✨﷽✨#داستان
جوانی با شیخ پیری به سفر رفت. جوان در کنار برکهای بود که ماری به سمت شیخ آمد ولی شیخ فرار کرد. پیر گفت: خدایا! مرا ببخش، صبح که از خواب بیدار شدم به همسایه گمان بدی بردم. جوان گفت: مطمئنی این ماری که به سمت تو آمد بخاطر این گناهت بود؟
پیر گفت: بلی. جوان گفت از کجا مطمئنی؟ پیر گفت: من هر روز مواظب هستم گناه نکنم و چون دقت زیادی دارم، گناهانم را که از دستم رها میشوند زود میفهمم و بلافاصله توبه میکنم و اگر توبه نکنم، مانند امروز دچار بلا میشوم. تو هم بدان اگر اعمال خود را محاسبه کرده و دقت کنی که مرتکب گناه نشوی، تعداد گناهان کم میشود و زودتر میتوانی در صورت رسیدن بلایی، علت گناه و ریشهی آن بلا را بشناسی.
بدان پسرم! بقالی که تمام حساب و کتاب خود را در آن لحظه مینویسد، اگر در شب جایی کم و کسری بیاورد، زود متوجه میشود اما اگر این حساب و کتاب را ننویسد و مراقب نباشد، جداکردن حساب سخت است. ای پسرم! اگر دقت کنی تا معصیت تو کمتر شود بدان که براحتی، ریشه مصیبت خود را میدانی که از کدام گناه تو بوده است.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
#پنجشنبه
🥀پنجـشنبه است
به رسم کهن،یاد میکنیم
از آنها که وقتـشان
و مکانشان از ما جـداست
یاد میکنیـم از آنها
که دلتـنگشان میـشویم
یاد میکنیـم از آنها
که هنـوز دوستـشان داریم
یاد میکنیم از همه
شهـدا،علمـا و درگذشتـگانمان
🌼با فاتحه و صلواتی بر محمد و آل محمد🌼
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
#آخر_بهشت_چی_میشه
❓وقتی انسان وارد بهشت شد و چندین سال در آنجا زندگی کرد، آخرش چه میشود؟ آیا انسان از زندگی جاودانه در بهشت خسته نمیشود؟
✅ این سوال از اینجا نشأت گرفته که ما در دنیا عادت کرده ایم که حرکت کنیم و جلو برویم. بچه بزرگ میشود، بعد نوجوان میشود، بعد جوان...بعد میانسال...و بعد پیر میشود. دنیا طبعش این طور است. حرکت از ذاتیات دنیاست. ذهن ما به این "حرکت" عادت کرده و فکر میکنیم همه جا باید حرکت باشد. مثل مسافری که در مسیر راه مرتب در حال عوض کردن منزل است و به هر منزلی که میرسد میپرسد منزل بعدی کجاست.
✳️ چون ذهن ما عادت کرده به «در راه بودن»، فکر میکنیم هرجا رسیدیم باید این سوال را بپرسیم. در حالی که بهشت مقصد و غایت است. منزلی است که به خاطر آن منزل، همه ی حرکتها بود. آنجا دیگر انسان ثابت میشود، البته نه اینکه راکد باشد.
🔴 این ثبات انسان را خسته نمیکند. با توجه به اینکه بهشت حد ندارد خستگی هم در آن راه ندارد. در آیات مختلف داریم: «لهم فیها ما یشاؤون»، « لهم فیها ما یتخیرون» و «لهم فیها مایدعون» آنجا دیگر خستگی معنا ندارد.
✳️ در دنیا هم همیشه اینطور نیست که از کارهای تکراری خسته شویم. انسان یک عمر آب نوشیده، اگر الان در حین تشنگی لیوان آبی ببیند آیا اظهار خستگی از نوشیدن آب میکند یا اینکه آن را بسیار گوارا و لذت بخش میبیند؟ یا یک عمر هوای تازه تنفس کرده، آیا از اینکار اظهار خستگی میکند؟ خیر اینطور نیست. پس یکنواختی هم ندارد.
