گرگ و شغال به عنوان حیوانات وحشی نام می‌برد، اما می‌گوید که خرس نیز در آن منطقه وجود داشته و رزمنده‌ها هر جا می‌خواستند بروند ناچار بودند دو یا سه نفری بروند تا دو نفر مراقب باشند نکند این حیوانات به آن‌ها حمله کنند. او بیان می‌کند: «آبی برای خوردن وجود نداشت برای همین هم ناچار بودیم تا برف‌های تازه را گرم کرده و به‌عنوان آب مصرف کنیم، حتی برخی اوقات که جاده‌ها به خاطر برف بسته می‌شد و آذوقه‌ای به دست ما نمی‌رسید، نان خشکی را که ذخیره نگه داشته بودیم، جیره‌بندی مصرف می‌کردیم تا آذوقه به دست ما برسد.» سرمای کردستان را تمام ما شنیده‌ایم اینکه استخوان‌سوز است، اما این سرما برای رزمندگان و سربازانی که باید نگهبانی می‌دادند با وجود پوشیدن چندین لباس باز هم معنای دیگری دارد، به طوری که وقتی از ظریف دراین‌باره سؤال می‌کنیم چهره‌اش در هم می‌رود و سپس این‌گونه پاسخ می‌دهد: «از شدت سرما اسلحه ما برفک می‌زد و با توجه به اینکه میزان سرما در ارتفاعات بیشتر است نمی‌توانستیم بیشتر از نیم‌ساعت برای نگهبانی بیرون پایگاه بمانیم، چون بدن ما کاملا کرخ می‌شد و دست و پایمان مورمور می‌کرد بنابراین مرتب شیفت نگهبانی بین بچه‌ها عوض می‌شد تا بتوانند خودشان را گرم کنند.» ظریف بیان می‌کند: «در ارتفاعات لری که بودیم هفته‌ای یک مرتبه برای حمام به پایین قله می‌آمدیم تا از حمامی که جهاد ساخته بود استفاده کنیم با توجه به اینکه پایین آمدن از ارتفاعات کار دشواری بود، پلاستیکی را درست می‌کردیم و با نشستن روی آن مانند اسکی از برفی که بر روی ارتفاعات یخ زده بود سُر می‌خوردیم تا به پایین برسیم و بعدازظهر نیز دوباره راهی بالای قله می‌شویم و تقریبا شب هنگام به پایگاه خود می‌رسیدیم.» با خنده‌ای ریز از یکی از شیطنت‌های دوران سربازی خود می‌گوید: «وقتی برای استحمام به جهاد می‌آمدیم دو سگ بودند که از زمان تولگی توسط بچه‌ها بزرگ شده و به نوعی برای آن‌ها نگهبانی می‌دادند. یک‌بار که برای حمام آمده بودم قرار شد تا مقداری آذوقه نیز همراه خود به پایگاه ببرم از شیطنت نانی ریز کردم و به سگ‌ها دادم آن‌ها هم به خاطر همان خرده غذا همراه من آمدند تا اینکه به پایگاه رسیدیم. حدود یک ماه سگ‌ها در پایگاه و پیش من بودند و عجیب ارتباط خوبی با من داشتند تا اینکه بچه‌های جهاد متوجه موضوع شدند و سگ‌ها را با خود بردند. ادامه دارد.....
جنگ از پنجره رفاقت همان‌طور که سختی‌های خدمت را می‌گوید از حال و هوایی که رزمندگان داشتند نیز برایمان تعریف می‌کند: «رفاقتی که بین بچه‌ها شکل گرفته بود آن‌قدر زیبا بود که کمتر برای مرخصی درخواست می‌دادیم. صمیمت بین رزمنده‌ها ستودنی بود آن‌قدر که حتی صبح‌ها را به عشق دیدن هم و در کنار یکدیگر بودن بیدار می‌شدیم و از هیچ کمکی هم دریغ نداشتیم. بار‌ها پیش آمده بود که با جابه‌جایی‌هایی که می‌شد مسافت طولانی را طی می‌کردیم تا دوباره یکدیگر را از نزدیک ببینیم و در همان مدت کوتاه کمی با هم گپ و گفت کنیم.» ظریف خاطره جالبی دارد از وقتی که به همراه دوست بیجاری خود برای دیدن یکی از دوستانشان می‌رود، تعریف می‌کند: «برای دیدن یکی از دوستانمان که پایگاهش عوض شده بود به سمت نیرو‌های قاسم‌لو یا کرد‌های مجاهد رفتیم این پایگاه ۵ کیلومتر بالاتر بود. زمانی که در برگشت لب دریاچه مریوان ایستادیم هیچ خودرویی نبود تا ما را بازگرداند بنابراین از لب دریاچه به سمت شهر پیاده راه افتادیم. به شهر که رسیدیم کرد‌هایی را می‌دیدم که همه مسلح بودند و از آنجا که ما لباس نظامی به تن داشتیم و به‌خوبی می‌دانستیم کومله‌ها به ما رحم نمی‌کنند و حتی شنیده بودیم رزمنده‌ها را به نیرو‌های بعثی می‌فروشند ترس تمام وجودمان را فراگرفت، اما سعی کردیم به روی خودمان نیاوریم و راهمان را پیش گیریم.» وی می‌افزاید: «متوجه نگاه‌های چپ چپ آن‌ها به خودمان شده بودیم و از طرفی می‌دانستیم که نیرو‌های نگهبانی سمت غروب که می‌شود جاده را ترک می‌کنند تا کومله‌ها آن‌ها را در گردنه‌هایی که وجود داشت به دام نیندازند، چون هرچه باشد آن‌ها خیلی بهتر از ما به آن گردنه‌ها وارد بودند. با همان ترسی که داشتیم تا آخر شهر رسیدیم که یک آمبولانس جلوی ما ایستاد و سوارمان کرد و در اولین جمله گفت با چه جرئتی این موقع شب به داخل شهر آمده‌اید؟! آنجا بود که فهمیدیم کرد‌ها متوجه شده‌اند ما سرباز هستیم برای همین هم کاری به کارمان نداشته‌اند. یکی از روستا‌هایی که در نزدیکی پایگاه بود کانی سانا نام داشت. روستایی که بیشتر کومله‌ها آنجا بودند توپخانه مریوان نیز پشت این روستا قرار داشت و زمانی که می‌خواستیم به گردان برسیم باید از سه روستا عبور می‌کردیم که یکی از آن‌ها همین کانی سانا بود. این روستا که کومله‌های بسیار زیادی داشت همیشه برای بچه‌های سرباز جای ترسناکی محسوب می‌شد، اما نیرو‌های دلاور رزمنده به خوبی جلوی آن‌ها می‌ایستادند و نمی‌گذاشتند اقدام خاصی انجام دهند ادامه دارد....
