اوایل رمان بیگانه، کامو از قول مورسو مینویسه: «همه چیز پیرمرد را برای ماری تعریف کردم و ماری خندید. ماری یکی از پیژامههای مرا تنش کرده بود و آستینهایش را بالا زده بود. وقتی خندید باز دلم هوایش را کرد. یک دقیقه بعد پرسید آیا عاشقش هستم. گفتم درست نمیدانم اما به گمانم نه» و این همون حقیقتیه که انگار همه از یاد بردن، اینکه حرفها بار دارن و کلمهها معنا، باور نمیکنن هربار که آوای معنیداری از فاصلهی تنگ بین دو لب به گوش میرسه، در دنیای بیرون واقعا چیزهایی عوض میشه، انتظاری شکل میگیره، آرزویی به وجود میاد و یا #امیدی میمیره، هربار که کلمهایرو در جملهای بکار میبریم در حالی که معنای واقعی اونرو اراده نکردیم، انگار که طفلیرو به دنیا آوردیم و رهاش کردیم، چه کسی باور میکنه که مسئول یتیمشدن انتظارات و باورهایی باشه که از #کلمهها و #حرفهاش زادهشدن؟ و تصور کن چه رنجی میکشه کسی که معنای کلمهها رو میدونه، کلمههایی هرجایی و حرفهایی بیرمق که هیچکس جور معنا و مفهومشونرو نمیکشه،
[مدام ناامید کردیم و ناامید شدیم، فقط برای این که حرفزدن بلد نبودیم....]
#امید
@hibook🌱