https://attach.fahares.com/5pJlY66FB+C3EsQ6Xl8CMw==
راوی گوید که قاسم بن الحسن پیش عمّ بزرگوار خود آمد. گریان و با دلی پُر آتش، گفت:
ای شاهزادۀ دو جهان، مرا دیگر قوّت مفارقت اقربا نماند و زمانه از سریر سرور و بهجتم بر خاک اندوه و مصیبت نشانده، دستوری ده تا سؤال اهل ضلال را به تیغ زبان و زبان سنان، جواب گویم. حسین گفت:
ای جان عم، تو مرا از برادر یادگاری و در این صحرا انیس دلافگاری، من تو را چگونه اجازت دهم و داغ فراق تو بر سینۀ پرغم نهم؟ مادر قاسم نیز از خیمه بیرون دوید و دامن قاسم بر دست
پیچیده فریاد کشید:
ای به دلم گرفته جا، لطف کن از نظر مرو مرهم سینه چون تویی، مردم دیده ام تو شو
... القصّه چون قاسم، عزم رفتن نمود مضمون این کلام جگرسوز و فحوای این سخن محنتاندوز به زبان بازماندگان از صحبت وی جاری شد:
دیده از بهر تو خونبار شد ای مردم چشم
مردمی کن مشو از دیدۀ خون بار جدا
امّا قاسم به میدان آمده، چشمش بر علامت ابن زیاد افتاد که بر زبر سر عمر سعد بداشته بودند،
عنان بدان صوب معطوف گردانید و همّت بر نگونساری آن علم مصروف ساخت و به یکبار روی به قلب سپاه نهاده، چشم از علم بر نمی داشت و میخواست که خود را به علمدار رساند و علم را از پای درآرد که پیادگان سر راه بر وی گرفتند
همین که به حرب پیادگان مشغول شد، سواران از گرد وی درآمدند و تیر و نیزه و گرز و شمشیر حوالۀ وی کردند، قاسم در دریای حرب غوطه خورده قریب سی پیاده و پنجاه سوار را بیفکند و صفّ سواران را بر دریده، خواست که بیرون
آید، مرکبش را تیر باران کردند.
اسب از پای درافتاد و عمرو بن سعد نیزه بر سینۀ قاسم زد که سر سنان از پشت مبارک بیرون آمد و قاسم در آن حرب بیست و هفت زخم خورده بود و خون بسیار از وی رفته، از اسب درگشت و گفت: «یا عمّاه ادرکنی»
آواز به گوش حسین رسیده، مرکب در تاخت و صف پیاده و سوار را بر هم زده، قاسم را دید در میان خاک و خون غرق شده و عمرو بر زبر سر وی ایستاده، میخواست که سر مبارکش باز کند
حسین ضربتی بر میان وی زد که به دو نیم شد
آنگاه قاسم را در ربوده تا در خیمه آورد هنوز رمقی در تن وی باقی بود. حسین سرش در کنار گرفته، بوسه به رویش مینهاد.
قاسم چشم باز کرده در ایشان نگریست و تبسّمی فرموده، جان به جان آفرین تسلیم کرد.
خروش از بارگاه امامت برآمد. مخدّرات اهلبیت، به ناله درآمدند.
#کتاب_روضه
🇮🇷حزب الله سایبری
@hizbollahsyberi