کومله‌ها درجه‌دار‌ها را می‌فروختند یکی دیگر از خاطراتش را برایمان این‌گونه بازگو می‌کند: «یک روز نگهبانی می‌دادم که یک‌باره صدای تیراندازی به گوشم رسید، در نزدیکی محلی که نگهبانی می‌دادم دریاچه مریوان با نیزار وجود داشت. برای همین هر چقدر نگاه کردم هیچ فردی یا حرکتی را ندیدم. یکی دو روز بعد بود که شنیدم کومله‌ها یکی از درجه‌دار‌ها را با شلیک گلوله زخمی کرده‌اند و با مداوای بسیار اندک او را به آن طرف مرز برده و فروخته‌اند.» ظریف ادامه می‌دهد: «آن‌طور که شنیده بودم هر درجه‌داری قیمتی داشت و کومله‌ها آن‌ها را اسیر کرده و به عراقی‌ها می‌فروختند، اما باوجوداین بچه‌های درجه‌دار ترسی از خدمت‌کردن در این منطقه نداشتند، حتی بچه‌بسیجی‌ها که می‌دانستند اگر گیر کومله‌ها بیفتند خونشان ریخته می‌شود و به شهادت می‌رسند بدون هیچ ترس و واهمه‌ای برای مقابله با دشمن داوطلب می‌شدند.» او تأکید می‌کند: «در زمان جنگ بین بچه‌ها تو و من وجود نداشت و همه با هم همدل بودند و حتی حاضر بودند برای یکدیگر از جان مایه بگذارند، حتی زمانی که گرفتار حمله‌های یک‌باره و غافلگیرانه نیرو‌های کومله‌ها می‌شدیم، بچه‌ها خیلی خوب از پس آن‌ها برمی‌آمدند و نمی‌گذاشتند تا آن‌ها کاری انجام دهند.» وی در باره حمله‌های غافلگیرانه کومله‌ها این‌گونه توضیح می‌دهد: «گاهی اوقات پیش می‌آمد که در کمربندی کوه که پایگاه ما بود، کومله‌ها شروع به تیراندازی می‌کردند و زیر بار شلیک آن‌ها نمی‌توانستیم حرکتی بکنیم، اما نمی‌گذاشتیم پیشروی کنند، البته بیشتر این حملات برای خسته‌کردن ما و برخی اوقات هم برای این بود که می‌دانستند ما نیرو‌های پشتیبانی از مهمات هستیم و می‌توانند با از بین بردن ما به مهمات دست پیدا کنند.» ظریف می‌گوید: «گاهی سوله‌هایی زیر زمین پیدا می‌کردیم که به بعثی‌ها و نیرو‌های کومله تعلق داشت. این سوله‌ها بسیار مرتب بود و تخت‌خواب‌هایی برای استراحت آن‌ها وجود داشت. شاید برای شما باورکردنی نباشد در این سوله‌ها نه‌تن‌ها کنسرو، آذوقه، زاغه مهمات و... پیدا می‌شد بلکه حتی وسایل بازی و سرگرمی وجود داشت.» ادامه دارد...‌.
خاطره عملیات والفجر ۸ ظریف در ادامه به ماجرای تغییر محل خدمتش از کردستان به خوزستان پرداخته و می‌گوید: «ماه‌های پایانی خدمت بود که بنا به تاکتیک‌های جنگی قرار شد تا لشکر ۷۷ همراه با مهمات خود برای عملیات والفجر ۸ از مریوان به سمت اهواز جابه‌جا شود. تمام مهمات از جمله توپ را آماده کردیم و در پشت تویوتا گذاشتیم و سپس وسایل شخصی و... را جمع‌آوری کردیم و آماده رفتن شدیم، اما قبل از آن قرار شد تا ناهار بخوریم، ولی هیچ وسیله‌ای از جمله قاشق یا ظرفی برای غذا‌خوردن وجود نداشت بنابراین یکی از بچه‌ها سفره‌ای را تمیز کرد و برنج و خورشت را در آن ریخته و مخلوط کرد و سپس گفت که با دست غذا بخوریم، ۱۵ نفری بودیم که در همان سفره و شاید به شکلی که چندان مناسب نبود ناهار خوردیم.» حدود سه روز با اتوبوس در راه بوده تا ۴ ماه آخر سربازی خود را در اهواز خدمت کند. او که در عملیات والفجر ۸ حضور داشته است با اشاره به اینکه اگر در کردستان از جلو و پشت سر در محاصره دو دشمن بعثی و کومله بودیم در اهواز برعکس بود، دشمن از هوا و زمین ما را مورد هدف قرار می‌داد. از اجرای این عملیات برایمان می‌گوید: «ساعت ۲ نصف شب بود که عملیات شروع شد. پاس‌بخش بودم که اعلام کردند به چند نیروی داوطلب برای بردن مهمات به خط مقدم نیاز دارند. ۱۵ نفر از بچه‌های مشهد بودیم که بیشتر ما ماه‌های پایانی خدمتمان بود و به‌خوبی از خطر بردن مهمات آگاه بودیم، اما باوجوداین داوطلب شدیم تا این‌کار را انجام دهیم، چون شرایط را درک می‌کردیم و می‌دانستیم که نیاز الان ایجاب می‌کند تا جانمان را کف دستمان بگذاریم برای همین هم بدون، چون و چرا مهمات را سوار خودرو کردیم و راه افتادیم.» وی ادامه می‌دهد: «خوزستان شب‌های سرد، خشک و سوزانی دارد و آن شب هم باران می‌بارید در تاریکی و ظلمات رانندگی می‌کردیم و با ترس و لرز جلو می‌رفتیم، سر پیچ که می‌رسیدیم این دلهره در ما وجود داشت که مبادا بعثی‌ها در پیچ بعدی منتظر ما باشند. بالأخره مهمات را به قایق‌ها رساندیم و خواستیم به عقب بازگردیم، اما صحنه‌ای که می‌دیدم برایمان باورکردنی نبود.» ظریف به اینجا که می‌رسد از تعریف‌کردن ادامه ماجرا سر باز می‌زند و تمایلی ندارد تا آنچه را دیده برایمان بازگو کند، اما اصرار ما او را وادار می‌کند تا بعد از کمی سکوت لب به سخن گشوده و روایت تلخی از