یک شب دخترم زهرا به شدت در تب می سوخت.😢
اون شب از بس گریه کرد کلافه و واقعا عاصی شدم.😞
دیگه توان و قدرتی برای آروم کردن زهرا نداشتم ...😢
رو به عکس رضا کردم و گفتم:
آقا رضا خسته شدم، خودت میدونی و این بچه! من که نمیتونم آرومش کنم.😒
🌺 زهرا رو گذاشتم روی زمین کنار جانماز.
از خستگی نفهمیدم چی شد که چشمام روی هم افتاد.
چشم که باز کردم به خودم که اومدم دیدم....😱😳
برای دونستن ادامهی این ماجرای #واقعی و #عجیب کلیک کنید👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2976120834Ce019af56c2