📚 بیانات استاد #محمدی شاهرودی
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
توصیه های اخلاقی حضرت امام #خمینی به فرزند گرامیشان حاج آقا سید احمد خمینی رحمة الله تعالی علیهما:
🌸میزان در اول سیر، قیام للَّه است هم در کارهاى شخصى و انفرادى و هم در فعالیت هاى اجتماعى. سعى کن در این قدم اول موفق شوى که در روزگار جوانى آسانتر و موفقیّت آمیزتر است.
مگذار مثل پدرت پیر شوى که یا درجا زنى و یا به عقب برگردى، و این محتاج به مراقبه و محاسبه است. اگر با انگیزه الهى مُلک جنّ و انس کسى را باشد، بلکه اگر به دست آورد، عارف باللَّه و زاهد در دنیا است.
و اگر انگیزه نفسانى و شیطانى باشد هر چه به دست آورد اگر چه یک تسبیح باشد، به همان اندازه از خداوند تعالى دور است و فاصله گرفته.🌸
صحیفه امام ج ۱۸ ص ۵۱۲
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
العجل یا صاحب الزمان🍃💔
این عشقِ آتشین ، زِ دلم پاڪ نمےشود
مجنون بہ غیر خانہے لیلا نمےشود
بالاے تخٺ یوسف ڪنعان نوشتہاند
هر یوسفے ڪہ یوسفِ زهرا نمےشود
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌼شب اول قبر شیخ #مرتضی_حائری
✍شب اول قبر آيتالله شيخ مرتضي حائري، برايش نماز #ليلة_الدّفن خواندم و يک سوره ياسين قرائت کردم. چند شب بعد او را در عالم خواب ديدم، پرسيدم: آقاي #حائري، اوضاعتان در آن طرف چطور است آقاي حائري گفت: وقتی مرا #دفن کردند، روحم از بدن خارج شد. کم کم بدنم را از بيرون ميديدم. ناگهان #متوجه شدم از پايين پاهايم، صداهايي #وحشتناک می آید. به زير پاهايم نگاه کردم؛ بياباني بود برهوت و دو نفر بودند که از دور، نزديکم ميشدند. تمام وجودشان از #آتش بود و مرا به هم نشان ميدادند. خیلی ترسیدم و بدنم می لرزید. داشت نفسم بند ميآمد...
🔵خدايا به دادم برس در اينجا جز تو کسي را ندارم...ناگهان #متوجه صدايي از پشت سرم شدم. صدايي آرامش بخش، سرم را که بالا کردم نوري را ديدم که از بالاهاي دور دست به سوي من ميآمد. هر چقدر آن نور به من نزديکتر مي شد آن دو نفر آتشين عقبتر می رفتند تا اینکه #ناپديد شدند. آقايي بود بسیار نورانی و با عظمت، از من پرسيد: آقاي حائري ترسيدي من هم به حرف آمدم که: بله آقا خیلی ترسيدم، اگر يک #لحظه ديرتر تشريف آورده بوديد حتماً #زهره ترک ميشدم. بعد پرسيدم: راستي، نفرموديد که شما چه کسي هستيد. و آقا که #لبخند بر لب داشتند و با نگاهی بسیار مهربان به من مينگريستند فرمودند: من علي بن موسي الرّضا(ع) هستم. آقاي حائری شما 38 بار به #زيارت من آمديد من هم 38 بار به بازديدت خواهم آمد، اين #اولين دفعه بود، 37 بار ديگر مانده.
📚گوینده داستان: آيتالله العظمي سيد شهابالدين مرعشي نجفي(ره).
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌼شب اول قبر شیخ #مرتضی_حائری
✍شب اول قبر آيتالله شيخ مرتضي حائري، برايش نماز #ليلة_الدّفن خواندم و يک سوره ياسين قرائت کردم. چند شب بعد او را در عالم خواب ديدم، پرسيدم: آقاي #حائري، اوضاعتان در آن طرف چطور است آقاي حائري گفت: وقتی مرا #دفن کردند، روحم از بدن خارج شد. کم کم بدنم را از بيرون ميديدم. ناگهان #متوجه شدم از پايين پاهايم، صداهايي #وحشتناک می آید. به زير پاهايم نگاه کردم؛ بياباني بود برهوت و دو نفر بودند که از دور، نزديکم ميشدند. تمام وجودشان از #آتش بود و مرا به هم نشان ميدادند. خیلی ترسیدم و بدنم می لرزید. داشت نفسم بند ميآمد...