آنچه احساس کرده است داشته باشد: «هنوز پاک‌سازی نشده بود و به‌دلیل عملیات نیرو‌های خودی و همچنین بعثی کشته‌شده در طول مسیر قرار داشتند و به‌دلیل تاریکی و ظلماتی که وجود داشت، ما بدون اینکه متوجه جنازه‌های روی زمین مانده شویم از روی آن‌ها گذشته بودیم تا به مسیر برسیم، دیدن چنین صحنه‌ای حال تمام بچه‌ها را دگرگون کرد.» یکی دیگر از خاطراتش در اهواز مربوط به زمانی است که برای آوردن آب با تانکر به دارخوین رفته بودند و با چشم خود دیده چگونه هواپیما‌های عراقی خودرو مهمات را می‌زنند و بسیاری از رزمندگان در همان بمباران شهید می‌شوند: «هر روز زیر آتش‌بار هواپیما‌های عراقی قرار داشتیم و صدای آن‌ها که از آسمان شنیده می‌شد هر لحظه با خود می‌گفتیم الان است که زیر بمباران کشته شویم، حتی یک‌بار که برای آوردن آب رفته بودم به چشم خود دیدم که چه تعداد از رزمندگان به‌دلیل اینکه نزدیک مهمات بوده‌اند، شهید شده‌اند. صحنه‌های دردآوری که هنوز هم در مقابل چشمانم قرار دارد.» او بعد از اینکه خدمت سربازی را به پایان می‌رساند به مشهد باز‌می‌گردد و، چون قبل از اینکه به جبهه برود در فروشگاه لوازم ورزشی کار می‌کرده است دوباره کار سابق خود را آغاز می‌کند. اکنون بعد از گذشت ۳۴ سال از روز‌هایی که در مدت دو سال از خدمت خود در جنگ تجربه کرده است هنوز هم با برخی بچه‌هایی که در جبهه آشنا شده است ارتباط دارد و گاهی دور هم جمع می‌شوند و خاطراتشان را مرور می‌کنند. هر چند تأکید دارد بعضی از آن‌ها آن‌قدر تلخ است که در پس ذهنش نگه داشته و دوست ندارد هیچ‌گاه آن‌ها را به خاطر آورد یا برای کسی بازگو کند. پایان
خواهر شهید «حسین مرحمتی» نقل می‌کند: «اولین اعزام حسین به کردستان چند ماهی طول کشید. بیشتر نیروی دشمن در کردستان ستون پنجم و خودی بود و جنگیدن با آنها به مراتب سخت تر  و هولناک تر از دشمن بعثی بود. نفوذی ها قابل پیش بینی نبودند. حسین از این اعزام، خاطره هایی داشت مثل سربریدن بچه های سپاه، دزدیدن بچه ها و ...» ادامه در زیر..... شهید حسین مرحمتی  اول دی ماه سال 1345 در جوار مرقد حضرت علی (علیه السلام) در شهر نجف اشرف به دنیا آمد و در سن هشت سالگی به همراه خانواده، بر اثر فشار حاکم بعثی عراق یعنی صدام به ایران بازگشت. این خانواده در هجرت به ایران در جوار آستان مقدس حضرت عبدالعظیم الحسنی علیه السلام ساکن شدند. او در 19 سالگی در منطقه فاو به شهادت رسید. 30 بهمن ماه 1364 در عملیات والفجر 8 شربت شهادت را نوشید. خواهر شهید مرحمتی خاطرات او را روایت کرده که در ادامه می آید: ماجرای رضایت گرفتن از مادر/رضایت بده تا شفاعتت کنم بعد از ثبت نام رفت پادگان امام حسین علیه السلام و سه ماه دوره دید. کلّی ورزیده و قوی شده بود چون حسین خیلی لاغر و نحیف بود. بعد از پایان دوره حدودا آخر اسفند ماه بود که آمد منزل تا آماده شود برای اعزام به جبهه. قبل از رفتن دوباره برگه رضایتنامه را آورد و به مادر داد و گفت: «اجازه بده بروم.» مادر اشاره به پدر کرد و گفت: «پدرت اجازه داده برو. من نمی توانم خودم را راضی کنم. حاجی و عباس همه اش جبهه اند، لازم نیست دیگر تو بروی.» حسین گفت: «اول اینکه رضایت شما برایم مهم است، در ضمن مادر، خیلی ها یک پسر دارند که فرستادند جبهه. بعضی پنج پسر دارند که همه راهی جبهه شده اند. وظیفه که تعدادبردار نیست. هرکس تکلیف خودش را باید انجام بدهد. الان جهاد بر هر مسلمانی واجب است و با رفتن برادرانم از من ساقط نمی شود. اگر راضی شدید چه بهتر چون امام فرمودند: «بدون اجازه والدین به جبهه نروید و سعی کنید رضایت آن ها را بدست آورید» وگرنه مجبورم بدون رضایت شما بروم.»  مادر گفت: «حسین اگر رفتی و شهید شدی چه کار کنم؟ من شماها را با سختی بزرگ کردم.» مادر چشم دوخته بود به حسین و منتظر بود ببیند حسین چطور می خواهد او را راضی کند. یک مرتبه حسین گفت: «مادر رضایت بده من بروم جبهه و ادای دِین کنم. اگر زنده برگشتم که هیچ، ولی اگر شهید شدم قول می دهم شما را اول از همه شفاعت کنم.» مادر بعد از سکوتی سنگین سرش را بالا آورد و به حسین که صبورانه و نگران نگاه می کرد، گفت: «باشه قبول...» شوک عجیبی به حسین وارد شد. او آنقدر آرام و متین بود که معمولا احساسات خود را بروز نمی داد. اما این بار درحالیکه برگه رضایت نامه در دستش بود، بلند شد و دورتادور اتاق چرخید و با صدای بلند گفت: «خدایا شکرت! بالاخره راضی اش کردم.» و اینگونه حسین با خیال راحت و رضایت والدین به جبهه اعزام شد. اولین اعزام بعد از سیزده به در اولین اعزام او 14 فروردین سال 1362 بود یعنی یک روز بعد از سیزده به در. او به جبهه غرب یعنی کردستان اعزام شد که سخت ترین و تلخ ترین خاطرات را از آن منطقه داشت. شبِ قبل از اعزام، ساکش را آماده کرد. وسایل مورد نیاز را گذاشت. صبح با ذوق و شوق عجیبی، خیلی تمیز و مرتب آماده رفتن شد. موقع خداحافظی دوره اش کردیم و گفتیم: «حسین چقدر به خودت رسیدی و شیک کردی. مگر مهمانی می روی؟» نگاهی به قد و بالای خودش انداخت و رفت کنار باغچه حیاط، مشتی خاک برداشت و کتونی های سفیدش را خاک مالی کرد و گفت :«حالا خوب شد خیلی برق می زد.
