eitaa logo
حرف دل❤️‍🔥
2.1هزار دنبال‌کننده
24.2هزار عکس
20.8هزار ویدیو
82 فایل
بر شانه هایم تکیه کن تا باورم باشد یک خشت هم از من بماند باز "دیوارم" @hhhrfadal @ashganaman پراز گیف. وکلیپ اهنگ ‌‌💫﷽💫
مشاهده در ایتا
دانلود
موفقیت پیش رفتن است نه به نقطه ی پایان رسیدن ...
࿐ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﺑﺮﻧﺪﺍﺭﻡ ﺳﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻤﺎﺭ ﻣﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﯽ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
یا رب داننده تویی هر انچه دانی ، ان ده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شکر پادشاهی خداوند به ملازمان سلطان که رساند این دعا را که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را
من چه گویم چون تو می دانی نهان الهی شکر ای عالم الغیب و الشهاده
•┈┈•✾🌸🍁﷽🍁🌸✾•┈┈• ‌∞رمـــان♥∞ روی تختم دراز کشیدمو به تقویم نگاه میکردم یه ماه مونده بود به عروسی لعنتیم ایکاش میشد کاری کرد حتی تصور در کنار نوید بودن برام عذاب آور بود نوید پسر عموم بود ،پسری بی بندو بار ،اینقدر خودشو درمقابل دیگران خوب نشون میداد که اگه استغفرلله ،خدا هم میاومد میگفت این پسره بدرد نمیخوره کسی باورنمیکرد پدرمم به خاطر ،شراکتی که با عموم داشت ،و به خاطر آینده خودش اصرار داره که با نوید ازدواج کنم نویدی که هر هفته با چند نفر رابطه داره ،چه طور میتونم با همچین آدم کثیفی زندگی کنم چند بار خودکشی کردم ،ولی باز همه چیز دست در دست هم داده بود تا از این زندگی نکبت خلاص نشم دیگه هیچ راهی به فکرم نمیرسید در اتاق باز شد ،مامانم بود ،هیچ وقت نزاشت مامان صداش کنم ، به نظر خودش کلمه گفتن مامان سنش و بالا میبره زیبا: صبح بخیر رها جان - صبح بخیر زیبا: رها جان ،نوید زنگ زده به بابات،اجازه گرفته که امشب ببرتت بیرون - بیخود کرده ،من جایی نمیرم زیبا: عع رها!بابا اجازه داده ،اگه شب بیاد بفهمه نرفتی همراش ناراحت میشه - زیبا جون یعنی من آدم نیستم،از من نباید کسی سوال کنه (زیبا اومد کنارم نشست و بغلم کرد) زیبا : عزیز دلم، ما خوشبختی تو رو میخوایم3 - خوشبختی؟ ،مسخره است فرستادن دخترتون داخل جهنم خوشبختیه؟ زیبا: کافیه دیگه ، لطفن دوباره شروع نکن ، الانم کاراتو انجام بده ،که شب با نوید بری بیرون (زیبا بلند شد و رفت و در و محکم به هم کوبید ، منم سرمو گذاشتم زیر بالش و شروع کردم گریه کردن) هوا تاریک شده بود که صدای در اتاقم اومد ،درباز شد و هانا ،خواهر کوچیکم وارد اتاق شد تنها کسی که منو درک میکرد هانا باسن کمش بود هانا: خواجون ،مامان گفته که کم کم آماده بشی ( اشک از چشمام سرازیر شد) : باشه با رفتن هانا ،رفتم یه دوش گرفتم یه لباس خیلی ساده ای پوشیدم ، موهامو دم اسبی بستم صدای زنگ آیفون و از اتاقم شنیدم رفتم لب پنجره ،نگاه کردم نوید دم دره چند دقیقه بعد زیبا وارد اتاق شد زیبا: رها جان، زود باش نوید منتظره ( یه نگاهی به لباس و تیپم انداخت)الان این شکلی میخوای بری همراش ؟ - خوب مگه اشکالی داره زیبا: قرار نیست بری مراسم ختمااا،میخواین برین مهمونی ( زیبا رفت از داخل کمدم یه مانتوی بلند حریر رنگ صورتی جلو باز ،با یه تیشرت سفید و شال سفید برداشت ) زیبا: عوض این لباسای مسخره ات ،ایناره بپوش ،در ضمن یه رنگ و لعابی هم به صورتت بزن ( بعد از اتاق رفت، میدونستم اگه چیزی بگم بازم فایده ای نداره ،لباسارو عوض کردم و کمی آرایش کردم رفتم پایین ) نوید تو سالن روی مبل نشسته بود با دیدنم از جاش بلند شد نوید: سلام رها جان خوبی؟ -( منم خشک و بی روح جوابشو دادم ) : سلام زیبا: خوب برین خوش بگذره بهتون ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری گروه مذهبی_ •┈┈••✾•🌸🍁🌼🍁🌸•✾••┈┈• @harfdl
•┈┈•✾🌸🍁﷽🍁🌸✾•┈┈• ‌∞رمـــان♥∞ نوید : خیلی ممنونم ،فعلن با اجازه سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم از شهر داشتیم خارج میشدیم ،استرس عجیبی گرفتم ،نمیدونستم کجا داریم میریم حتی غرورمم اجازه نمیداد ازش چیزی بپرسم بعد از دوساعت رسیدیم به یه باغ خارج از شهر نوید چند تا بوق زد ،یه نفرم از داخل باغ درو باز کرد یه عالم ماشین داخل باغ بود صدای آهنگ و جیغ و از داخل حیاط میشنیدم قلبم به تپش افتاد نوید: پیاده شو عزیزم از ماشین پیاده شدیم رفتیم سمت ورودی که نوید کیفمو کشید - داری چیکار میکنی نوید : کیف و گوشیتو بده بزارم داخل ماشین ) میدونستم ،منظور حرفش چیه،میترسید ،یه موقع از کاراش فیلم بگیرم ( - راحتم همینجوری بریم اومد جلومو و یه لبخندی زد و از داخل دستم گوشی و برداشت ،کیفمم از دوشم گرفت نوید : حالا بریم عزیزم بعد حرکت کردیم ،درو باز کردیم همه جا تاریک بود و با رقص نور فقط میشد آدما رو دید دختر و پسر در حال رقصیدن و جیغ کشیدن بودن5 پاهام سست شد ،نمیتونستم یه قدم دیگه ای بردارم یه دفعه یه آقایی اومد سمتمون & به به اقا نوید ،کم پیدایی داداش نوید: سلام شاهرخ جان خوبی! درگیر کاریم دیگه شاهرخ: به هر حال خوش حال شدم اومدی شاهرخ یه نگاهی به من انداخت اومد سمت شاهرخ : کلک اومدی با چه جیگیری هم اومدی دستشو دراز کرد سمتم که نوید دستشو گرفت نوید: داداش نامزدمه شاهرخ: ببخشید داداش ،فکر کردم ... نوید : بیخیال حالا نمیزاری بیایم داخل شاهرخ :بفرماین ،خیلی خوش اومدین نفسم داشت بند میاومد پشت سر نوید حرکت کردم و یه جایی نشستیم نوید: همینجا باش الان میام از داخل اون نور کم اصلا متوجه نشدم که کجا رفت بعد از مدتی برقا روشن شد وهمه اینقدر مست بودن که تلو تلو میخوردن دلم به حال اون دخترایی که وسط بودن و عروسک دست اون حیوونا شده بودن میسوخت یه دفعه دیدم یه گوشه یه دختری داشت دست و پا میزد رفتم سمتش نشستم کنارش - خوبی ،خانمی فقط اه و ناله میکرد و انگار تهوع داشت زیر بغلشو گرفتم ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری گروه مذهبی •┈┈••✾•🌸🍁🌼🍁🌸•✾••┈┈• @harfdl
