eitaa logo
هزار مناره
96 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
585 ویدیو
19 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
استوار بي ‌خيال بخشي از خدمت سربازي را در آبادان بودم. قرار بود فرمانده‌ي سپاه از تيپ بازديد كند. بايد گردان را براي رژه آماده مي‌كردند. يكي از اين روزها نوبت ما رسيد. به صف شديم. طبل و شيپور نواخته شد. هوا گرم، بچه‌ها خسته و بي‌حال، طبيعي بود كه پاها خيلي بالا نيايد. معاون فرمانده‌ي گروهان در جايگاه ايستاده بود و از ما سان مي‌ديد. وقتي به جايگاه رسيدم و به اصطلاح نظر به راست كرديم، ايشان اگر از رژه راضي مي‌بودند بايد مي‌گفتند: «گروهان، خيلي خوب.» اما چون رژه‌ي ما تعريفي نداشت، با همين آهنگ، به جاي خيلي خوب، حيف نان گفتند. ولي بدون معطلي و به صورت غيرقابل انتظاري در جواب او بسيجي صفر كيلومتري كه در صف جلو پا به رمين مي‌كوبيد، با صداي بلند گفت: «استوار، بي‌خيال.» كه تمام فرماندهان در جايگاه زدند زير خنده و بقيه‌ي تمرين لغو شد و گُل از گُلِ كل گردان شكفته شد.
رحيم خوني و نيمه‌جان تو برانكارد دراز به دراز افتاده بود. همه مي‏خنديدند! رحيم گفت: حيف از من كه معجزه بودم و شماها قدرم را ندانستيد. اكبر گفت: بايد آن تركش به زبانت مي‏خورد معجزه! اكبر و بچه‏ها رحيم را كنار خاكريز گذاشتند و هروكركنان رفتند طرف خط‌ مقدم. من ماندم و رحيم. داشت ناله مي‏كرد. با چفيه زخم‏هايش را پانسمان كردم تا خونريزي نكند. داشت زيرچشمي نگاهم مي‏كرد. دلم گرفته بود. از شانس خوبش يك آمبولانس از راه رسيد. پر از مهمات. راننده‏اش كه يك جوان ديلاق و لاغرمردني بود پريد پايين و با هراس گفت: آقا تو را به خدا بياييد كمك. اگر يك تير و تركش به اينها بخورد واويلا مي‏شود. تا چشمش به رحيم افتاد، ناله‏اي كرد و به آمبولانس تكيه داد. رحيم گفت: منو با اين ابوطياره مي‏خواهيد ببريد؟ رفتم طرف آمبولانس و گفتم: پس توقع داشتي بنز سلطنتي برايت بفرستند؟ رو به راننده گفتم: بيا كمك تا زودتر مهمات‏ها را خالي كنيم. با حالي زار كمكم كرد و با مصيبت و بدبختي جعبه‏هاي مهمات را پاي خاكريز برديم. داشتيم آخرين جعبه را مي‏برديم كه ناغافل يك خمپاره در نزديكي‏مان منفجر شد و چند تا تركش به كمر و پاهايم خورد. راننده مي‏خواست فرار كند كه جيغ زدم: كجا؟ من خودم يك طوري سوار مي‏شوم. به اين بنده خدا كمك كن سوار شود. رفتم و جلو نشستم. با پايين پيراهنم زخم‏هايم را بستم. راننده سوار شد. گفتم: پس رحيم كو؟ با چشمان گردشده از وحشت گفت: عقب گذاشتمش. برويم!