اعزام از حرم سیدالکریم زمان جنگ بچه های رزمنده در سپاه شهرری جمع می شدند و بعد پیاده می آمدند حرم حضرت سیدالکریم. در صحن جامع بعد از نوحه خوانی و سینه زنی، در میان دود اسپند از زیر قرآن رد شده و با خانواده های خود وداع کرده و می رفتند. حسین که رفت سپاه، ما هم حاضر شدیم و به بدرقه او رفتیم. در تمام سه سالی که جبهه می رفت این کار ما بود. خاطرات هولناکی از جنگ کردستان داشت اولین اعزام حسین به کردستان چند ماهی طول کشید. بیشتر نیروی دشمن در کردستان ستون پنجم و خودی بود و جنگیدن با آنها به مراتب سخت تر و هولناک تر از دشمن بعثی بود. نفوذی ها قابل پیش بینی نبودند. حسین از این اعزام خاطره هایی داشت مثل سربریدن بچه های سپاه، دزدیدن بچه ها و لودادن مقر بچه های بسیج توسط بعضی عناصر نفوذی. اما اعزام های بعدی حسین به مناطق جنوب بود. پادگان دوکوهه، اندیمشک، شلمچه، دزفول، جزیره مجنون، طلائیه آخرین اعزامش هم به اروندکنار(فاو) بود. پایان
گزیده‌ای از خاطرات شفاهی محمد ملتجی روایتی از سفر به کردستان بعد از تمام شدن دوره آموزشی، قرار بود برای مأموریت دو ماهه‌ای اعزام شویم به کردستان. شناخت ما ار کردستان و سنندج بیشتر از طریق عکس‌ها و خبرها بود؛ عکس جنازه‌های سربریده پاسدارها و خبرهایی که از جنایات کومله و دموکرات در حق پاسدارهای اسیر شده می‌شنیدیم. از حرم می‌آمدم سمت فلکه آب. توی پیاده‌رو مردم جمع شده بودند به یک روزنامه‌دیواری داشتند نگاه می‌کردند. عکس پاسدارهایی بود که در گنبد و کردستان سرشان را بریده بودند. خب، خانواده‌ام هم این خبرها را می‌شنیدند و شاهد تشییع پیکر شهدای پاسدار بودند. اگرچه مادر و خواهر و همسرم خیلی گریه کردند، اما با رفتنم مخالفت نکردند. اصلاً بعید نبود که دیگر مرا نبینند. آن قدر خطرناک بود که در سقز وقتی بعد از چند روز تلفن پیدا کردم و به خانه زنگ زدم، مادرم تا صدای مرا شنید از حال رفت و ایشان را بردند بیمارستان. جلوی ساختمان عملیات، منتظر ایستاده بودیم که اتوبوس بیاید و برویم فرودگاه. دیدم یکی سرش را گذاشته روی دیوار و گریه می‌کند. از دوروبری‌ها پرسیدم چه شده؟ گفتند دوست دارد بیاید ولی رستمی به خاطر موضوعی اجازه نداده است. رفتیم فرودگاه و سوار سی 30 شدیم. به سنندج که رسید حدود ده دقیقه هواپیما دور می‌زد و نمی‌نشست. بعد که پرسیدم، گفتند اطراف فرودگاه دست ضدانقلاب است و تیراندازی می‌کنند. بالاخره فرود آمدیم. تمام دیوارهای فرودگاه با گلوله سوراخ شده بود. قسمت‌هایی از شهر دست ارتش و سپاه و قسمت‌هایی در اختیار ضدانقلاب بود. رفتیم روی کوهی[1] در وسط شهر مستقر شدیم. سپاه جای خوبی را انتخاب کرده بود. مشرف بود به اطراف شهر. به نوبت نگهبانی می‌دادیم. گروه‌های عملیاتی و ضربت می‌رفتند داخل شهر، عملیات انجام می‌دادند و بعد برمی‌گشتند بالا. از سنندج با اتوبوس رفتیم سقز. من از اتوبوس که به چهره مردم نگاه می‌کردم، احساس می‌کردم نگاه بعضی‌ها، به خصوص جوان‌ها نگاه خوبی به ما نیست. البته با برخوردهایی که در روزهای بعد با مردم شهر داشتم، فهمیدم بزرگ‌ترها از اینکه شهر دست نیروهای نظامی بیفتد و امنیت در آن حاکم شود راضی‌اند. یک ساندویچ‌فروشی بود روبه‌روی ساختمان سپاه. با هم رفیق شده بودیم. صحبت که می‌کردیم، من به این نتیجه رسیدم دل این مردم با ماست؛ اگرچه تبلیغات دشمن تصویر سپاه را قدری خراب کرده بود. سنندج در مقایسه با سقز آرام‌تر بود. عامه مردم به روال عادی زندگی می‌کردند. روزها جلوی ساختمان سپاه شلوغ بود. نه به خاطر درگیری یا اعتراض به سپاه. بلکه برای اینکه مرد اختلافاتشان را می‌آوردند آنجا حل کنند. یکی خانه‌ دیگری را تخلیه نکرده بود، یکی طلبش وصول نشده بود، یکی به زمین دیگری تجاوز کرده بود و... می‌خواستند با شهید رستمی صحبت کنند. در آن اوضاع، ساختمان ما هم پاسگاه بود و هم دادگاه. ادامه دارد.....