•┈┈•✾🌸🍁﷽🍁🌸✾•┈┈• ‌∞رمـــان♥∞ رفتم سمت در ورودی درو باز کردم بردمش لب استخر صورتشو آب زدم بعد چند ثانیه بالا آورد - تو که اینقدر اوضاعت خرابه ،چرا این مزخرفاتو میخوری نگاهم کرد ،چشماش پر از خون بود &مشخصه که بار اولته اومدی اینجا - چند سالته؟ & مگه سن مهمه ، - چرا همچین کارایی میکنی ،حیف تو نیست؟ & وقتی جایی برای خوابیدن نداشته باشی ،حاضری دست به هر کاری بزنی که شب بیرون نخوابی (لبخند تلخی زد و بلند شدو رفت داخل خونه) اعصابم به هم ریخته بود ،رفتم داخل ساختمون تا نوید و پیدا کنم ،بهش بگم بریم خونه همه جا رو گشتم پیداش نکردم از پله ها رفتم بالا همینجور به عقبم نگاه میکردم که کسی همراهم نیاد یه دفعه دیدم یه دختری از یه اتاق بیرون اومد و کنارم رد شد رفت پایین نزدیک اتاق شدم درو باز کردم خشکم زده بود نوید ایستاده بود و داشت لباسشو مرتب میکرد نوید لبخندی زد: کاری داشتی عزیزم اشک تو چشمام جمع شده بود : تو که اینقدر کثیفی ،تو که اینقدر همه جوره به خودت میرسی ! منو میخوای چیکار نوید: چون تو با همه فرق داری7 نزدیکم شد از اتاق بیرون رفتم ،از پله ها رفتم پایین،درو باز کردم ،با تمام سرعت دویدم سمت در حیاط در قفل شده بود میکوبیدم به در و گریه میکردم و فریاد میزدم - درو باز کنین بیشرفا ،درو باز کنین پس فطرتا & خانم چیکار میکنین،؟ - (همونجور که هق هق میزدم): بیا درو باز کن & شرمنده ،اقا شاهرخ باید اجازه بده - همه تون برین گم شین درو باز کن نوید : بیا سوار شو میبرمت؟ - من با تو هیچ گورستونی نمیام نوید: باشه هر جور راحتی ،اینجا هرکی میاد باید همراه همون نفر بره،وگرنه نمیزارن تنها بره سوار ماشین شدو اومد سمت در منم رفتم عقب ماشین سوار شدم و رفتیم توی راه فقط صحنه ها کثیف یادم میاومد ،حالم داشت به هم میخورد - بزن کنار نوید: اینجا جای وایستادن نیست ! - حالم بده ،بزن کنار لعنتی ماشین ایستاد و پیاده شدم ،رفتم یه گوشه نشستم و بالا آوردم نوید یه بطری آب آورد برام دست و صورتمو شستم و دوباره سواره ماشین شدیم و حرکت کردیم تا برسیم خونه سرمو به شیشه تکیه داده بودم و گریه میکردم نزدیکای ساعت ۱بود که رسیدیم خونه از ماشین پیاده شدم رفتم سمت دروازه. ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری گروه مذهبی_ •┈┈••✾•🌸🍁🌼🍁🌸•✾••┈┈• @harfdl
•┈┈•✾🌸🍁﷽🍁🌸✾•┈┈• ‌∞رمـــان♥∞ نوید پیاده شد: رها برگشتم نگاهش کردم نوید: کیف تو جا گذاشتی کیف و ازش گرفتم و از داخل کیف کلید و برداشتم درو باز کردم رفتم داخل حیاط درو بستم نویدم رفت وارد اتاقم شدم خودمو انداختم روی تخت و شروع کردم به گریه کردن شالمو جلوی دهنم گذاشتم تا کسی صدای گریه امو نشنوه صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم دنبال صدای گوشیم رفتم ،متوجه شدم داخل کیفه گوشیمو برداشتم ،نگار بود - بله نگار: سلام ،خوابی رها؟ - چیکار داری نگار ،حالم خوب نیست! نگار : ای بابا ،بگو کی حالت خوبه ما همون روز زنگ بزنیم - میخوام بخوابم نگار ،خداحافظ نگار: ععع دختره دیونه قطع نکن - چیه بابا نگار : مگه امروز کلاس نداری؟ ،نیای استاد صادقی حذفت میکنه هااا - به درک ،کی میشه که یه نفر منو کلن از زندگی حذف کنه نگار: اتفاقی افتاده رها؟ بازم قضیه نویده؟ - ول کن نگار جان ،اصلا حوصله هیچی و ندارم نگار: پاشو بیا دانشگاه ببینمت - باشه ببینم چی میشه9 نگار: رها تا نیم ساعت دیگه منتظرتم ،نیومدی من میام - باشه ،فعلن بای بلند شدم ،لباس دیشب هنوز تنم بود ،درآوردمش انداختمش داخل سبد حمام ،خودمم رفتم یه دوش گرفتم مانتو شلوار اسپرتمو پوشیدم ،مقنعه هم سرم کردم کیف و گیتارمو برداشتم و رفتم پایین صدای آهنگ از اتاق مامان میاومد نگاه کردم مامان داره ورزش میکنه طبق معمول از صبحانه خبری نبود از خونه زدم بیرون تو کوچه قدم میزدم که یه دفعه یه ماشین پیچید جلوم نوید بود نوید: بیا بالا برسونمت - تو اینجا چیکار میکنی؟ نوید : اومدم دنبال نامزدم ببرمش دانشگاه - چه غلطا ،من هیچ چیزی تو نیستم ،الانم بزن به چاک راهمو عوض کردم ،از ماشین پیاده شد اومد جلوم نوید: بهت گفتم سوار ماشین شو - ببین بچه من الان دیگه بریدم از هر چیزی؟ پس نزار چشمامو ببندم و جیغ و داد کنم بریزن سرت ،برو گمشو از کنارش رد شدم و چند قدم رفتم نویدم: باشه ،آدمت میکنم چیزی نگفتم و رفتم سرکوچه یه دربست گرفتم رفتم سمت دانشگاه رفتم داخل کافه نشستم منتظر نگار شدم یه ساعت بعد نگار وارد کافه شد ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری گروه مذهبی_ •┈┈••✾•🌸🍁🌼🍁🌸•✾••┈┈• @harfdl
•┈┈•✾🌸🍁﷽🍁🌸✾•┈┈• ‌∞رمـــان♥∞ صداش زدم ،اومد سمتم نگار: کی اومدی - یه ساعتی میشه نگار: دختره دیونه چرا نیومدی کلاس ،استاد صادقی حذفت کرده ‍ - مهم نیست نگار : چی شده رها،قیافه ات داغونه ،باز نوید کاری کرده؟ - نگار من دارم دیونه میشم ،چیکار کنم که از دستش خلاص شم نگار: نمیدونم چی بگم ،وقتی پدر و مادرت پشتت نیستن ،باز چه کاری میخوای انجام بدی - نمیدونم ،ولی من سر سفره عقد کنارش نمیشینم نگار : دیونه شدی ،تو نمیدونی نوید چه دیونه ایه؟ ندیدی اون روز با اقای یوسفی فقط به این خاطر اینکه از تو جزوه گرفته ،چه بلایی سرش آورده - تو بگو چیکار کنم،به همین راحتی باهاش ازدواج کنم ،ازدواجی که روزی صد بار باید آرزوی مرگ کنم نگار: غصه نخور عزیزم ،خدا بزرگه ،خودش کمکت میکنه - خدا،،کجاست این خدای شما ،چرا این خداا منو نمیبینه چرا چشماشو بسته وبدبختی هامو نمیبینه نگار ( نگار اومد نزدیکمو بغلم کرد ،منم شروع کردم به گریه کردن ،هر کسی که وارد کافه میشد به ما نگاه میکردن ) بعد از کلاس به همراه نگار رفتیم یه کم دور زدیم که شاید حالم کمی عوض بشه ،ولی هیچ تأثیری نداشت نگار: رها،چند وقت مونده تا عروسی - کمتر از یک ماه نگار : میخوای بریم بکشیمش؟ - اره حتمن اونم منتظره تا بریم دخلشو بیاریم1 1 نگار: تازه اگه جون سالم به در ببره که هیچی،دخل منو تو رو میاره - اتفاقن من حاضرم منو بکشه ،ولی میدونم شیوه ای که استفاده میکنه از صد بار مردنم بدتره نگار: رها من از نوید خیلی میترسم، مواظب خودت خیلی باش - باید فرار کنم نگار: دیونه شدی، هر جا بری پیدات میکنه تازه اون بدبختی هم که تو رو نجات داده هم بیچاره میکنه - دیگه راهی به ذهنم نمیرسه نزدیکای غروب بود که نگار منو رسوند خونه خداحافظی کردم و رفتم خونه از اون شب کارم شده بود کلنجار رفتن با پدرو مادرم هر دفعه هم مأیوس تر از روز قبل میشدم ۵روز مونده بود به عروسی ،بابا حتی بیرون رفتن از خونه رو هم ممنوع کرده بود فقط اجازه میداد همراه نوید جایی برم منم که اصلا حاضر به دیدنش نبودم تصمیم گرفتم همون تو خونه بمونم یه روز زن عمو زنگ زده بود که شام میان خونمون منم کل روز و تو اتاقم بودم حتی وقتی هم که اومده بودن خونمون هم از اتاقم بیرون نرفتم در اتاق باز شد ،زیبا وارد اتاق شد و درو بست زیبا: هنوز آماده نشدی؟ رها بابات الان صد باره داره اشاره میکنه که رها کجاست - مامان جون حالم اصلا خوب نیست ادامه دارد.... نویسنده:فاطمه باقری گروه مذهبی_ •┈┈••✾•🌸🍁🌼🍁🌸•✾••┈┈• @harfdl
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😎🎥دوربین مخفی😎🎥 گوربه‌ی شاگرد اوستا😂😂😂😂 🐹🐰🐻 😁👉.. 😁😂😜😆 @harfdl
روزی پیامبر اکرم به خانه حضرت زهرا آمدند . حضرت علی و حسنین (صلوات الله علیهم اجمعین) هم در خانه حضور داشتند . پیامبر خطاب به اهل بیت خود فرمودند : چه میوه ای از میوه های بهشتی میل دارید بمن بگوئید تا به جبرائیل بگویم از بهشت برایتان بیاورد. امام حسین که در آن روزگار در سنین کودکی بودند از بقیه اهل خانواده سبقت گرفتند. رفتند در دامن رسول خدا نشستند و عرضه داشتند : پدر جان به جبرائیل بگوئید از خرماهای بهشتی برای ما بیاورد . و حضرت رسول اکرم هم به خواسته حسین خود جامه عمل پوشانیدند و به جبرئیل دستور دادند یک طبق از خرماهای بهشتی برای اهل بیت بیاورد. مدتی نگذشت که جبرائیل یک طبق خرمای بهشتی را آورده و در حجره حضرت زهرا سلام الله عليها گذاشت. پیامبر خطاب به دختر خود فرمودند : فاطمه جان یک طبق خرمای بهشتی در حجره تو نهاده شده است ، آنرا نزد من بیاور . حضرت زهرا آن طبق را آوردند و نزد پدر گذاشتند. پیامبر خرمای اول از درون ظرف برداشتند و در دهان سرور جوانان اهل بهشت امام حسین نهادند و فرمودند « حسین جان نوش جانت ، گوارای وجودت » سپس خرمای دوم را از درون ظرف برداشتند و در دهان دیگر سرور جوانان اهل بهشت امام حسن نهادند و باز فرمودند «حسن جان نوش جانت ، گوارای وجودت ». خرمای سوم را در دهان جگر گوشه خود حضرت زهرا نهادند و همان جمله را هم خطاب به حضرت زهرا بیان کردند. خرمای چهارم را هم در دهان حضرت علی نهادند و فرمودند « علی جان نوش جانت‌، گوارای وجودت » خرمای پنجم را از درون ظرف برداشتند و باز دوباره در دهان حضرت علی نهادند و همان جمله را تکرار نمودند . خرمای ششم را برداشتند، ایستادند و در دهان حضرت علی گذاشتند و باز همان جمله را تکرار کردند. در این هنگام حضرت زهرا فرمودند : پدر جان به هر کدام از ما یک خرما دادید اما به علی سه خرما و در مرتبه سوم هم ایستادید و خرما در دهان علی گذاشتید . چرا بین ما اینگونه رفتار کردید ؟ رسول اکرم خطاب به دختر خود فرمودند:فاطمه جان وقتی خرما در دهان حسین نهادم ، دیدم و شنیدم که جبرائیل و مکائیل از روی عرش ندا بر آورده اند که : «حسین جان نوش جانت ، گوارای وجودت » من هم به تبع آنها این جمله را تکرار کردم وقتی خرما در دهان حسن نهادم باز جبرائیل و مکائیل همان جمله را تکرار کردند و من هم به تبع آنها آن جمله را گفتم که « حسن جان نوش جانت ». فاطمه جان وقتی خرما در دهان تو نهادم دیدم حوری های بهشتی سر از غرفه ها در آورده اند . و می گویند « فاطمه جان نوش جانت ، گوارای وجودت » من هم به پیروی از آنها این جمله را تکرار کردم.