eitaa logo
روستای هزاوه
3هزار دنبال‌کننده
16.6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
191 فایل
کانالی برای معرفی روستای هزاوه، فرهنگ، جغرافیا، مشاهیر، تاریخ و اتفاقات ارتباط با ما 👇👇👇👇 👇👇👇👇👇 @Irajahmadihezaveh
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ 📚 کتاب نوشته ایرج احمدی هزاوه مجموعه داستان کوتاه " کفش ها و آدمها " دارای ۲۶ داستان در ۸۶ صفحه است که با شمارگان ۵۰۰ جلد در بهار ۱۴۰۳ پا به دنیای کتاب گذاشت. ✍ آدم ها به کفش ها بی شباهت نیستند کفشی که همیشه پایت را می زند آدمی که همیشه آزارت می دهد هیچ وقت نخواهد فهمید تو چه دردی را تحمل کردی تا با او همقدم باشی ... دستمزد روحانی ... بعدش هم حاج‌مرتضی راه می‌افتاد به طرف صاحب پول و اسکناس رو ازش می‌گرفت و می‌گفت مشهدی فلانی پنج تومن و بعد هم شروع می‌کرد به دعا کردن: خدایا وسعتش رو زیاد کن خدایا برکتی به مالش بده خدایا بچه‌هاش رو هم براش سالم نگه دار. . . بعد از هر دعایی هم همه‌ی جمعیت حاضر در مسجد الهی آمین می‌گفتند. یه نفر هم که یه گوشه‌ای از مسجد نشسته بود و کاغذ و قلمی دستش بود اسم مشهدی فلانی رو ثبت می‌کرد و جلوش می‌نوشت پنج تومن. دیگه می‌شد ببینی که از گوشه و کنار مسجد یکی‌یکی دست‌هایی که توشون اسکناس هست می‌اومد بالا، اسکناس‌های دو تومنی زرد رنگ، ده تومنی قرمز رنگ و آخرش هم بیست تومنی آبی رنگ بود، جالب اینکه با وجود سکه‌های دو تومنی و یک تومنی هیچ کس پول سکه‌ای نمی‌داد حتی اگر دو تومن هم می‌داد یه اسکناس دو تومنی بود که معمولا این اسکناس‌ها از پشت پرده و قسمت زنانه‌ی مسجد به دست حاج‌مرتضی می‌رسید و بعد هم حاج‌مرتضی می‌گفت‌: زوجه مشهدی فلانی دو تومن خدایا شوهرش رو بیامرز خدایا برکتی به زندگیش بده خدایا طول عمر باعزت به عامزا فلانی بده یه نکته ظریفی که وجود داشت رابطه طول دعا با مقدار پول هدیه شده بود! و البته اگر کسی پولی می‌داد دیگران سرک می‌کشیدند که قبل از اعلام حاج‌مرتضی ببین که طرف چقدر پول داده. صدای حاج‌مرتضی می‌اومد: خدایا وسعتش رو زیاد کن. . . و تو که تازه جغرافیا خونده بودی و وسعت چند تا کشور رو یاد گرفته بودی توی این فکر بودی که چطوری وسعت یه نفر زیاد میشه؟! اسکناس‌های توی دست حاج‌مرتضی کم‌کم زیاد می‌شدند، قبل از این که روحانی بیاد توی مسجد همه پول‌ها جمع شده بود. روحانی که می‌اومد و می‌رفت منبر دو سه نفر می‌رفتند توی آبدارخونه مسجد و پول‌ها رو می‌شمردن و با کاغذ یاد‌داشت شده تطبیق می‌دادن و دوباره همه‌ی پول‌ها با حساب و کتابشون تحویل حاج‌مرتضی می‌شد و اونم فردا تحویل روحانی می‌دادشون. آخر شب که داشتیم برمی‌گشتیم خونه از پدر‌بزرگ پرسیدم چقدر پول برای حاج‌آقا جمع شد؟ پدر بزرگ گفت نزدیک هزار و دویست تومن. فردا صبح بزرگترهای محل حاج‌آقا رو تا پای اتوبوس بدرقه می‌کردن، کلی هم سوغاتی براش گذاشته بودن، حاج‌آقا می‌رفت شهر معنیش این بود که اون شب دیگه روضه خوانی نداشتیم یعنی فردا عید فطر بود. برگرفته از کتاب به قلم: ایرج احمدی هزاوه https://eitaa.com/hezavehvillage
‍ ‍ 📚 کتاب نوشته ایرج احمدی هزاوه مجموعه داستان کوتاه " کفش ها و آدمها " دارای ۲۶ داستان در ۸۶ صفحه است که با شمارگان ۵۰۰ جلد در بهار ۱۴۰۳ پا به دنیای کتاب گذاشت. ✍ آدم ها به کفش ها بی شباهت نیستند کفشی که همیشه پایت را می زند آدمی که همیشه آزارت می دهد هیچ وقت نخواهد فهمید تو چه دردی را تحمل کردی تا با او همقدم باشی ... دکان محله میانده وسط محله، سه تا پله سنگی می‌خورد تا می‌رفتی بالا. یه دکان طاق ضربی خشتی که با کاهگل تعمیر شده بود، یه در چوبی کوچک برای ورود، بدون ویترین و شیشه. یه فضای کوچولو برای ایستادن مشتری حداکثر سه یا چهار نفر سر پا. یه مغازه‌دار بسیار مهربون و خونگرم و خوش اخلاق هم داشت، عمو حسن. دارو هم داشت! می‌گفتی آقام گفته سرم درد می‌کنه. می‌گفت: قرص دو رنگ (قرص آکسار) بهت میدم بهش بده خوب میشه. - داداشم سرما خورده - قرص دو رنگ براش ببر - تب دارم - قرص دو رنگ - لرز دارم - قرص دو رنگ - عطسه زیاد می‌کنم - چاییدی، قرص دو رنگ - برای پا درد پدربزرگ؟ - قرص دو رنگ . . . ؟ - قرص دو رنگ جالب‌ترین نکته اینکه این قرص دو رنگ که توی یه طلق پلاستیکی شفاف هم بسته‌بندی شده بود برای هر دردی دوا بود، از سر درد تا سرما‌خوردگی و دل درد و ضعف بینایی و گوش و خلاصه همه چیز. . . دکان عمو‌حسن همه چیز داشت؛ میخ، زنگوله، زنجیر، توپ پلاستیکی، نوشابه، روغن، برنج، چای، زردچوبه، نخود، لوبیا حتی کاسه و بشقاب، وسیله‌ی حساب و کتاب مغازه هم یه چرتکه بود که انگاری یه قرن کارکرده، وقتی که عمو‌حسن مشغول حساب و کتاب می‌شد تو ماتت می‌برد یهو به خودت می‌اومدی که عمو‌حسن می‌گفت حسابت شد چهارده تومن و سه قرون، بنویسم پای حسابتون؟ برگرفته از کتاب به قلم: ایرج احمدی هزاوه https://eitaa.com/hezavehvillage