در زندان ساختمان، چند زندانی کومله و دموکرات داشتیم. بعضی از این افراد وقتی مدتی از نزدیک برخورد و شخصیت بچه‌های سپاه را می‌دیدند، نگاهشان به کلی تغییر می‌کرد. رفیق شده بودیم با هم. این‌طور به ذهنشان القا کرده بودند که این انقلاب سرمایه‌داری است و اینها آمده‌اند مردم کردستان را به زور سرنیزه ساکت کنند و خون‌ریزی راه بیندازند؛ اما وقتی صحبت می‌کردیم و از وضعیت مالی و زندگی‌مان برایشان می‌گفتیم، تعجب می‌کردند. وقتی می‌گفتم قبل از ورود به سپاه، با تاکسی یا در کارخانه کار می‌کردم، متوجه اشتباهشان می‌شدند. دشمن تبلیغ کرده بود که اینها همه بچه سرمایه‌دار هستند و هیچ بویی از رنج و استضعاف و مشقت و سختی نبرده‌اند. رستمی توصیه کرده بود که گاهی بنشینیم با زندانی‌های کُرد صحبت کنیم تا تصورات اشتباهشان رفع شود. وقتی با هم صحبت می‌کردیم و می‌دیدیم با چه حرف‌هایی این مردم خون‌گرم و معتقد را به مبارزه با انقلاب اسلامی نوپا تحریک کرده‌اند، غصه‌ام می‌گرفت. کُردها مردمی ساده‌دل و مهمان‌نواز هستند. شرایط زندگی و کوه‌های اطراف هم باعث شده که عموماً بدن‌های ورزیده‌ای داشته باشند. از لحاظ مذهب هم شافعی هستند و بیشترین نزدیکی را با عقاید تشیع دارند. از سال‌های قبل از انقلاب در محرومیت به سر می‌بردند، چرا که رژیم پهلوی میانه خوبی با کُردها نداشت. پس از پیروزی انقلاب، ضدانقلاب فرصت نداد خدمت‌رسانی سامان بگیرد و با تبلیغات فراوان و شعارهای فریبنده، توانست برخی از کُردها را به مخالفت با حکومت نوپای جمهوری اسلامی تشویق کند، شعارهایی مثل حق کارگر و کشاورز، خلق کُرد و آموزش زبان کُردی در مدرسه‌ها و کتاب‌ها. بسیاری از سران و افراد اصلی گروه‌های مسلح هم کُرد نبودند. آنها از دانشجوهای مارکسیست و گروهک‌های چپ بودند که برانگیختن مسائل قومیتی را راهی برای ضربه زدن به جمهوری اسلامی می‌دانستند. دادگاه انقلاب که برای محاکمه رؤسای دستگیر شده آنها تشکیل می‌شد، بیشتر با زندانی های تهرانی سروکار داشت. عجیب به تبلیغات توجه داشتند. یکی از دوستان می‌گفت: «در سنندج آقای خلخالی و محمود کاوه چند تا از سران آنها را اسیر کرده بودند. دادگاه تشکیل شد و به اعدام محکوم شدند. همان‌جا که می‌خواستند تیربارانشان کنند، یکی از آنها گفت می‌خواهم بروم دستشویی، از دستشویی که می‌آمده، کفش‌هایش را عوض می‌کند. کفش‌های مخصوص کوهنوردی را که به پا داشته با دمپایی‌های پلاستیکی عوض می‌کند تا با عکسی که بعدها از جنازه‌ها گرفته و چاپ می‌شود، این مطلب را القا کند که اینها کارگرها را می‌کُشند. پایان
در سال ۱۳۵۹ از طرف هلال احمر خبر دادند که شهر سنندج نیاز به مددکار کار دارد و من با چند تن ازدوستان تصمیم گرفتیم به منطقه رویم و خدمت کنیم.از امدادگری چیزی نمی دانستم و ابتدا تنها به عنوان یک مراقب در کنار مجروحین در بهداری سنندج بودم.کم کم از پزشکی که باتفاق همسرش برای خدمت رسانی آمده بود کار یاد گرفتم و امدادگری می کردم. روزها چند نفر می شدیم و به اطراف سنندج می رفتیم.در آن زمان در کردستان فقر مالی و فقر فرهنگی زیادی حاکم بود و سپاه تاکید داشت که ما این برنامه را داشته باشیم و به آنها کمک کنیم.سپاه در کردستان کتابخانه هایی زده بود و در آنجا کارهای فرهنگی متعددی از جمله مسابقه،امانت کتاب و… انجام می داد و از طریق همین کتابخانه ها نیرو جذب می کرد. در ابتدا مردم با ما همکاری نداشتند و تصور آنها این بود که ما آمده ایم تا آنهارا شیعه کنیم و دین آنها را بگیریم،آمده ایم تا شهر آنها را تصرف کنیم! در کردستان گروهک هایی از جمله کوموله و دموکرات وجود داشتند که تقریبا از هر قوم و فامیلی در این گروهک ها بودند و چون این گروهک ها مردمی بودند نمی شد آنها را شناسایی کرد .روزها دوست ما بودند و شب ها دشمن! آنها جنایت های زیادی را مرتکب شدند، جلو اتوبوس ها و مینی بوس ها را می گرفتند و مردم را دستگیر و شکنجه می کردند.ماشین های حمل گوشت یا غذا را با آرپی جی زده بودند و وقتی آنها را می دیدیم آنقدر سوخته شده بودند که نمی توانستیم تشخیص دهیم کدام گوشت بوده و کدام بچه های حمل غذا! بچه های کردستان خیلی مظلومانه شهید شدند. در جنگ جنوب اطراف بچه ها همه دوست بودند و دشمن در مقابل بود ولی در کردستان دشمن مشخص نبود کجاست! ادامه دارد.....