اما وقتی خرما در دهان علی نهادم شنیدم که خداوند از روی عرش صدا می زند « علی جان نوش جانت ، گوارای وجودت » . به اشتیاق شنیدن صوت حق خرمای دوم در دهان علی نهادم باز هم خداوند از روی عرش ندا زد که «هنیأ مرئیاً لک یا علی » نوش جانت ، گوارای وجودت علی جان.به احترام صوت حق از جا برخاستم و خرمای سوم در دهان علی نهادم ، شنیدم که باز خداوند همان جمله را تکرار کرد و سپس به من فرمود:« یامحمد ، بعزّت و جلالم قسم اگر تا صبح قیامت خرما در دهان علی بگذاری من خدا هم تا قیامت می گویم علی جان نوش جانت ، گوارای وجودت». خداوندا به حق علی علیه السلام گره از کار ما بگشا جلاءالعیون علامه مجلسی هر کی این مطلب را خوند و به دلش نشست اگه دوست داشت به عشق 14معصوم واسه گروهاي ديگه بفرسته خدایا:هر کی این پست راکپی کرد حاجت روا بفرما اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد. اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد. اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد. اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد. اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد. اگه کپی کنی تا آخرامشب چند هزار تا صلوات فرستاده میشه؟ @harfdl
19.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا محبت امام حسین رو در دل هرکسی قرار نمیده❤️ ✋السلام علیڪ یا اباعبداللّـہ الحسین ؏ السلام علیڪ و رحمہ اللـّہ وبرڪاة 🌴 @harfdl
فرا رسیدن میلاد علمدار کربلا آقا ابالفضل العباس علیه السلام مبارک‌باد @harfdl
میخوایم کانال رو چراغونی کنیم😌 👏🏻👏🏻🌹🌹🌹🌹 💡💡◎◎◎ 💡💡◎◎◎💡💡 🎊 🎊 🎊 💡💡◎◎◎💡💡◎◎◎💡💡 🎊 🎊 🎊 🎊🎉 چراغونی اول به خاطر تولد امام حسین واباالفضل 🌹🌹🌹🌹🌹 💡💡◎◎◎💡💡◎◎◎💡💡 🎊 🎊 🎊 💡💡◎◎◎💡💡◎◎◎💡💡 🎊 🎊 🎊 چراغونی دوم رو به یمن قدوم مبارک امام سجاد وعلی اکبر 🌹🌹🌹🌹🌹 💡💡◎◎◎💡💡 ◎◎◎💡💡 🎊 🎊 🎊 💡💡◎◎◎💡💡◎◎◎💡💡 🎊 🎊 🎊 وسومین چراغونی رو به یمن قدوم سبز مولا واقامون حضرت ولی عصر، مهدی صاحب الزمان 🌹🌹👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼👏🏼 💡💡◎◎◎💡💡◎◎◎💡💡 🎊 🎊 🎊 💡💡◎◎◎💡💡◎◎◎💡💡 🎊 🎊 🎊 💡💡◎◎◎💡💡◎◎◎💡💡 🎊 🎊 🎊 🎊🎉🎊🎉💡💡💡💡🎊🎉💡💡💐💐💐 🌺☘ 3، 4، 5 شعبان تولد این نورهای امامت برشما عزیزان مبارک ﻣﺒﺎﺭک 🌷🌸🌹🎉🎊🌸🌷🎉🎊🌱🌷 @harfdl
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕‍ به شیر بیشه صحرای کربلا صلوات 💕به پاسدار و علمدار نینوا صلوات 💕به آنکه داد و ستدش به راه دین خدا 💕به دستگیر همه خلقِ بینوا صلوات 🌺الّلهُمَّ🎊💗 🌺صلّ🎊💗 🌺علْی 🎊💗 🍃محَمَّدٍ🎊 💗 🌺وآلَ🎊💗 🍃محَمَّدٍ🎊💗 🌺وعَجِّل🎊💗 🌺 فرَجَهُم🎊💗 (ع)✨❣️ ✨❣️ https://eitaa.com/GaEfhrfdl
❤️
دوست دارم❤️
وما همیشه دلتنگیم برای یک شب جمعه, ماه رجب ,کربلا💔 ماروبرگردون‌پیش‌خودت💔 @harfdl
دلتنگ مقام امام زمانم...💔 ماروبرگردون‌پیش‌خودت💔 @harfdl