‍ ‍ 📚 کتاب نوشته ایرج احمدی هزاوه مجموعه داستان کوتاه " کفش ها و آدمها " دارای ۲۶ داستان در ۸۶ صفحه است که با شمارگان ۵۰۰ جلد در بهار ۱۴۰۳ پا به دنیای کتاب گذاشت. ✍ آدم ها به کفش ها بی شباهت نیستند کفشی که همیشه پایت را می زند آدمی که همیشه آزارت می دهد هیچ وقت نخواهد فهمید تو چه دردی را تحمل کردی تا با او همقدم باشی ... قسمت اول سفر به معنای واقعی آن برای بچه‌ای روستایی مثل من خیلی باب نبود، اما گاهی پیش می‌اومد. گاهی اراک، گاهی هم سفر به روستاهای اطراف، سفرهای کاری و غیر کاری. این سفرها رو معمولا همراه پدرم می‌رفتم، گاهی به دنبال خرید گندم و جو، گاهی هم دیدار یه دوست یا فامیل. همیشه که نبود، گاهی، شاید سالی دو یا سه بار، سوار بر الاغ و گذر از کوه و دره و گاهی روستاهای بین راه. الاغ چابک بود و راهوار و سفر دلپذیر، مردم آبادی‌های‌ بین راه اکثراً پدرم رو می‌شناختند و گاهی تعارف ناهار و چای بود، بسیار جدی، حتی‌کار به گرفتن و کشيدن افسار الاغ هم می‌کشید، اما معمولا پدر" گرفتار شب و تاريکی "را بهانه می‌کرد و تعارفات رو رد می‌کرد، درست هم می‌گفت، گاهی چهار ساعت طول راه بود و نمی‌شد ریسک کرد. پدر بین راه معمولا زیر لب آوازی می‌خواند و حتی قصه‌ای چاشنی راه می‌کرد و می‌گفت این‌جوری راه کوتاه‌تر میشه، گاهی پدر سوار الاغ و گاهی من، اگر راه هموار بود گاهی هر دو، و اگر باری بر دوش الاغ بود البته هر دو پیاده، هر‌چند در این صورت آن‌قدر خسته می‌شدم که پدر دقایقی من رو بالای بار الاغ می‌نشاند تا نفسی تازه کنم. اتفاقات بین راه هم کم نبودند، رسیدن و همراه شدن یه هم ولایتی، جهیدن ناگهانی یه خرگوش، پیدا شدن سر و کله یه روباه، قایم موشک بازی یه شونه به سر، حمله یه سگ از منتهی‌الیه خانه‌های یک آبادی و. . . همه چیز مطلوب من بود، حتی تصور چند تا مهمانی دلپذیر در روستای هدفمان و بازی با بچه‌‌های هم سن و سال. و اون روزی که بالای دره بیدک توی برف گیر کردیم، برف ماسیده و سفت شده بود، چند تا رد پا روی برف بود و ما هم دقیقا از مسیر رد پاها می‌رفتیم که ناگهان در کنار پرتگاهی چهار دست و پای الاغ در برف فرو رفت تا جایی که شکم الاغ چسبید به برف‌ها و کلا توان حرکت ازش گرفته شد، نزدیکای عید بود و هوا آفتابی، اما برف هم انبوه و خیال رفتن نداشت، فاصله تا آبادی زیاد و امکان تنها گذاشتن الاغ نبود، نه من می‌توانستم تنها به اولین آبادی سر راه بروم و کمک بیارم و نه پدر جرات داشت من را تنها رها کند و برود، سر ظهر بود و کلنجار برای کشیدن الاغ از میان برف هم بیهوده، پرتگاه کنار مسیر هم وضع را پیچیده‌تر کرده بود، تمام بار روی الاغ را برداشتیم اما بی فایده بود، یک حرکت اشتباه منجر به شکستن دست یا پای الاغ می‌شد، تقریبا داشتیم به فکر رها کردن الاغ می‌افتادیم، در آن صورت گرگ‌ها شب زنده زنده الاغ را می‌خوردند. دلم برای الاغ می‌سوخت، قبلا دیده بودم که گرگ‌ها چگونه بی‌رحمانه الاغی را دریده بودند، نیمی از الاغ باقی مانده بود و هنوز می‌شد هراس و دردی را که هنگام حمله گرگ‌ها کشیده در درون چشمان از حدقه بیرون زده‌اش دید. و اکنون الاغ ما هم ترسیده بود و همان چشم‌ها، پدر خسته شده بود و من ناامید که ناگهان صدای زمزمه‌ی کسی از پشت سنگ‌های کنار پرتگاه به گوشم خورد، پدر صاحب صدا را شناخت و گفت: مشهدی حسن! دقایقی بعد دو نفر از تنگه " زن طلاق " پیدایشان شد که از خلاف جهت ما و به طرف ما می‌آمدند، مشهدی‌حسن و مشهدی‌امامقلی از دوستان پدر، من که بال درآورده بودم، آنها هم متعجب از ماجرا، بلافاصله طرحی برای بیرون کشیدن الاغ ریخته شد، آنها چوب دستی داشتند، ما هم داشتیم، چوب دستی‌ها به میان برف‌ها فرو رفت و از زیر شکم الاغ گذشت، و بعد چهارنفری هر کدام یک سر چوب دستی‌ها را گرفته و الاغ را که انگار سنگین‌تر شده بود از میان برف‌ها بیرون کشیدیم، حدود پنجاه متر برف همچنان بود، الاغ فرو می‌رفت و بیرون می‌آمد، خودش می‌دانست که نباید بماند و تلاشش را بیشتر کرده بود و از آن مخمصه سخت جهید. پدر از دوستانی که چون فرشته به سراغ ما آمده بودند تشکر کرد، خداحافظی کردیم آنها به سوی هزاوه و ما هم به سوی روستای رباط حرکت کردیم، بارها را بر روی الاغ محکم کردیم و الاغ هم گویی انرژی دو چندان گرفته و سعی می‌کرد تاخیر پیش آمده را جبران کند. چون باد از تنگه " زن طلاق " گذشتیم و روستای رباط و کربلایی‌علی‌جعفر که سخت اصرار داشت شب را در کلبه درویشی‌اش به سر کنیم، پدر ماجرا را گفت و رفتیم. ادامه دارد . . . برگرفته از کتاب به قلم: ایرج احمدی هزاوه https://eitaa.com/hezavehvillage