من سه ماهی بود در سنندج فعالیت داشتم که روزی آقای صدری مسئول سپاه گفتند: بچه ها را  در بیمارستان سقز می کشند و شهید می کنند و ما به آنها اعتماد نداریم. ایشان برای من حکم زدند و من را به بیمارستان امام خمینی سقز اعزام کردند .پرسنل آنجا کرد بودند و خیلی کارشکنی می کردند ولی  پس از اینکه من نماینده سپاه در بیمارستان شدم شرایط تغییر کرد و کارها دست خودمان آمد. در کردستان از ساعت ۲ بعدالظهردر جاده ها رفت و آمد نبود و بچه ها اگر می رفتند کمین می خوردند. این بود که ما هم در این مدت زمان اعزام مجروح و شهید نمی توانستیم داشته باشیم مگر با پرواز(هلیکوپتر) در بیمارستان از پشت در اتاق عمل مجروح می چیدیم تا آخر،که تا نوبت به آخرین مجروحین می رسید اکثرا شهید می شدند.ما همه بچه ها را شناسایی می کردیم. پیشمرگان کردستان و همکاری آنها با سپاه بعضی از کردها واقعا افراد خوب و دلسوزی بودند.آنها متوجه شده بودند که ما برای کمک به آنها آمده ایم. به ما کمک می کردند و با سپاه همکاری می کردند وسپاه آنها را جذب می کرد.آنها مخبرهای خوبی بودند. مثلا به ما خبر می دادند که فلان موقع و در کدام مکان قرار است درگیری شود و یا سرکرده کوموله الان در کدام خانه است.یکی از آنها خانم فریده وزمانی بود که خاطراتش را کتاب کرده است. ایشان چندین بار کتک خورد و خواستند ایشان را ببرند که مادرشان ممانعت کرده بود و از آن به بعد با ما زندگی می کرد چون تأمین جانی نداشت.کردها به چنین افرادی “جاش” می گفتند که به معنای “خودفروخته” بود وآنها را می کشتند و یا به گروگان می بردند. ادامه دارد....‌
معجزه ای در بیمارستان شبی از شب های زمستان بود، بیمارستان خیلی شلوغ بود و تمام اتاق ها پر از مجروح بود. نیاز به نیرو داشتیم. با آموزش و پرورش تماس گرفتیم و از آنها کمک خواستیم. در همین موقعیت و در عین شلوغی بود که یک مرتبه بوی عطری فضا را پر کرد و همه از همدیگر می پرسیدند کی عطر  زده؟! در یکی از اتاق ها سه مجروح خیلی بدحال داشتیم که پزشکان از آنها قطع امید کرده بودند و می دانستیم  آنها شهید خواهند شد. یکی از آنها سربازی بود که تیری در گلویش خورده بود که اصلا نمی توانست حرف بزند. حال وخیمی داشت به هر دو دستش سرم وصل بود، اکسیژن هم به دهانش بود.دکتر آمد و پس از دیدن او گفت: این مجروح دیگر تمام می کند و امیدی به او نیست. در همین موقع بود که به همکارانم گفتم از صبح تا حالا خیلی خسته شدم! می روم در اتاقم هم نماز بخوانم و هم کمی استراحت کنم و برگردم. هنوز وضو نگرفته بودم که دیدم در می زنند. دوستان گفتد بیا و ببین که معجزه شده!! با عجله رفتم ودیدم همان سرباز بدحال روی تخت نشسته و دیگر هیچ وسیله ای به او وصل نیست. ولی هنوز نمی توانست صحبت کند. هر چه از او می پرسیدیم که چی شد و چه دیدی؟!  فقط سر و دست هایش را بالا می برد و چیزی نمی گفت. تا فردا صبح که پیش ما بود چند کلمه ای توانست صحبت کند و به این صورت مجروح شفا پیدا کرد و آن موقع بود که ما متوجه شدیم که آن بوی عطر از کجا می آمد! ازدواج مجدد من چهار سال زندگی در کنار مجروحین داشتم و جدا شدن از آنها خیلی برای من سخت بود. برای من حتی مرخصی رفتن هم خیلی سخت بود و احساس می کردم به وجود من خیلی نیاز است. از یک طرف هم خانواده اصرار زیادی بر ازدواج من داشتند که تا سنم بالاتر نرفته حتما ازدواج کنم. این بود که به آنها گفتم من اگر ازدواج کنم با کسی ازدواج خواهم کرد که به وجود من خیلی نیاز داشته باشد،مثلا از دو دست، دو پا و یا دو چشم مجروح باشد. پس رفتم و اسم خودم را به بنیاد شهید دادم که زمینه ساز ازدواج با مجروحین بود. پس از مدتی جانباز قطع نخاعی را به من معرفی کردند که خانواده مراعات حال من را کردند و اجازه ازدواج با او را ندادند. در این مدت