🔵خدايا به دادم برس در اينجا جز تو کسي را ندارم...ناگهان #متوجه صدايي از پشت سرم شدم. صدايي آرامش بخش، سرم را که بالا کردم نوري را ديدم که از بالاهاي دور دست به سوي من ميآمد. هر چقدر آن نور به من نزديکتر مي شد آن دو نفر آتشين عقبتر می رفتند تا اینکه #ناپديد شدند. آقايي بود بسیار نورانی و با عظمت، از من پرسيد: آقاي حائري ترسيدي من هم به حرف آمدم که: بله آقا خیلی ترسيدم، اگر يک #لحظه ديرتر تشريف آورده بوديد حتماً #زهره ترک ميشدم. بعد پرسيدم: راستي، نفرموديد که شما چه کسي هستيد. و آقا که #لبخند بر لب داشتند و با نگاهی بسیار مهربان به من مينگريستند فرمودند: من علي بن موسي الرّضا(ع) هستم. آقاي حائری شما 38 بار به #زيارت من آمديد من هم 38 بار به بازديدت خواهم آمد، اين #اولين دفعه بود، 37 بار ديگر مانده.
📚گوینده داستان: آيتالله العظمي سيد شهابالدين مرعشي نجفي(ره).
در داروخانه ﻓﺮﺩﯼ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ ﻭ با زبان ساده ﭘﺮﺳﯿﺪ :
ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻦ؟
ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺁﻣﯿﺰ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺳﯿﻤﺎﻥ؟ ﺑﻠﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﯾﻢ .
ﮐﺮﻡ ﺿﺪ ﺗﯿﺮ ﺁﻫﻦ ﻭ ﺁﺟﺮ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﻡ ﺣﺎﻻ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺸﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﯾﺎ ﺧﺎﺭﺟﯽ؟
ﺍﻣﺎ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﮔﺮﻭﻧﻪ ﻫﺎ ...
ﻣﺮﺩ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﺶ ﺩﻭﺧﺖ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥ ﺷﺪﻡ ، ﺩﺳﺘﺎﻡ ﺯﺑﺮ ﺷﺪﻩ، ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺻﻮﺭﺕ ﺩﺧﺘﺮﻣﻮ ﻧﺎﺯ ﮐﻨﻢ ....
ﺍﮔﻪ ﺧﺎﺭﺟﯿﺶ ﺑﻬﺘﺮﻩ، ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺑﺪﻩ ..
تو ﻣﺘﺼﺪﯼ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ، ﻟﺒﺨﻨﺪ ،ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺵ ﯾﺦ ﺯﺩ ..
ﭼــﻪ ﺣﻘﯿــﺮ ﻭ ﻛﻮﭼﮏ ﺍﺳــﺖ ﺁﻥ ﮐﺴــﯽ ﻛــﻪ ﺑــﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻐــﺮﻭﺭ ﺍﺳﺖ !
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزی روزگاری
دروغ به حقیقت گفت:
«میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم؟»
حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد.
آن دو باهم به کنار ساحل رفتند،وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباس هایش را در آورد.
دروغ حیله گر لباس های اورا پوشید و رفت.
از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است،
اما دروغ در لباس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان میشود.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌺#عهد_با_مادر
👌#بسیار_زیبا
پسربچهای برای سفر به شهر بغداد آماده می شد تا در آنجا درس بخواند و علم بیاموزد...
مادرش به او چهل دینار سپرد تا آن را خرج کند، سپس به او گفت: فرزندم با من عهد کن که هیچگاه و در هیچ کاری دروغ نگویی⛔
پسرک به او قول داد که چنین کند، آنگاه همراه قافله خارج شد و رفت...
هنگامی که در صحرا راه میسپردند، گروهی از دزدان به آنها یورش بردند و پول و اموال آنها را غارت کردند، سپس یکی از مزدوران گروه به پسرک نگاهی کرد و از او پرسید: آیا تو هم چیزی به همراه داری؟
پسر پاسخ داد: چهل دینار!!