‍ ‍ 📚 کتاب نوشته ایرج احمدی هزاوه مجموعه داستان کوتاه " کفش ها و آدمها " دارای ۲۶ داستان در ۸۶ صفحه است که با شمارگان ۵۰۰ جلد در بهار ۱۴۰۳ پا به دنیای کتاب گذاشت. ✍ آدم ها به کفش ها بی شباهت نیستند کفشی که همیشه پایت را می زند آدمی که همیشه آزارت می دهد هیچ وقت نخواهد فهمید تو چه دردی را تحمل کردی تا با او همقدم باشی ... قسمت دوم خانه‌های روستای قزلیجه که پیدا شد گویی خان دوم ما بود، حمله سگ‌ها، یکی، دوتا، سه تا، هفتمین سگ را که شمردم سگ‌ها به ما رسيده بودند، من سوار الاغ بودم و پدر پیاده، الاغ که گرگ و سگ ديده بود خونسردانه و آرام می‌رفت، پدر هم که هرگز از هیچ حیوانی هراس نداشت، چوبدستی به دست، سگ‌ها را به آرامش دعوت می‌کرد، سگ‌ها هم در میان خوف و رجا می‌چرخیدند و از اعماق وجود پارس می‌کردند و دندان‌های نیششان را به رخ ما می‌کشیدند. اولین فرد از اهالی روستای قزلیجه رو که دیدیم پیرمردی بود، پالتو به تن و کنار دیوار روبروی آفتاب نشسته بود، دیگر از برف خبری نبود، گویی ماموریت برف گرفتار کردن الاغ ما در میانه گردنگاه بود و حالا که از ارتفاعات پایین آمده بودیم دیگر با ما کاری نداشت، پیرمرد تعارف کرد و پدر پاسخ داد. خانه‌های خشت و گلی و بعضا دو طبقه، در عالم کودکی تفاوت زیادی میان هزاوه و قزلیجه می‌دیدم، احساس غربت و دلتنگی، در این همین کوچه‌ها بود که یکی پدر را به نام صدا کرد و نزدیک آمد و خنده‌کنان پدر را در آغوش گرفت و بعد از کلی تعارفات بالاخره پدر را قانع کرد که یک استکان چای همان‌جا کنار سکوی ورودی خانه‌اشان صرف کنیم، بد هم نبود، خیلی چسبید، مرد از راه پرسید و پدر توضیح داد، مرد نام چند تن از اهالی هزاوه را برد و احوالشان را پرسید و پدر یکایک جواب داد، مرد با گفتن نام هرکدام خاطره‌ای می‌گفت و بلند می‌خندید. از قزلیجه گذشتیم، از اینجا به بعد راه ماشین رو بود، سمت راست به طرف روستای شمس‌آباد و مستقیم به طرف روستای طرلان، که البته ما طردان می‌گفتیم. از سگ‌های روستا که خیالمان راحت شد، من از الاغ پیاده و پدر سوار شد، سمت چپ رودخانه‌ای کوچک و سمت راست تپه‌‌هایی کم ارتفاع، جاده اگرچه ماشين رو بود اما خبری از هیچ وسیله‌ای نبود و پدر گفت اینجا که مثل جاده هزاوه نيست که اتوبوس داشته باشد و . . . در همین گفتگوها بود که از دور وانتی پیدا شد که کنار جاده ایستاده بود، رسیدیم، وانت به گل فرو رفته بود، راننده مردی میانسال و نسبتا چاق، کنار وانت نشسته‌ بود، کلاه شاپو به سر داشت و سیگار می‌کشید، از ته سیگارهای افتاده بر روی زمین معلوم بود که زمان زیادی آنجاست. پدر احوال پرسید و مرد گفت: رفتم به گل. لحظاتی بعد راننده پشت وانت نشست و ما هم با تمام توان هُل دادیم، صدای چرخش لاستیک در میان گل و لای تنها حاصل این فعالیت بود، راننده‌ پیاده شد و هر فحشی که بلد بود نثار پدر ماشین و ماشین ساز و پدر خودش و جاده و گل و برف و زمستان کرد، آن هم چندین بار! پدر گفت با فحش چیزی درست نخواهد شد، راننده بیل داشت، اطراف چرخ فرو رفته در گل را کلا خالی کردند، مقداری سنگ و خس و خاشاک به جای آن و دوباره گاز دادن از راننده و هل دادن از ما و بالاخره وانت از گل در آمد، کمی جلوتر مرد پیاده شد، برای اولین بار خنده روی لبانش بود، دستمال بزرگی از جیب درآورد و عرق روی پیشانی و پشت گردنش را پاک کرد، سیگاری آتش زد و تشکر کرد و رفت. چقدر دوست داشتم عقب وانتش سوار شوم و دستانم را باز کنم و دهانم را هم باز نگه دارم و هنگامی که باد در دهانم می‌پیچد فریاد بزنم و چه لذتی داشت وقتی باد صدای تو را تغییر می‌داد. کمی جلوتر ماشین دیگری بود، جیپ، این یکی به سختی حرکت می‌کرد و به طرف ما می‌آمد، پدر گفت الاغ ما که از این تندتر می‌رود جیپ به ما که رسید ایستاد، پدر را می‌شناخت، مسافرکش بود، یک مرد و دو زن هم سوار جیپ، به شهر می‌رفت، دستمال یزدی دور گردن راننده انگاری سالها بود که شسته نشده بود، کمی با پدر گفتگو کرد و خلاف جهت ما جاده را در پیش گرفت ... ادامه دارد . . . برگرفته از کتاب به قلم: ایرج احمدی هزاوه https://eitaa.com/hezavehvillage
‍ ‍ 📚 کتاب نوشته ایرج احمدی هزاوه مجموعه داستان کوتاه " کفش ها و آدمها " دارای ۲۶ داستان در ۸۶ صفحه است که با شمارگان ۵۰۰ جلد در بهار ۱۴۰۳ پا به دنیای کتاب گذاشت. ✍ آدم ها به کفش ها بی شباهت نیستند کفشی که همیشه پایت را می زند آدمی که همیشه آزارت می دهد هیچ وقت نخواهد فهمید تو چه دردی را تحمل کردی تا با او همقدم باشی ... قسمت سوم کمی جلوتر ماشین دیگری بود، جیپ، این یکی به سختی حرکت می‌کرد و به طرف ما می‌آمد، پدر گفت الاغ ما که از این تندتر می‌رود جیپ به ما که رسید ایستاد، پدر را می‌شناخت، مسافرکش بود، یک مرد و دو زن هم سوار جیپ، به شهر می‌رفت، دستمال یزدی دور گردن راننده انگاری سالها بود که شسته نشده بود، کمی با پدر گفتگو کرد و خلاف جهت ما جاده را در پیش گرفت. زبان اهالی روستای طرلان با ما تفاوت داشت، ترکی صحبت می‌کردند من حتی یک کلمه متوجه نمی‌شدم، جویباری که تقربیا در درازای روستا کشیده شده بود و زن‌ها که کنار جوی مشغول شستشو بودند و مردها که کپه کپه در همان امتداد نشسته بودند، تعارف‌ها جدی بود و پدر همه را رد می‌کرد، انتهای روستای طرلان دیگر از جاده خبری نبود، کوره راهی باريک به سمت روستای کِله ادامه پیدا می‌کرد. گاهی جاده کاملا گل بود و البته الاغ بایستی بدون سوار و سبکبار از گل و لای عبور کند گاهی هم خشک و یورتمه الاغ و دویدن من روی انگشتان پا. رودخانه ابتدای روستای کِله