بود که مادرم هر دو دستش سوخت و من برای مراقبت از او از بیمارستان سقز مرخصی گرفتم و برگشتم به اصفهان. در همین شرایط بود که مادرم متوجه شد کسی که از هر دوست مجروح باشد چقدر به دیگران احتیاج دارد و با ازدواج با چنین افرادی رضایت داد. همسرم خوزستانی است و به او گفته بودند که اگر همسر خوب می خواهی به اصفهان مراجعه کن. ایشان در عملیات والفجر از هر دوچشم نابینا شده بودند. به جای ایشان مادرشان من را دیدند و زمانی که من را دیدند گفتند: من خواب شما را دیده بودم و الان انگار شما را می شناسم! سال ۱۳۶۴ بود که به عقد ایشان درآمدم. توصیه به مردم از عموم مردم تقاضا دارم شهدا را فراموش نکنند و پیوسته رهرو راه آنها باشند، چرا که آنان مشعل فروزانی در زندگی ما هستند. پایان
ملا حیدر فهیم یکی از عاشقان واقعی امام(ره) بود. شبانه ملا فهیم را دزدیدند. هرچه ملا حیدر را تهدید کردند، به انقلاب پشت نکرد. گفتند: از امام(ره) دست بردار. گفت: امام(ره) همه چیز من هست. امام خمینی(ره) عشق من هست و از او دست برنمی ­دارم * محمد فرهادی مستندساز و فعال فرهنگی     روز 22 اسفندماه، روز بزرگداشت شهدا می باشد. شهدایی که با جان خویش از اسلام و نظام مقدس اسلامی کشورمان ایران دفاع کردند. برای شهدا مذهب و قومیت فرقی نمی کرد و به همین خاطر برای آرمان خویش که حفاظت از کیان اسلام بود، از جان خود گذشتند تا آیندگان بدانند اندیشه شهید، فراتر از مذهب و قومیت بوده و وحدت میان شیعه و اهل سنت را باور داشته و با خون خویش این درخت وحدت را آبیاری می کنند. برادران اهل سنت مان نیز در این میدان خوش درخشیدند تا ثابت کنند حفظ نظام مقدس اسلامی و وحدت مردم مسلمان ایران، ارزش جانفشانی و از خودگذشتگی را دارد. از اینرو در ادامه خاطراتی را از سه شهید اهل سنت کردستان، «فریدون تعریف»، «ملا محمد کریمیان» و «ملا حیدر فهیم» مرور می نماییم. باشد که قدردان زحمات و فداکاری های آن ها باشیم. شما قدرت حرکت تان بیشتر است در بحث اتحاد شیعه و سنی یکی از خاطرات زیبایی که من در کردستان داشتم، از شهید «فریدون تعریف» است. ایشان از بچه­ های سنندج و پدرش ارتشی بود. شهید فریدون تعریف در سنندج به دنیا می­ آید و به‌واسطه شغل پدرش به جاهای مختلفی می­ رود، اما باز هم برمی­ گردد به سنندج. اولین دوره دانشگاه در سنندج، دانشجوی دانشگاه می­ شود، اما از آنجایی که شهید فریدون تعریف، یک‌سری دوست در کرمانشاه داشت، آرام آرام به بحث حسینیه سنندج پا می­ گذارد.   با آنکه اهل سنت بود، اما با دوستان کرمانشاهی خودش که شیعه بودند بسیار هماهنگ می­ شود. روحیه انقلابی به دست می­ آورد و وارد کار جهاد و شهادت می­ شود. انقلاب که شروع می ­شود یکی از کسانی که در تظاهرات شرکت می­ کند شهید فریدون تعریف است. پدرش ارتشی و مخالف او بود، اما فریدون باز هم به انقلابی‌گری ادامه می­ دهد و وارد فاز تبلیغات می­ شود. شهید فریدون تعریف بدون شک به‌عنوان یکی از بنیانگذاران سپاه کردستان مطرح است. به‌عنوان اولین فرمانده سپاه کردستان حکم ایشان صادر شد. ایشان بعد از مدتی به دلیل فعالیت، به نماینده‎گی از مردم به دیدن بنی ­صدر می­ رود، اما نه اینکه بخواهد طرفدار بنی صدری باشد، بلکه به‌عنوان طرفدار امام(ره) به ملاقات رفت. یک مدتی هم در قامت چریک ­های فدایی خدمت کرد. بالاخره در تهران، محله سعادت آباد ایشان را به شهادت می­ رسانند و امروز پیکر شهید فریدون تعریف در مزار شهدای سنندج دفن گشته است. یکی از نکات مثبت در رفتار ایشان این بود که همیشه در نماز جماعت برادران شیعه شرکت و به امام جماعت آنها اقتدا می­ کرد و می­ گفت ما باید همیشه با یکدیگر باشیم. هر چه بچه ­ها اصرار می ­کردند که ایشان جلو بایستد، می­ گفت: نه، شما قدرت حرکت­ تان بیشتر است. ادامه دارد.....