دزد خندید و گمان کرد که پسر قصد شوخی دارد و یا دیوانه است
از این رو او را گرفت و نزد رهبرشان برد و او را از آنچه پیش آمده بود با خبر ساخت
رهبر دزدان گفت: پسرم چه چیزی تو را به راستگویی واداشت؟!
پسر گفت: من با مادرم پیمان بستم که راستگو باشم، حال بیم آن دارم که به عهدم خیانت کنم
رهبر سارقان از گفته پسر سخت متاثر شد و گفت: دارائیت را آشکار کردی تا مبادا به عهد خود با مادرت خیانت کنی و من بیم دارم که به عهدم با خداوند خیانت ورزم😔
آنگاه به دزدان دستور داد هر آنچه را که از قافله ستانده بودند بازگردانند، سپس رو به پسرک کرد و گفت: من با دست کوچک تو به آغوش خداوند بزرگ بازمیگردم و توبه می کنم..😔
دیگر دزدان نیز به رهبرشان گفتند: تو بزرگ ما در راهزنی بودی امروز بزرگ ما، در بازگشت به سوی پروردگار هستی آنگاه همگی توبه کردند...
📙 هم قصه هم پند
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
#صاحبنا💚✨
ڪرده ام نذرے چشمانِ تو امسالم را
اَحسنُ الحال نما با نگهٺ حالم را
زده ام دسٺِ تَفأل بہ دلِ دیوانٺ
بہ ظهورِ گـلِ زهرا برسان فالم را
🌷تعجیل در فرج مولامون صلوات
💔 #جمعه_های_دلتنگی
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
✍#وقت_اجابت_دعا
در روزگاران نه چندان دور مردی زندگی می کرد به نام "نوف بکالی" او از یاران و شاگردان با وفای امام علی (ع) بود
نوف شبی را نزد امیر مؤمنان ماند...
حضرت تمام شب را نماز میخواندند و هر ساعت بیرون اتاق می رفتند و آسمان را نگاه می کردند و باز میگشت و قرآن میخواندند...
نوف در رختخواب دراز کشیده بود و حالات و رفتار امام را می دید
امام به او فرمود: " ای نوف خوابی یا بیدار؟ "
نوف پاسخ داد: " بیدارم و با این حال پریشانی که شما دارید نگرانتان هستم..."
حضرت فرمود:
" خوشا به حال کسانی که دل از دنیا بریده اند و مشتاق آخرت هستند، آنها کسانی هستند که زمین را فرش خود و خاک را رختخوابشان قرار دادهاند، قرآن برنامه زندگی آنهاست و دعا برایشان راهی است تا در برابر خدا متواضع باشند "
" ای نوف در این ساعت از شب هر بنده ای دعا کند دعایش مستجاب می شود مگر آنکه از مأموران جمعآوری مالیات برای حاکم ظالم باشد و یا کسی که در کار مردم تجسس می کند و آن کسی که به وسایل لهو و لعب دنیا مشغول است....👌
📙کشکول شیخ بهایی
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍#پیشنهاد_یکی_از_شیاطین
🔸مرحوم حاج ملّا آقا جان می گوید:" من یک روز متوسل به حضرت علی اکبر(علیه السلام)، فرزند بزرگ حضرت سید الشهدا (علیه السلام) شده بودم و از آن بزرگوار حاجت می خواستم، قلبم مملو از محبت او بود.
🔸ناگهان دیدم از گوشه اطاق، مثل آنکه فرش می سوزد، دودی بلند شد و این دود، در گوشه اطاق به مقدار حجم یک انسان متراکم گردید. کم کم بالای آن دود، سری شبیه به سر یک انسان متشکّل شد. من متوجه شدم که او یکی از شیاطین است و با من کاری دارد
🔸ناگهان با صدایی شبیه به صدای آهنی که بر آهنی بکشند و بسیار ناراحت کننده بود، به من گفت:
🔸"من یکی از بزرگان جن هستم. می دانم نمی توانی محبت حضرت علی اکبر را از قلبت خارج کنی ولی اگر به زبان هم بگویی من او را دوست نمی دارم، من در خدمت تو قرار می گیرم."