آن‌قدر آب داشت که برای عبور از آن دچار مشکل بشویم، آب زلال اما پر حجم و خروشان، پر سر و صدا و پر از چین و شکن، تمام سنگ‌ها و ریگ‌های کف رودخانه پیدا بود با این حال رودخانه خشن بود و بی رحم، از بخت بد هیچ پلی در عرض این رودخانه وجود نداشت تا دو طرف رودخانه را به هم وصل کند. رودخانه گاهی عریض می‌شد و آرام‌تر و گاهی باریک و بسیار ناآرام. الاغ که با این وضعیت ناآشنا نبود بدون سوار و با هدایت پدر از یکی از قسمت‌های عریض رودخانه خودش را به آن‌طرف می‌رساند، تا بالای زانوی الاغ آب بود. در یکی از قسمت‌های باریک‌تر رودخانه دو تنه بلند درخت که در کنار هم قرار گرفته بودند حکم پل را داشتند، درست به مانند یک بندباز باید از روی این تنه‌ها رد می‌شدیم، ابتدا من و بعد هم پدر، پنج یا شش متر عرض رودخانه هنگام گذر به کیلومترها راه می‌ماند، نه زمان گذر می‌کرد و نه پل تمامی داشت، آن‌طرف رودخانه نفسی راحت می‌کشیدی و پدر که با دو گام پل را طی می‌کرد و تو در این حسرت که روزی مانند پدر این‌چنین از روی پل باریک چوبی بجهی و البته‌ خوشحال از این که به مقصد رسیده‌ای. پایان برگرفته از کتاب به قلم: ایرج احمدی هزاوه https://eitaa.com/hezavehvillage
‍ ‍ 📚 کتاب نوشته ایرج احمدی هزاوه مجموعه داستان کوتاه " کفش ها و آدمها " دارای ۲۶ داستان در ۸۶ صفحه است که با شمارگان ۵۰۰ جلد در بهار ۱۴۰۳ پا به دنیای کتاب گذاشت. ✍ آدم ها به کفش‌ها بی‌شباهت نیستند کفشی که همیشه پایت را می‌زند آدمی که همیشه آزارت می‌دهد هیچ وقت نخواهد فهمید تو چه دردی را تحمل کردی تا با او همقدم باشی ... ته قنداق تفنگ رو محکم به شانه راستش چسباند، یک برنوی تک تیر خوش دست،  دستش رفت روی ماشه، چشم چپش رو بست، چشم راستش از شکاف روزنه تا نوک مگسک امتداد پیدا کرد، هدف دیده می‌شد، موجودی اندازه بز یا گوسفند، با شلیک گلوله  لحظاتی بعد هدف میان یونجه‌زار از حرکت ایستاده بود، یعنی کشته شده بود.  کریم میانسال بود، نزدیک چهل و پنج سال، سبیل‌هاش بلند بود، همیشه ته ریش داشت، کلاهی لبه‌دار در برابر آفتاب تابستان و برف زمستان محافظ سرش بود. کریم باغ داشت، کنار باغش گندم زار هم داشت، گندم دیم، باغش درست در کوهپایه قرار گرفته بود به همین دلیل و طبق عرف روستا تا ارتفاع نسبتا زیادی از کوه هم حق کریم بود که به آن قُرُق می‌گفتند. یونجه‌زار کریم هم کمی پایین‌تر از باغش قرار داشت، یونجه زار آبی بود، یک هکتاری می‌شد، معمولا یونجه خوبی هم می‌داد،  کریم خودش به تنهایی یونجه‌ها را درو می‌کرد، به همین خاطر یونجه‌ها گاهی آن‌قدر بلند می‌شدند که حیوانی مثل سگ یا گراز، حتی انسان می‌توانست خودش را درون یونجه‌زار مخفی کند . باغ کریم با روستا فاصله داشت‌، بزرگ بود، انگور داشت، درختان بادام و سیب و هلو هم لابلای موهای انگور سر کشیده بودند و خودنمایی می‌کردند، عیب باغ کریم این بود که تنها بود، یک باغ بزرگ تنها با فاصله از روستا، همین هم باعث شده بود که از ابتدای بهار باغ کریم مورد تعرض مردم روستا و حتی روستاهای اطراف قرار بگیرد. گاهی دور از چشم کریم چند تا بچه گوسفندانشان را روانه قُرُق کریم می‌کردند و علفزار کریم مورد چرای گوسفندان قرار می‌گرفت. از وقتی که چاغاله‌بادام خوردنی می‌شد، دستبرد گاه و بی‌گاه بچه‌های روستا به بادام‌ها کریم را عصبانی می‌کرد. یونجه‌زار کریم هم بسیاری از اوقات مورد تهاجم گرازها قرار می‌گرفت و یونجه‌ها آسیب می‌دیدند. به خاطر همین وضعیت بود که کریم یک تفنگ برنو خریده بود و اکثر اوقات هم این تفنگ روی دوشش آویزان بود. همه‌ی اهالی روستا می‌دانستند که کریم تفنگ دارد، روستاهای همسایه هم می‌دانستند، تیراندازی کریم هم خوب بود، گاه و بی‌گاه تیراندازی می‌کرد، گاهی کبک می‌زد، گاهی خرگوش شکار می‌کرد، معروف بود که چند تا گرگ را هم با تفنگش کشته. به خاطر تعرض گاه و بی‌گاه و عمد و غیرعمد مردم به علفزار و یونجه‌زار و باغ کریم، اکثر مردم روستا حداقل یک باری با کریم جر و بحث و دعوا کرده بودند، حتی گاهی کار به دادگستری می‌کشید و طرف مورد شکایت چند روزی را برای رفت و آمد به شهر معطل می‌شد. به خاطر همین هم خیلی رابطه خوبی مابین کریم و اهالی وجود نداشت، اکثر بچه‌ها از کریم می‌ترسیدند، خیلی از بزرگترها هم ازش حساب می‌بردند، کریم چهره مرموزی در روستا داشت. آن روز صبح زود مثل خیلی از روزهای دیگر، کریم تفنگش را به دوش انداخت و از راه باریک پایه کوه به طرف باغ راه افتاد. شیب راه خیلی کم بود، اما امتداد جاده از کنار کوه و از ابتدای روستا تا نزدیک باغ کریم خود به خود به قسمت مرتفعی از کوه می‌رسید و کریم از همین ارتفاع کل باغ و گندم‌زار و یونجه‌زارش را زیر نظر می‌گرفت، در این ارتفاع هیچ جنبده‌ای از چشم کریم پنهان نمی‌ماند. آن روز کریم از همین نقطه حرکت جنبده‌ای را در میان یونجه‌زارش دید و شلیک کرد. کریم مطمئن بود که تیرش خطا نکرده، جنبنده از حرکت ایستاد، اما قبلش صدای فریادی تا عمق وجود کریم راه یافت. فریاد یک انسان، صدا آشنا