شوخي هاي جنگي (1) شنبه شب اول فروردين 1361، برخلاف‌ دوران‌ كودكي‌، حال‌ و حوصله‌ي‌ سال‌ تحويل‌ را نداشتم‌. رفتم‌ و گوشه‌ي‌ سنگر خوابيدم‌. يكي‌ از بچه‌ها كتري‌ بزرگي‌ را كه ‌صبح‌، كلي‌ با زحمت و‌ با خاك‌ و گوني‌ شسته‌ بود تا بلكه‌ كمي‌ از سياهي‌ آن‌ كم ‌شود، روي‌ "چراغ والور " ) نوعي چراغ خوراك پزي نفتي) گذاشت‌. بوي‌ تند نفت‌ آن‌ و شعله‌ي‌ زردش‌، حال‌ همه‌ را گرفته‌ بود، ولي‌ چه‌ مي‌شد كرد؟! در عالم‌ خواب‌، خود را داخل‌ سنگر ديدم؛ درست‌ در لحظه‌ي‌ تحويل‌ سال‌. خواب‌ بودم‌ يا بيدار، نمي‌دانم‌. فقط‌ يادم‌ هست كه‌ يك‌باره‌ ديدم‌ كف‌ پايم ‌شعله‌ور شده‌ و مي‌سوزد. سريع‌ از خواب‌ پريدم‌. غلام‌ بود؛ از بچه‌هاي‌ تبريز. سر شب‌ بهم تذكر داده بود كه‌ اگر موقع‌ تحويل‌ سال‌ بخوابم‌، ناجور‌ بيدارم‌ خواهد كرد، ولي‌ باور نمي‌كردم‌ اين‌ جوري‌! فندك‌ نفتي‌ را زير جورابم‌ گرفته‌ بود. در نتيجه‌ جورابي‌ را كه‌ كلي‌ به‌ آن‌ دل‌ بسته‌ بودم‌ كه‌ تا آخر دوره‌ي سه‌ ماهه‌ي‌ مأموريت‌ با خود داشته‌ باشم‌، آتش‌ گرفت‌ و پاي‌ بنده‌ هم‌ بعله‌! بدتر از من،‌ بلايي‌ بود كه‌ سر رضا آوردند. او ديگر جوراب‌ پايش‌ نبود. يك‌ تكه‌ خرج‌ اشتعالي‌ توپ‌ لاي‌ انگشتان‌ پايش‌ گذاشتند و با يك‌ كبريت‌، كاري‌ كردند كه‌ طفلكي‌ كم‌ مانده‌ بود با سرعت‌ 100 كيلومتر در ساعت‌ به‌جاي‌ تانكر آب‌، برود طرف‌ عراقي‌ها. با همه‌ي اين‌ها، كسي‌ اخم‌ نكرد. همه‌ مي‌خنديدند. از خنده‌ي‌ بچه‌ها خنده‌ام‌ گرفت‌. حق‌ داشتند. بايد برمي‌خاستم‌ تا پس‌ از خواندن‌ دعاي‌ تحويل‌ سال‌، چند آيه‌ قرآن‌ بخوانيم‌، سپس‌ روي ‌يكديگر را ببوسيم‌ و رسيدن‌ سال‌ نو را تبريك‌ بگوييم‌. اين‌ها كه ‌سنّت‌ بدي‌ نبود
شوخي هاي جنگي يكي از شب‌ها، در سنگر اجتماعي نماز جماعت مغرب و عشا برپا بود. حدود 20 نفر به‌راحتي مي‌توانستيم در آن سنگر با هم نماز جماعت بخوانيم. يكي از برادران جلو رفت و شروع كرد به خواندن نماز. بقيه هم به او اقتدا كردند. ركعت دوم را كه خواند، نشست تا تشهد بگويد. در همين حين يكي از بچه‌هاي آذربايجاني - كه آن لحظه نماز نمي‌خواند و فقط براي اذيت در صف اول پشت سر امام جماعت ايستاده بود - با سوزن و نخ انتهاي پيراهن او را به پتوي كف سنگر دوخت و به همان حال، در جاي خود نشست. بقيه كه متوجه كار او شده بودند، به خود فشار ‌آوردند تا جلوي خنده‌شان را بگيرند. امام جماعت تشهد را كه گفت، خواست براي خواندن ركعت سوم بلند شود كه احساس كرد لباسش به جايي گير كرده. بريده بريده گفت: بحول ... بحول ... بحول ... ا... ا... نتوانست بلند شود. ناگهان صداي انفجار خنده در سنگر پيچيد. همه به دنبال او كه اين كار را كرده بود، دويدند و از سنگر دررفتند
با آن سیبیل چخماقی، خط ریش پت و پهن که تا گونه اش پایین آمده بود و چشم های میشی، زیر ابروان سیاه کمانی و لهجه غلیظ تهرانی اش می شد به راحتی‌ او را از بقیه بچه ها تشخیص داد. تسبیح دانه درشت کهربایی رنگی داشت که دانه هایش را چرق چرق صدا می داد. اوایل که سر از گردان مان درآورد همه ازش واهمه داشتند. هنوز چند سال از انقلاب نگذشته بود و ما داش مشدیهای قداره کش را به یاد داشتیم که چطور چند محله را به هم می زدند و نفس کش می طلبیدند و نفس داری پیدا نمی شد. اسمش «ولی» بود. عشق داشت که ما داش ولی صدایش بزنیم. خدایی اش لحظه ای از پا نمی شست. وقت و بی وقت چادر را جارو می زد، دور از چشم دیگران ظرف ها را می شست و صدای دیگران را در می آورد که نوبت ماست و شما چرا؟ یک تیربار خوش دست هم داشت که اسمش را گذاشته بود: بلبل داش ولی! اما تنها نقطه ضعفش که دادِ فرماندهان را در می آورد فقط و فقط پا مرغی نرفتنش بود. مانده بودیم که چرا از زیر این یکی کار در می رود. تو ورزش و دویدن و کوه پیمایی با تجهیزات از همه جلو می زد. مثل قرقی هوا را می شکافت و چون تندبادی می دوید. تو عملیات قبلی دست خالی با یک سر نیزه دخل ده، دوازده عراقی را درآورده بود و سالم و قبراق برگشته بود پیش ما. تیربارش را هم پس از اینکه یک عراقی گردن کلفت را از قیافه انداخته و اوراق کرده بود از چنگش درآورده و اسمش را با سرنیزه روی قنداق تیربار کنده بود. با یک قلب که از وسطش تیر پرداری رد شده بود و خون چکه چکه که شده بود: داش ولی! آخر سر فرمانده گردان طاقت نیاورد و آن روز صبح که بعد از دویدن قرار بود پا مرغی برویم و طبق معمول داش ولی شانه خالی می کرد، گفت:«برادر ولی، شما که ماشاءالله بزنم به تخته از نظر پا و کمر که کم ندارید و همه را تو سرعت عقب می گذارید. پس چرا پامرغی نمی روید؟» داش ولی اول طفره رفت اما وقتی فرمانده اصرار کرد، آبخور سبیل پت و پهنش را به دندان گرفت و جویده جویده گفت: «راسیاتش واسه ما افت داره جناب!» فرمانده با تعجب گفت: «یعنی چی؟» - آخه نوکر قلب باصفاتم، واسه ما افت نداره که پامرغی بریم؟بگو پاخروسی برو، تا کربلاش هم می رم! زدیم زیر خنده. تازه شصت مان خبردار شد که ماجرا از چه قرار است. فرمانده خنده خنده گفت: «پس لطفا پاخروسی بروید!» داش ولی قبراق و خندان نشست و گفت: «صفاتو عشق است!» و تخته گاز همه را پشت سر گذاشت.
بسیجی جغله و سرتیپ عراقی توی یکی از عملیات ها همه سنگرهای عراقی را گرفته بودیم وارد سنگر فرماندهی که شدیم فرمانده عراقی هاج واج روی صندلی چرخ دار پشت میزش نشسته بود و تکان نمی خورد یک سرتیپ هیکلی و سن و سال دار. یکی از جغله های بسیجی چهارده ،پانزده ساله،اسلحه گرفته بود روبرویش اما هر کار می کردیم فرمانده از جایش بلند نمی شد بلاخره با کلی ضرب و زور بلندش کردیم که دیدیم بله!!آقا خودش را خیس کرده است.
پول لازم هر وقت پول لازم داشتم باید دست به دامان پدر می شدم موقع اعزام بود و آه در بساط نداشتم با برادرم عباس درمیان گذاشتم عباس گفت: تنها راهی که می شود بی دردسر و بدون هیچ سوال جوابی از بابا پول گرفت این است که به محل کارش بروی و آنجا بگویی پول می خواهی ، چون بابا جلوی زیر دستانش سوالی نمی پرسد که برای چه میخواهی و بدون هیچ سوالی هرچه قدر بخواهی می دهد شاید هم بیشتر.رفتم به محل کار پدر و وقتی حسابی دور برش شلوغ شد خواسته ام را گفتم و خلاصه مشکل بی پولی من برای رفتن به جبهه حل شد.
گونی خیس شب عملیات بود یکی از دوستانم تعدای گونی خیس کرد و به ما داد فکر کردیم که آن گونی ها را آورده تا با آنها سنگر بسازیم اما در کمال تعجب گفت: بیایید هر نفر یک عدد گونی دور خودش بپیچد . خنده دار به نظر می رسید خندیدیم و گفتیم چرا؟گفت: برای اینکه ترکش های خمپاره زمان برخورد به شما سرد شود تا پایان عملیات هر کدام از بچه ها توی این فکر بودند که بعد از عملیات اگر زنده ماندند حسابی بخندند.
استخر رفته بودیم استخر آن موقع ها اسحق مسئول آموزش شنای غواصان منطقه بود گفتم یک سری بزنم و سلام و احوال پرسی کنم رفتم طرفش بعد از سلام و احوال پرسی گفت: بیا پایین با ما تمرین کن من گفتم: نه همین جا خوب است .گفت: بیا می خواهیم مسابقه بگذاریم من هم گفتم قبول. اسحق گفت: می خواهم ببینم چه کسی می تواند زمان بیشتری زیر آب بماند سوت را به صدا درآورد و گفت: تازمانی که من نگفتم بیرون نیاید چند لحظه که گذشت دیدیم یک نفر سرش را بیرون آوردگفتیم: چی شده؟گفت: آخه ما که صدای شما را از زیر آب نمی شنویم که شما اعلام کردید تا زمانی که من نگفتم بیرون نیاید.
