وَبَشِّرِ الصَّابرِینَ الَّذینَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِیبَهٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ
▪️ خانم «شوکت ناطقی» از راویان کتاب حوض خون و مادر شهید غلامعباس شیرزادی دعوت حق را لبیک گفت.
▪️ حسینیه هنر، درگذشت ایشان را تسلیت عرض نموده و از خداوند متعال برای ایشان طلب علو درجات و رحمت واسعه الهی و برای سایر بازماندگان صبر و اجر جزیل مسئلت مینماید.
▪️ مرحومه خانم فاطمه اسلامیپور، خدیجه داغری و پورندخت لینمن نیز از دیگر راویان کتاب #حوض_خون بودند که مدتی پس از انتشار کتاب از دنیا رفتند.
🔻 کتاب «حوض خون» روایتی از مجاهدت بانوان اندیمشکی از رختشویی در دوران دفاعمقدس است که در سال ۱۴۰۰ مورد توجه و تقریظ مقام معظم رهبری قرار گرفت. این اثر با تلاش گروهی از بانوان اهل قلم توسط #انتشارات_راهیار وابسته به دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی (حسینیه هنر) به چاپ رسید.
💠 @hhonar_ir
حسینیه هنر
وَبَشِّرِ الصَّابرِینَ الَّذینَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِیبَهٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَی
📖 #بخوانید | روزها و ماهها و سالها را شمردم تا شد پانزده سال!
🔻 هر روز صبح زود میرفتم بیمارستان راهآهن، به بخشها سر میزدم، گاهی از پرستارها میپرسیدم: «مجروحی به اسم غلامعباس شیرزادی نیاوردن؟ بچهمه اگه آوردنش بگید مادرت چشم انتظارته.» بعد میرفتم رختشویی. کمی که سرم خلوت میشد، بدون اینکه کسی متوجه بشود سریع میرفتم بخشها را نگاه میکردم و برمیگشتم.
🔻 شبهایی که خانه بودم رادیو گوش میدادم تا شاید خودش را بین اسرا معرفی کند. با خودم میگفتم اسیر شده؟ مجروح شده؟ شاید هم شهید شده! در بیخبری از پارۀ تنم هر روز سروکارم با مجروحها و لباسهای خونی و سوراخ شده بود.
🔻 جنگ تمام شد. یکیدو سال، بیمارستان هنوز مجروح داشت و من هم میرفتم آنجا و لباسها را میشستم و بهشان کمک میکردم. هنوز چشمانتظار غلامعباس بودم. امید داشتم در بیمارستانی دیگر بستری باشد. دوسه سال بعد از جنگ، بیمارستان شهید کلانتری کمکم جمع شد. حسرت نرفتن به رختشویی به دلشوره و نگرانیام برای بچهام اضافه شد.
🔻 از اسفند ۶۳ و عملیات بدر، روزها و ماهها و سالها را شمردم تا شد پانزده سال. یک روز بیست تا شهید آوردند دوکوهه. دلم بیقرار شده بود. میخواستند آنها را ببرند تهران. از بازار اندیمشک تا دوکوهه، پابرهنه کنار ماشین تابوتهای شهدا راه میرفتم و گریه میکردم. بعد از مراسم رفتم جلسۀ قرآن. خانمها آنجا بهم گفتند: «ننهغلام، چشمت روشن... بالاخره عزیزت رو آوردن.» غلامعباسم در بین آن شهدا بود و من بدون اینکه بدانم، تا دوکوهه بدرقهاش کردم.
💢 برشی از خاطرات مرحومه شوکت ناطقی برگرفته از کتاب #حوض_خون
🏷 #انتشارات_راهیار
💠 @hhonar_ir