بود، کریم اسلحه را انداخت و به طرف یونجه‌زار و جایی که هدفش را با گلوله زده بود دوید. سرعت زیاد کریم و شیب کوه باعث سکندری رفتن کریم می‌شد، تا به کنار یونجه‌زار برسد دو بار به زمین خورده بود. حالا صدای ناله ضعیفی به گوش کریم می‌رسید: پدر، پدر، پدر. . . صدای ناله از طرف کسی بود که کریم به جای حیوان او را نشانه گرفته بود. کریم جلوتر رفت، از لابلای یونجه‌ها نگاه کرد،‌ جوانی بود، به صورت و دو زانو روی زمین افتاده بود، کریم صورت جوان را نمی‌دید، اما پیراهنش که روی شلوارش انداخته بود و گیوه‌های ورکشیده مخصوص باغ، کریم را به هراس انداخت. چیده شدن یونجه‌ها و داسی که به کناری افتاده بود نشان می‌داد که جوان در حال چیدن یونجه بوده که کریم از فاصله دور او را دیده و نشانه گرفته و زده است ... ادامه دارد ... برگرفته از کتاب به قلم: ایرج احمدی هزاوه https://eitaa.com/hezavehvillage
‍ ‍ 📚 کتاب نوشته ایرج احمدی هزاوه مجموعه داستان کوتاه " کفش ها و آدمها " دارای ۲۶ داستان در ۸۶ صفحه است که با شمارگان ۵۰۰ جلد در بهار ۱۴۰۳ پا به دنیای کتاب گذاشت. ✍ آدم ها به کفش‌ها بی‌شباهت نیستند کفشی که همیشه پایت را می‌زند آدمی که همیشه آزارت می‌دهد هیچ وقت نخواهد فهمید تو چه دردی را تحمل کردی تا با او همقدم باشی ... چیده شدن یونجه‌ها و داسی که به کناری افتاده بود نشان می‌داد که جوان در حال چیدن یونجه بوده که کریم از فاصله دور او را دیده و نشانه گرفته و زده است، خون زیادی از جوان رفته بود، تمام پیراهنش را خون پوشانده بود، روی زمین هم خون ریخته بود. کریم آهسته نزدیک رفت، دستانش به وضوح می‌لرزید، رنگش پریده بود، تا به حال چنین حالتی از ترس در خودش ندیده بود، با دست لرزان جوان را به رو برگرداند. سهراب بود، پسر کریم، غرق در خون! یک لحظه چشم‌های کم فروغ سهراب به چشم‌های کریم گره خورد، درون چشمان سهراب پر از سوال بود: چرا پدر؟ کریم نعره کشید: پسرم را کشتم. صدای کریم در کوه پیچید: کشتم تم تم تم. . . کریم بلند شد، دیوانه‌وار در میان یونجه‌ها می‌دوید، گاهی با دو دست به سینه می‌کوبید و گاهی هم به سر، دوباره به بالای سر سهراب می‌رفت و ناله می‌زد، سهراب را در آغوش می‌گرفت، نوازش می‌کرد، می‌بوسید، می‌بویید، سهراب به سختی نفس می‌کشید، دستان و صورت کریم خونی شده بود. کریم از خود بی خود شده بود، لبانش را بر گونه‌های سهراب گذاشت، چشمهایش را بوسید، لبانش را بوسید، سهراب فقط هیجده سالش بود. لحظاتی بعد کریم سهراب را به دوش گرفته بود و از کنار باغ به طرف جاده اصلی روستا می‌کشید، دو نفر چوپان که در آن نزدیکی بودند و صدای شلیک و فریاد سهراب و نعره کریم توجه آنها را جلب کرده بود به طرف کریم و سهراب می‌دویدند، کشاورزی دیگر هم از آن طرف سراسیمه با الاغ. کریم از باغ فاصله زیادی نگرفته بود که چوپانان و کشاورز به او رسیدند، سهراب را از دوش کریم گرفتند، اما سهراب مرده بود. کریم جنازه سهراب را در آغوش کشید و خودش بیهوش شد. . . بعد از آن حادثه، کریم مرد نامرئی روستا شده بود، هیچ‌کس نمی‌دید چه وقت کریم از خانه به صحرا می‌رود و برمی‌گردد، کریم شده بود روحی سرگردان میان کوه و صحرا. سالها بعد کریم را کنار جاده دیدم، سوارش کردم، پیر شده بود، چشمهایش درست نمی‌دید، حرف نمی‌زد، تا اراک چشم به جاده دوخته بود، از کنار باغش هم رد شدیم اما حتی نگاهی هم به باغ نینداخت. برگرفته از کتاب به قلم: ایرج احمدی هزاوه https://eitaa.com/hezavehvillage
‍ ‍ 📚 کتاب نوشته ایرج احمدی هزاوه مجموعه داستان کوتاه " کفش ها و آدمها " دارای ۲۶ داستان در ۸۶ صفحه است که با شمارگان ۵۰۰ جلد در بهار ۱۴۰۳ پا به دنیای کتاب گذاشت. ✍ آدم ها به کفش‌ها بی‌شباهت نیستند کفشی که همیشه پایت را می‌زند آدمی که همیشه آزارت می‌دهد هیچ وقت نخواهد فهمید تو چه دردی را تحمل کردی تا با او همقدم باشی ... آرزو به دل مونده بودیم تا اینکه یه روز آقام که از شهر برگشت یه دونه برامون خریده بود، دوگوله زودپز! اتوبوس که نگه داشت دویدم و همون پای اتوبوس زودپز رو از آقام گرفتم و گرفتمش روی دلم و دو تا دستام رو حلقه زدم به دور شکمش و راهی خونه شدم. توی خونه همه‌ی بچه‌‌ها دور دوگوله زودپز حلقه زدند، باز و بستن درش بر عکس دوگوله رویی خودمون خیلی پیچیده بود، یه چیزی مثل کمان روی درش بود با یه شیر فلکه که کلی پیچ می‌خورد تا باز و بسته بشه، دو طرف کمان هم به دو تا حلقه روی شکم زودپز وصل می‌شد و در رو محکم می‌کرد، یه واشر هم بین در و دوگوله بود، یه دونه واشر یدکی هم توی دوگوله. دو تا سوراخ روی در و دوتا هم درپوش که سوراخ سوراخ بودند که بهشون سوفاف می‌گفتیم! فردا مادرم اولین آبگوشت رو توی دوگوله زودپز بار کرد و ما هم بعد از چند دقیقه ایستادیم به تماشا، سوت زودپز که بلند شد تازه فهمیدیم که چه معجزاتی داره این زودپز. زودپز به زودی جای خودش رو بین خانواده ما باز کرد. کم کم اون درپوش‌های سوراخ سوراخ، شد یکی از اسباب‌بازی‌های ما، می.