🔸من گفتم " تو که با این اندیشه، مسلمان نیستی و جزو شیاطین هستی و نمی توانی در امور معنوی به من کمک کنی و در امور مادی هم اگر اختیار تمام کره زمین را به من بدهی من یک چنین جمله ای را نمیگویم "
🔸او فریادی که دل مرا از جا کند و حالت ضعف به من دست داد کشید و ناپدید شد.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📒❗️سفره حاکم اسلام❗️
✅ "احنف بن قیس" نقل می کند:
روزی به دربار معاویه رفتم و دیدم آنقدر طعام مختلف آوردند که نام برخی را نمی دانستم.
پرسیدم:
((این چه طعامی است؟))
معاویه جواب داد:
((مرغابی است ، که شکم آنرا با مغز گوسفند آمیخته و با روغن پسته سرخ کرده و نِیشکر در آن ریختهاند.))
بی اختیار گریه ام گرفت.
معاویه با شگفتی پرسید:
((علّت گریه ات چیست؟))
گفتم:
به یاد #علی ابن ابیطالب افتادم. روزی در خانه او میهمان بودم.
آنگاه سفرهای مُهر و مُوم شده آوردند.
از علی پرسیدم:
((در این سفره چیست؟))
پاسخ داد:
((نان جو))
گفتم:
((شما اهل سخاوت می باشید، پس چرا غذای خود را پنهان می کنید؟))
علی فرمود:
((این کار از روی خساست نیست، بلکه می ترسم حسن و حسین، نان ها را با روغن زیتون یا روغن حیوانی، نرم و خوش طعم کنند.))
گفتم:
((مگر این کار #حرام است؟))
علی فرمود:
((نه، بلکه بر حاکم امت اسلام لازم است در طعام خوردن، مانند فقیرترین مردم باشد که #فقر مردم، باعث کفر آنها نگردد تا هر وقت فقر به آنها فشار آورد بگویند:
بر ما چه باک، سفره امیرالمؤمنین نیز مانند ماست.))
معاویه گفت:
((ای احنف! مردی را یاد کردی که فضیلت او را نمی توان انکار کرد.))
📚الفصول العلیه ، صفحه 51
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌺#داستانک
مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانهاش فرو ریخت.
مرد را ترس برداشت و سراغ شیخ شهر رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را سوال کرد.
شیخ ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت میدانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست.
شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیهای که بر تو وارد شده است.
روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده است، کاش میمرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب میکردم.
زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای لحظهای شاد شدی که میتوانستی، خانه پدریات را بفروشی و خانه بزرگتری بخری. تمام این بلاها به خاطر این افکار توست.
مرد گریست و گفت: خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با من چنین کردی اگر عاق میشدم چه میکردی؟؟!!
سر بر سجده گذاشت و توبه کرد.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍#بافته_های_معیوب
در زمانهای قدیم عارفی زندگی می کرد که کارش بافتن پارچه بود، او پنبه میخرید، از آن نخ درست می کرد و بعد از آن پارچه میبافت...
روزی مردی از او خواست تا برایش پارچه ببافد...
عارف روز و شب مشغول بافتن پارچه بود و تا توانست در بافتن آن دقت کرد تا اینکه بالاخره بافتن آن تمام شد...
عارف پارچه را برای آن مرد فرستاد، مرد پارچه را خوب نگاه کرد و به فرستاده گفت: " نه من این پارچه را نمی خواهم چون عیب های زیادی دارد..!"
فرستاده برگشت و پارچه را به عارف داد و گفت: " آن مرد پارچه را نخواست و از عیب زیاد آن شکایت داشت..."
عارف که این حرف را شنید، روی زمین نشست و شروع کرد به گریه کردن مرد که از این رفتار عارف تعجب کرده بود، گفت: " چرا گریه می کنی؟؟ " اما او توجه نکرد و همچنان با صدای بلند گریه می کرد...
مرد با دیدن این حال عارف دلش به حالش سوخت و به او گفت: " گریه نکن مَرد، عیبی ندارد که! اصلاً من خودم پارچه ات را میخرم خوب است؟؟"
عارف که همچنان بی تابی می کرد گفت: " ای وای بر من که دَردم خرید پارچه نیست...
آن مرد گفت: " آخر پس یکدفعه چه اتفاقی افتاد که اینطور گریه می کنید؟!!!"