انقلابی و عاشق امام(ره) شهید ملا محمد کریمیان یکی از نشانه­ های وحدت شیعه و سنی در کردستان است. شهید ملا محمد کریمیان اهل دیوان­دره بود. ماموستا و روحانی بود. یکی از مبلغان اهل سنت بود. در جریان انقلاب اسلامی، یکی از کسانی بود که در راهپیمایی­ ها شرکت می­ کرد و اطلاعیه ‌های امام(ره) را به روستاها می­ رساند. در روستای گزمیل سفلی زندگی می­ کرد. وقتی ضدانقلاب­ ها آمدند و در کردستان جاگیر شدند، ملا محمد کریمیان در کنار مردم باقی ماندند تا اینکه ضدانقلاب­ ها شروع کردند به اسلام اهانت کردن، به امام(ره) اهانت کردن، به ماموستا و روحانیت اهانت کردن و... او به همراه خانواده‌اش هجرت کردند و به سنندج رفتند. درحالی‌که تهدیدش می­ کردند و جانشان در خطر بود، کارش این شده بود که می ­رفت با بسیج و بچه­ های سپاه و برای مردم کار فرهنگی می ­کرد.   یک روز در حاجی­ آباد سنندج وقتی که شب کومله به آنجا حمله کرد، شهید کریمیان و همسرشان داخل خانه بودند و مسلح بودند. شهید کریمیان از پنجره شروع کرد به تیراندازی به کمله‌ها و چند نفر را زخمی کردند. مهاجمین خانه را محاصره کردند و به رگبار بستند. همسر ایشان زخمی شد و شهید کریمیان همسرش را به خانه همسایه انتقال داد. اما خودش اینقدر مقاومت کرد تا به شهادت رسید. بعد از اینکه به شهادت رسیدند، ضدانقلاب ­ها داخل خانه شدند و قرآن و کتاب­های شهید را روی پیکرش انداخته و آتش زدند. فردای آن روز پیکر را بردند. داماد و خانواده شهید می­ گویند، وقتی رفتیم خانه را تمیز کنیم، دیدیم یک تکه گوشت تازه داخل خانه افتاده، برداشتیم دیدیم قلب شهید هست که تازه و سالم میان آتش­ها مانده بود! شهید کریمیان حافظ و استاد قرآن بود. قلبش مالامال از نور قرآن بود. کمله ­های دموکرات آمدند و ایشان را شهید کردند و به علت انقلابی بودن و حمایت از امام(ره) پیکرش را آتش زدند. ادامه دارد.....
مردم حواستان به انقلاب و اسلامتان باشد وقتی حرف از وحدت می­ شود برخی گمان می ­کنند باید از اعتقادات خود دست برداریم. درحالی‌که این‌طور نیست. وحدت یعنی شیعه اعتقاد خودش و سنی هم اعتقاد خودش را داشته باشد، اما در اصول با هم اتحاد داشته باشیم. هرگز به فکر این نباشیم که اهل سنت تفکر ما را قبول کند، یا ما تفکر آنها را قبول کنیم. بهتر است اختلاف را کنار گذاشته و بر اساس آرمان ­ها به وحدت برسیم. شهید «ملا حیدر فهیم» یکی از کسانی بود که 95 سال عمر داشت و یکی از عاشقان انقلاب و از فدائیان امام(ره) بود که در منطقه گوریچه جانوری به شهادت رسید و جانش را فدای اسلام و قرآن کرد. کسی بود که قبل از انقلاب گفته بود: «من سه آرزو دارم؛ یکی اینکه عالم بشوم، دوم، به حج بروم و به زیارت مزار پیامبر کرم(ص) نایل شوم و سوم اینکه شهید شوم.»   مسن شده بود و می­ گفت به آرزوی اول و دوم؛ یعنی عالم شدن و زیارت کعبه و مزار پیامبر اکرم(ص) رسیدم، اما سومی را بعید می­ دانم. چون سنم خیلی زیاد شده و نودوپنج‌ساله شده ­ام. درجریان انقلاب ملا حیدر فهیم به سنندج می ­آمد و همراه مردم راهپیمایی می­ کرد. عاشق امام(ره) بود. برمی­ گشت به روستای آبی­ هنگ و تبلیغ می­ کرد. وقتی هم که انقلاب پیروز شد، شهید فهیم گشت­ های شبانه راه انداخت. لیست افراد را همراه داشت و سر هر کوچه پست نگهبانی می ­گذاشت. می­ گفت انقلاب پیروز شده و مملکت مال ماست و باید از آن دفاع کنیم. همین موجب شده بود که شهید فهیم در دل مردم خیلی عزیز شود. بعد از انقلاب وقتی ضد انقلاب­ ها وارد آنجا شدند و حزب‌اللهی ­ها آنجا را خالی کردند. به ایشان گفتم: ملا حیدر تو هم بیا با ما برویم. اگر شما را بگیرند می­ کشند. گفت: مردم را چکار کنم؟ این مردم انقلاب کردند باید سرپای خودشان بایستند. شهید ملاحیدر فهیم به مردم کمک می ­کرد. روشنگری می­ کرد. به مردم می­ گفت: کمله ملحد هست و دموکرات­ ها ضدانقلاب هستند. مردم حواستان به انقلاب و اسلامتان باشد تا از دستش ندهید. به خانه ایشان می­ آمدند و شام و ناهار می­ خوردند... عکس امام(ره) را روی دیوار نصب کرده بود و می­ گفت من مدافع روح الله خمینی(ره) هستم. ایشان تاریخ را عوض کرد. ایشان محیی اسلام ناب محمدی در کردستان است. ایشان کسی است که جانش را فدای اسلام می­ کند. همه چیز خود را برای اسلام داده و پدر شهید است. ملا حیدر فهیم یکی از عاشقان واقعی امام(ره) بود. شب عاشورا دموکرات­ ها پشت درب خانه ایشان رفتند. شبانه ملا فهیم را دزدیدند و بردند. هرچه ملا حیدر را تهدید کردند، به انقلاب پشت نکرد. گفتند: از امام(ره) دست بردار. گفت: امام(ره) همه چیز من هست. امام خمینی(ره) عشق من هست و از او دست برنمی ­دارم. او را به منطقه گوریچه جانوره بردند و گفتند یا تو را می­ کشیم یا باید به مردم بگویی که امام(ره) بد هست. گفت: نمی­ گویم. وضو گرفت و سوره یس را خواند و به شهادت رسید و امروز اسم ایشان در تاریخ می ­درخشد. ملا حیدر فهیم با 95 سال سن، جان خود را فدای امام(ره) و انقلاب کرد که از نمادهای وحدت شیعه و سنی در کردستان محسوب می­ شود. پایان