ذاشتیم توی دهنمون و باهاش سوت می‌زدیم، تا اینکه یه روز یکی‌شون گم شد. بعد از اینکه مادرم با لنگه دمپاییش سیاه و کبودمون کرد به فکر پیدا کردن راه حلی برای جبران نبودن درپوش کرد، با همفکری زن همسایه یه چوب کبریت راهگشا شد، چوب کبریت رو می‌ذاشتیم درون سوراخ خروجی زودپز و زودپز هم کار می کرد، فقط مشکل این بود که اون یکی نه سوت می‌زد و نه بخاری ازش خارج می‌شد. . . اون روز طبق معمول توی خونه پایینی  آبگوشت داخل زودپز بود و همون یه دونه سوپاپ باقی مونده هم داشت با آهنگ زیبایی سوت می‌زد و مادرم هم سر قالی بود که یه صدای خفیفی اومد و صدای سوت قطع شد، مهم نبود، اما بعدش مادرم گفت چرا صدای سوت دوگوله قطع شد؟ برو یه سری بهش بزن، سلانه سلانه رفتم توی خونه پایینی و رفتم بالای سر چراغ خوراک پزی، در کمال تعجب دیدم که زودپز روی چراغ نبود، یه کم این‌طرف و اون‌طرف رو نگاه کردم و بلند داد زدم: ننه دوگوله نیستش! - نیستش؟ - نه! مادرم با سرعت خودش رو رسوند و ناباورانه به‌ جای خالی زودپز نگاه می‌کرد، همه‌ی خونه رو گشتیم، زودپز نبود که نبود، لای در خونه به طرف بیرون باز بود، برادرم از در بیرون رفت و با صدایی شبیه جیغ گفت: بیایید دوگوله اینجاست! بله دوگوله از روی چراغ پریده بود و از لای در رفته بود بیرون و هنرمندانه لب ایوان نشسته بود، مادرم با کمال احترام دوگوله رو برگرداند توی خونه و قضیه به خیر و خوشی تموم شد. کم کم موضوع فراموش شد تا اینکه یه روز دیگه دوباره دوگوله به فکر ماجراجویی افتاد، این دفه پایین خونه روی چراغ بود و سوت می‌زد که یه دفه بلند شد و شروع کرد به چرخیدن توی اتاق، طول و عرض اتاق رو می‌پیمود و سوت می‌کشید، از چپ به راست از راست به چپ، عین یه موشک! فقط خوبیش این بود که قوس صعودی داشت و با یک شیب ملایم به طرف سقف می‌رفت، بعد از لحظاتی که برای ما به طول چند ساعت بود به گوشه قالی خورد و افتاد پایین. تا اتفاق دیگه‌ای نیفتاده مادرم مثل عقاب روی سرش فرود اومد و سوپاپ رو برداشت و کم کم نفس دوگوله سر جاش اومد و رام شد . . . برگرفته از کتاب به قلم: ایرج احمدی هزاوه https://eitaa.com/hezavehvillage
‍ ‍ 📚 کتاب نوشته ایرج احمدی هزاوه مجموعه داستان کوتاه " کفش ها و آدمها " دارای ۲۶ داستان در ۸۶ صفحه است که با شمارگان ۵۰۰ جلد در بهار ۱۴۰۳ پا به دنیای کتاب گذاشت. ✍ آدم ها به کفش‌ها بی‌شباهت نیستند کفشی که همیشه پایت را می‌زند آدمی که همیشه آزارت می‌دهد هیچ وقت نخواهد فهمید تو چه دردی را تحمل کردی تا با او همقدم باشی ... کم کم موضوع فراموش شد تا اینکه یه روز دیگه دوباره دوگوله به فکر ماجراجویی افتاد، این دفه پایین خونه روی چراغ بود و سوت می‌زد که یه دفه بلند شد و شروع کرد به چرخیدن توی اتاق، طول و عرض اتاق رو می‌پیمود و سوت می‌کشید، از چپ به راست از راست به چپ، عین یه موشک! فقط خوبیش این بود که قوس صعودی داشت و با یک شیب ملایم به طرف سقف می‌رفت، بعد از لحظاتی که برای ما به طول چند ساعت بود به گوشه قالی خورد و افتاد پایین. تا اتفاق دیگه‌ای نیفتاده مادرم مثل عقاب روی سرش فرود اومد و سوپاپ رو برداشت و کم کم نفس دوگوله سر جاش اومد و رام شد . . . مدت‌ها این قضیه نقل مجلس خونه بود و مسیر پرواز دوگوله بارها توی خونه تجزیه و تحلیل می‌شد، تا اینکه یه روز هم که انگاری دوگوله زودپز دلش از دست چراغ خوراک‌پزی پر بود با یک حرکت شگفت‌آور از روی چراغ بلند شد و عمود به طرف سقف خونه رفت، همه منتظر بودیم زودپز سقف رو بشکافه و مثل موشک تا کره ماه بره، اما دوگوله وسط راه پشیمون شد و با همون سرعت و به شکل عمود برگشت و چنان توی سر چراغ خوراک پزی کوبید که بیست سی سانت از ارتفاع چراغ کاسته شد و به عرض و طولش اضافه. چراغ آسیب جدی دیده بود و به جز مخزن و فتیله و کلا پایین تنه چراغ چیزی ازش باقی نموند. بعداً که بالا تنه‌ی چراغ خوراک‌پزی رو عوض کردیم، یه روز که خونه نبودیم و برای ناهار  کله پاچه داشتیم و مثل همیشه درون دوگوله زودپز گذاشته بودیم، به دلایلی که هیچ‌وقت روشن نشد، چراغ خوراک‌پزی انتقام خودش رو از دوگوله زودپز گرفته بود،  وقتی رسیدیم خونه لبه دوگوله کلا شکاف برداشته بود و قسمتی از دسته‌اش هم شکسته بود و البته اثرات کله پاچه به روی سقف و دیوارها و کف زمین هم مشاهده می‌شد، معلوم بود که جنگ خیلی سختی در گرفته بوده و هر چند دوگوله جانانه مقاومت کرده اما نهایتا با همه دلاوریها از پا در آمده بود! اون‌روز همه ناراحت بودند، هم برای دوگوله و هم برای کله‌پاچه! اما دوگوله نازنین پس از چند سال خدمت از میان ما رفت! برگرفته از کتاب به قلم: ایرج احمدی هزاوه https://eitaa.com/hezavehvillage