نان تمام فکر و ذهنم جبهه بود، آخر هر کسی که برمی گشت از خاطرات شیرین جبهه می گفت و قند توی دل من آب می شد خلاصه قرار شد یک هفته بعد به جبهه برویم صبح اول وقت بی بی گفت: احمد برو نان بگیر و من هم خوشحال با بچه های به طرف نانوایی رفتیم البته قبل از آن کیف و وسایل سفر را زودتر از خانه بیرون برده بودم بی بی می گفت: دیدیم 7 شد نیامد...10 شد نیامد...12 شد نیامد...این احمد آمدنی نیست چند ماهی از حضورم در منطقه می گذشت که زنگ زدم و گفتم: بی بی جان من منطقه هستم با اجازه هنوز نان نخریدم.
استخر رفته بودیم استخر آن موقع ها اسحق مسئول آموزش شنای غواصان منطقه بود گفتم یک سری بزنم و سلام و احوال پرسی کنم رفتم طرفش بعد از سلام و احوال پرسی گفت: بیا پایین با ما تمرین کن من گفتم: نه همین جا خوب است .گفت: بیا می خواهیم مسابقه بگذاریم من هم گفتم قبول. اسحق گفت: می خواهم ببینم چه کسی می تواند زمان بیشتری زیر آب بماند سوت را به صدا درآورد و گفت: تازمانی که من نگفتم بیرون نیاید چند لحظه که گذشت دیدیم یک نفر سرش را بیرون آوردگفتیم: چی شده؟گفت: آخه ما که صدای شما را از زیر آب نمی شنویم که شما اعلام کردید تا زمانی که من نگفتم بیرون نیاید.
داخل‌ چادر ، همه‌ بچه‌ها جمع‌ بودند ، می گفتند و می‌خنديدند هر كسی ‌چيزی‌ می‌گفت‌ و به‌ نحوی بچه‌ها رو شاد می‌كرد فقط‌ يكی‌ از بچه‌ها به‌ قول ‌معروف‌ رفته‌ بود تو لاك‌ خودش‌! ساكت‌ گوشه‌ای‌ به‌ كوله‌ پشتی‌ اش‌ تكيه‌ داده‌ بود و توی لاک خودش بود.  بچه ها هم مدام بهش تیکه می انداختن و می خندیدن اما اون چیزی نمی گفت یهو دیدم‌ رو کرد به جمع و گفت‌: ـ بسّه‌ ديگه‌، شوخي‌ بسّه‌! اگه‌ خيلی‌ حال‌ دارين‌ به‌ سوال‌ من‌ جواب‌ بدين‌ همه‌ جا خوردیم. از اون‌ آدم‌ ساكت‌ اين‌ نوع‌ صحبت‌ كردن‌ بعيد بود. همه ‌متوجه‌ او شدند. ـ هر كی‌ جواب‌ درست‌ بده‌ بهش‌ جايزه‌ میدم‌ با تعجب‌ گفتم‌: «چه‌ مسابقه‌ای ميخوای‌ بذاری‌» پرسید: آقايون‌ افضل‌ الساعات‌ (بهترين‌ ساعتها) چیه؟ پچ‌ پچ‌ بچه‌ها بلند شد ، يكی گفت‌: ـ قبل‌ از اذان‌، دل‌ نيمه‌ شب‌، برای‌ نماز شب‌. ـ غلطه‌، آی‌ غلطه‌، اشتباه‌ فرمودين‌. ـ می ‌بخشين‌، به‌ نظر من‌ اذان‌ صبح‌ وقت‌ نماز و...! ـ بَه‌َ، اينم‌ غلطه‌!! ـ صلاة‌ ظهر و عصر و...! خلاصه هر كسی یه چیزی گفت‌ و جواب ایشون همچنان " نه " بود نيم‌ ساعتي‌ از شروع‌ بحث‌ گذشته‌ بود، همه‌ متحير با كميی دلخوريی گفتند: «آقا حالگيري‌ می‌كنيا، اصلاً ما نمی ‌دونيم‌. خودت بگو»  او هم وقتی کلافه شدن بچه ها رو دید ، لبخند زد‌ و گفت‌: ـ از نظر بنده‌ بهترين‌ ساعتها ، ساعتی هستش كه‌ ساخت‌ وطن‌ باشه ساعتی که دست‌ِكوارتز و سيتي‌ زن‌ و سيكو پنج‌ رو از پشت‌ ببنده‌... بعدش با خنده‌ از جا بلند شد و رفت‌ تا خودش‌ رو برای‌ نماز ظهر آماده‌ كن