عارف پاسخ داد: " گریه من بخاطر این است که برای دوختن و بافتن این پارچه زحمت زیادی کشیدم"
مرد گفت: " قبول، من هم این را می دانم"
عارف ادامه داد: " اما چه فایده وقتی آن را پس دادند و از من نخریدند "
مرد خواست او را دلداری دهد که او ادامه داد:
" از آن میترسم تمام کارهایی که در این چندین سال عمر انجام داده ام و این همه برایشان زحمت کشیدم را هم فردای قیامت به هیچ قیمتی از من نخرند و بگویند پر از عیب است، به نظرت آن روز من دست خالی چه کار خواهم کرد...؟؟" 😔
#کشکول_شیخ_بهایی
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍#لقمان_و_فرزندش
لقمان حکیم👳♂ در توصیه به فرزندش اظهار نمود:
دل بسته به رضای مردم و مدح و ذم آنان مباش زیرا هرچقدر انسان در تحصیل آن بکوشد به هدف نمی رسد و هرگز نمی تواند رضایت همه را بدست آورد.
فرزند به لقمان گفت: " معنای کلام شما چیست؟ دوست دارم برای آن مثالی یا عملی بیاوری "🙄
لقمان از او خواست با هم بیرون بروند که همراه درازگوشی حرکت کردند🐴
لقمان سوار شد و فرزندش پیاده حرکت کرد.
در راه به عده ای رسیدند آنان پس از دیدن این صحنه به یکدیگر گفتند: " چه پدر بی عاطفه ای خودش سواره می آید و فرزندش باید پیاده بیاید"😒
لقمان گفت: " سخن آنان را شنیدی که کار ما را مذموم دانستند؟؟ " فرزند گفت: " بلی"🙄
لقمان پیاده شد و فرزند سوار شد که در راه عده دیگری را دیدند که بین خود میگفتند: " چه پدر بد و چه پسر بی ادبی پدر چرا اینگونه فرزندش را تربیت کرده که خود پیاده می رود و پسرش سواره و چه پسر بی ادبی چرا که او عاق بر پدر شده است😒
لقمان گفت: " دیدی؟؟" فرزند هم گفت: "بلی"
اکنون هر دو با هم سوار شدند که عده ای باز سرزنش کردند که چرا رحم نمی کنند به حیوان و او را آزار می رسانند😞
اینجا هم لقمان همان سوال را گفت و پسر هم همان جواب را داد.
سپس هر دو پیاده شدند و حیوان را بی بار حرکت دادند که باز هم سرزنش شدند که چرا از حیوان استفاده نمی کنند😏
در این هنگام لقمان به فرزندش گفت: " آیا برای انسان به صورت کامل راهی برای جلب رضایت مردم وجود دارد ؟ بنابراین امیدت را از رضای مردم قطع کن و در اندیشه تحصیل رضای خدا باش زیرا این کار آسانی بوده و سعادت دنیا و آخرت در همین است👌
#بوستان_سعدی
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍#با_که_همراه_شوم؟!
در روزگاری دور و دراز جوانی، که دوست داشت پا در راه عرفان بگذارد به خدمت عارفی رفت و به او گفت: " من تعریف شما را بسیار شنیدم و می خواهم همراه و همنشین شما باشم.
عارف به او گفت: " بعد میخواهی با چه کسی همراه شوی؟ "
جوان با تعجب گفت: " منظورتان چیست؟"
عارف پاسخ داد: " یعنی اگر یکی از ما دو نفر از دنیا برود همنشینت چه کسی خواهد بود ؟ "
جوان به فکر فرو رفت و جوابی نداشت به عارف بدهد
عارف ادامه داد: " برو همنشین همان کسی باش که قرار است بعد از مرگ یکی از ما، همنشینش باشی"
جوان که هاج و واج مانده بود پرسید: " من متوجه نمیشوم منظور شما چیست؟ "
عارف خندید و گفت: " ببین جوان هیچ همنشینی بهتر و ماندگارتر از خدا نیست،
در تمام کارهایت همنشین خدا باش که او هرگز تو را تنها نمی گذارد و بهترین مشاور توست و تو را در کارهایت به بهترین شکل راهنمایی می کند، من این خصوصیات را ندارم...
#کشکول_شیخ_بهایی
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