‍ ‍ 📚 کتاب نوشته ایرج احمدی هزاوه مجموعه داستان کوتاه " کفش ها و آدمها " دارای ۲۶ داستان در ۸۶ صفحه است که با شمارگان ۵۰۰ جلد در بهار ۱۴۰۳ پا به دنیای کتاب گذاشت. ✍ آدم ها به کفش‌ها بی‌شباهت نیستند کفشی که همیشه پایت را می‌زند آدمی که همیشه آزارت می‌دهد هیچ وقت نخواهد فهمید تو چه دردی را تحمل کردی تا با او همقدم باشی ... هوا کم‌کم داشت گرم می‌شد، خرداد ماه بود، یه روز ظهر سر سفره‌ی ناهار، پدربزرگ یه موضوع فوق العاده مهم رو مطرح کرد: امسال پاییز میریم مشهد خراسون! مادربزرگ با تعجب گفت: خراسون؟ پدربزرگ گفت: آره، امروز صبح با مش حبیب صحبت کردم، گفت پاییز بریم مشهد، گفتم بریم. مادربزرگ قاشقش رو رها کرد توی کاسه غذا، از پنجره نگاهی به آسمون صاف انداخت و با بغض گفت: یا امام رضا، بعد از چند سال دوباره ما رو طلبیدی. دفعه پیش که پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودند مشهد من هنوز به دنیا نیومده بودم. شش سالم بود، هیچ تصوری از مشهد نداشتم، اما ذوق زده بودم، فقط می‌دونستم می‌خوایم بریم یه جایی که خیلی خوبه. تابستون از راه رسید، پدربزرگ هر روز که می‌اومد خونه یه اسم جدید رو به لیست مسافران مشهد اضافه می‌کرد: رحمان عمو حسین و زنش، عامزا ربابه، عام خلیل و مادرش، مش حبیب و زنش و. . . تابستون به اندازه یک سال بیشتر طول کشید، پاییز از راه رسید و کارهای سنگین باغ و جمع آوری محصول، آبان به نیمه رسیده بود که پدربزرگ تاریخ دقیق سفر به مشهد رو اعلام کرد، ده روز دیگه. پس از کلی حذف و اضافه یه گروه یازده نفری تشکیل شد، چند روز باقی مونده رو خانم‌های گروه صرف تهیه تدارکات سفر می‌کردند: کشمش، گردو، بادام، باسلوق، ترخینه، نان، فطیر و. . . روز موعود توی محله غلغله‌ای بود، جمعیت زیادی به بدرقه اومده بودند، شیخ حسن‌آقا چاووشی می‌خوند، مردم صلوات می‌فرستادند، سر راهی می‌دادند، بازار بوسه و گریه داغ بود، خاله فاطمه من رو بوسید و با گوشه چادرش اشک چشماش رو پاک کرد و گفت: یادت نره خاله رو دعا کنی؟ اتوبوس هزاوه که راه افتاد دلم برای کوچه‌مون تنگ شده بود، گیج و گم بودم، پدربزرگ گفته بود سی ساعت راه تا مشهد هست، اونور دنیاست. فردا صبح با یه اتوبوس دیگه از اراک به طرف تهران راه افتادیم، این تیکه سفر رو اصلا یادم نمیاد، فقط وقتی که رسیدیم تهران شب بود، برای اولین بار اون همه چراغ روشن رو می‌دیدم، پدربزرگ همه چیز رو توضیح می‌داد و من دائم می‌پرسیدم چند ساعت دیگه مونده؟ سی ساعتی که پدربزرگ گفته بود داشت تموم می‌شد که اتوبوس نگه داشت، همه مسافرا از جاشون بلند شدند، شاگرد راننده اومد میون مسافرا، گنبدنما می خواست، هنوز تا مشهد خیلی فاصله داشتیم اما گنبد طلایی امام رضا پیدا بود، پدربزرگ نگاه می‌کرد، نتونستم امتداد نگاهش رو تشخیص بدم، لب‌های پدربزرگ آهسته به هم می‌خورد: السلام علیک یا غریب الغربا ... برگرفته از کتاب به قلم: ایرج احمدی هزاوه https://eitaa.com/hezavehvillage
‍ ‍ 📚 کتاب نوشته ایرج احمدی هزاوه مجموعه داستان کوتاه " کفش ها و آدمها " دارای ۲۶ داستان در ۸۶ صفحه است که با شمارگان ۵۰۰ جلد در بهار ۱۴۰۳ پا به دنیای کتاب گذاشت. ✍ آدم ها به کفش ها بی شباهت نیستند کفشی که همیشه پایت را می زند آدمی که همیشه آزارت می دهد هیچ وقت نخواهد فهمید تو چه دردی را تحمل کردی تا با او همقدم باشی ... ! من هرچی که یاد می‌گیرم رو باید توی زندگی به کار ببندم وگرنه خب میشم عالم بلا عمل! مثل زنبور بلا عسل و درخت بلا ثمر و اینا. داشتم توی باغ علف می‌چیدم و البته توی دلم به گاو و گوسفندامون هم بد و بیراه می‌گفتم که چرا سیرایی ندارند آخه، توی همین حالتا بودم که صدای کشیده شدن زنجیری رو توی کوچه باغ کنار باغمون شنیدم، برگشتم و نگاه کردم و یه خر متواری رو دیدم که زنجیر افسارش روی زمین کشیده می‌شد، وظیفه حکم می‌کرد که جلوی خر‌ رو بگیرم و رفتم و همین‌کار رو هم کردم. خر حاج‌علی بود، از کجا شناختم؟ آقا ما همه‌ی خرهای محله‌مون رو می‌شناسیم، سگ‌های محله رو هم می‌شناسیم، حالا چطوری بماند. خورجین خر‌ حاج‌علی هم کج شده بود، خورجینش رو درست کردم، یه ریسمون آبی و یه دسغاله محتوای خورجین بود و البته چند تا مهره‌ی کبود که جلوی جُل الاغ دوخته شده بود. چون کار داشتم خر رو آوردم توی باغ و نزدیک خر خودمون میخ طویله‌ش رو به زمین کوبیدم و رفتم سراغ علف چیدن. نیم ساعتی بعد خر حاج‌علی رو سوار شدم و رفتم به طرف باغشون، معلوم بود که حاج‌علی توی باغ بوده، چون مقداری علف چیده بود اما خودش نبود، هرچی هم صدا زدم جوابی نشنیدم، افسار الاغ رو بستم به درختی و برگشتم به باغ خودمون. چیزی نگذشته بود که حاج‌علی عرق‌ریزان و هن و هن‌کنان رسید توی کوچه باغ کنار باغ ما و از لبه دیوار با صدای بلند رو به من گفت: اوی ایرج خر ما رو ندیدی؟ فهمیدم که حاج‌علی همه جا رو دنبال خرش گشته به جز باغ خودش! رفتم به طرف حاج‌علی و سلام دادم و گفتم: همون که یه ریسمون آبی توی خورجینش بود؟ گفت: آره گفتم: همون که یه دسغاله هم توی خورجینش بود؟ گفت: آره گفتم: همونی که چند تا مهره‌ی کبود جلوی جُلش دوخته شده بود؟ گفت: آره گفتم: نه، ندیدم! حاج‌علی کمی عصبانی شد و گفت مسخره می‌کنی؟ گفتم نه اما یه سر به باغتون بزن. حاج‌علی رفت به طرف باغشون و منم رفتم که علف‌ها رو بار الاغمون کنم و برم خونه. چند دقیقه بعد دوباره حاج‌علی از راه رسید و عرق‌ریزان و نفس‌نفس زنان گفت آی ایرج مگه آزار داری؟ مگه جون می‌کنی؟ چرا دروغ میگی آخه؟ خرمون نیست، اما تو دیدیش! فهمیدم که خر دوباره فرار کرده و البته دیدن خر رو انکار کردم چون بد عاقبتی داشت! حاج‌علی پیاده راه افتاد به طرف آبادی و منم دقایقی بعد سوار الاغ به همین ترتیب. کمی جلوتر حاج‌علی رو دیدم که وسط راه داره با پدرم صحبت می‌کنه؟ مشخص بود که مصیبت شروع شده، همون‌جا ایستادم بلکه پدرم و حاج‌علی برند به طرف آبادی و خدا وسیله‌ای برای نجات من جور کنه! اما پدرم من رو دید و با صدای بلند گفت: ایرج چرا وایسادی؟ بیا کارت ندارم! رفتم، وقتی که رسیدم از الاغ پیاده شدم، پدرم برخلاف قولی که داده بود کارم داشت! اونم چه کاری؟ آخرش کار به جایی رسید که حاج‌علی واسطه شد و من رو از زیر چنگ و بال پدر بیرون کشید و منم نفس‌نفس زنان فرار کردم! اونا رفتند به طرف آبادی و منم حسابی به گاومون و گوسفندامون و الاغ حاج‌علی فحش دادم. هوا داشت تاریک می‌شد که با حال زار و نزار رسیدم توی محل، طبق معمول بسیاری از مردهای محله کنار دیوار نشسته بودند، حاج علیقلی، کربلایی میرزاعلی، مشهدی‌حسن و . . . پدرم و حاج‌علی هم بودند. پدرم صدام کرد، گفت ایرج بیا، گفتم نمیام، گفت نترس کارت ندارم، رفتم، لبخند پدر از زیر اون سبیل‌های بلندش پیدا بود، نمی‌دونم چرا متوجه شدم که این دفعه واقعا پدرم کارم نداره، و درست بود کارم نداشت. معلوم شد که پسر حاج‌علی الاغ رو همون‌جا که من بسته بودم دیده و سوار شده و رفته خونه و حاج‌علی هم بی‌خبر از این وضعیت و. . . شام آبگوشت داشتیم سر سفره شام هنوز بدنم درد می‌کرد، داداشم گفت: ایرج پشت پاهات درد می‌کنه؟ گفتم: آره. بعد داداشم دو تا قاشق از سهم گوشت کوبیده خودش رو گذاشت توی کاسه من و گفت: بیا " قس گوشت کُفته " من مال تو، بخور، خوب میشی! برگرفته از کتاب به قلم: ایرج احمدی هزاوه https://eitaa.com/hezavehvillage
‍ ‍ 📚 کتاب نوشته ایرج احمدی هزاوه مجموعه داستان کوتاه " کفش ها و آدمها " دارای ۲۶ داستان در ۸۶ صفحه است که با شمارگان ۵۰۰ جلد در بهار ۱۴۰۳ پا به دنیای کتاب گذاشت. ✍ آدم ها به کفش‌ها بی‌شباهت نیستند کفشی که همیشه پایت را می‌زند آدمی که همیشه آزارت می‌دهد هیچ وقت نخواهد فهمید تو چه دردی را تحمل کردی تا با او همقدم باشی ... گاو ما این همه علف رو کجا جا می‌داد از عجایب روزگار بود، از صبح دهنش می‌جنبید تا شب، شب هم هر‌ چی خورده بود رو تا صبح دوباره می‌جوید و فردا صبح روز از نو روزی از نو. حاصل جنبیدن و نشخوار کردن این ماده گاو ما زحمت و دردسری بود که برای من و داداشم درست می‌شد، صبح باید سوار الاغ می‌رفتیم باغ و تا نزدیکی‌های ظهر علف می‌چیدیم و بار الاغ می‌کردیم و بر می‌گشتیم خونه و فردا دوباره تکرار همین کار. اون روز که از باغ با یه بار علف از راه رسیدیم و طبق معمول ذوق رفتن توی کوچه و بازی با بچه‌های محل رو داشتیم دیدیم که یه گاو نر اومده مهمونی گاو ماده ما، خیلی هم خوشحال شدیم معنیش این بود که سال دیگه گاومون یه گوساله به دنیا میاره، اما دستور پدر بدجوری حالمون رو گرفت؛ علف برای دو تا گاو کمه، ناهار بخورید و برید یه خرکی دیگه بیارید. این یعنی محروم شدن از بازی توی کوچه و یه زحمت اضافه! از ناراحتی غذا که از گلومون پایین نمی‌رفت، اما خوردیم! دوباره الاغ و جل و خورجین و جاده و باغ، البته مقداری از دق دلیمون رو توی راه سر الاغ خالی کردیم! نزدیک باغمون که رسیدیم دو تا گونی علف آماده کنار راه گذاشته شده بود! توی این گرمای تابستون و سر ظهر؟ اینا رو کی چیده؟ معلوم نبود، داداشم گفت همین‌ها رو برداریم و ببریم، گفتم صاحب داره، مال ما نیست که! بالاخره یکی از گونی‌ها رو بلند کردیم که صاحب علف‌ها پیداش شد، گفت: برای چی علف‌های من رو می‌برید؟ گفتم اينجا که علف چیدی مال ماست! گفت دویست متر با باغ شما فاصله داره! و چوبش رو بلند کرد تا بزنه توی سر داداشم، این صاحب علف از هر دوی ما بزرگتر بود و البته قوی تر، اما به طرزی عجیب چوبش توی دست داداشم گرفتار شد و تا خواست به خودش بیاد پس گردن خودش فرود آمد و غلتی زد و افتاد توی جوی آب کنار راه، ما هم دو تا گونی علف رو بار الاغ کردیم و اومدیم خونه. پدر متعجبانه پرسید: چه زود علف چیدید و برگشتید؟ ما: صبح چیده بودیم آماده. خود گونی‌ها هم مورد سوال بود اما فی البداهه دروغ‌هایی بافتیم و ماجرا فیصله یافت، دم غروبی گاو نر آماده رفتن به خانه صاحبش بود و گاو ما هم درون خودش صاحب یک جنین و هر دو گاو هم سیر سیر که خبر دو تا گونی علف و چوب و کتک خوردن صاحب علف و گردن ورم کرده‌اش توی محل پیچید! من که کلا از محل گریزان شدم، داداشم هم پنهان خانه اقوام، سه روز خونه نرفتیم و مادر رابط غذا و احوال بیرون و درون خانه بود. روز سوم داداشم در کمین پدر افتاد و روز چهارم هم من، کتک آن‌چنان بود که پدر صاحب گونی‌های علف شخصا واسطه شد و ما را از چنگال پدر نجات داد! برگرفته از کتاب به قلم: ایرج احمدی هزاوه https://eitaa.com/hezavehvillage