#حکایت
✍شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند. آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت. تو را که این همه گفت وگو ست بر دَرمی، چگونه از تو توقع کند کسی کَرمی؟ تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟
شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول آمده است. تاجر به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد. آن شخص تعجب کرد و گفت: آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟ تاجر گفت: آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا...! در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوش حساب است.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🖇 امام حسین(ع) و مرد فقیر ...
〽️ عرب بیابانی نیازمند وارد مدینه شد و پرسید سخی ترین و بخشنده ترین شخص در این شهر کیست؟
◇ همه امام حسین(ع) را نشان دادند.
عرب امام حسین علیه السلام را در مسجد در حال نماز دید و با خواندن قطعه شعر حاجت خود را مطرح کرد.
✿ مضمون قطعه شعری که وی خواند چنین است:
تا حال هر که به تو امید بسته ناامید بر نگشته است، هر کس حلقه در تو را حرکت داده، دست خالی از آن در، باز نگشته است.
تو بخشنده و مورد اعتمادی و پدرت کشنده مردمان فاسق بود. شما خانواده اگر از اول نبودید ما گرفتار آتش دوزخ بودیم.
🌱 او اشعارش را می خواند و امام در حال نماز بود. چون از نماز فارغ شد و به خانه برگشت،
◇ به غلامش قنبر فرمود:
از اموال حجاز چیزی باقی مانده است؟
غلام عرض کرد:
آری،
چهار هزار دینار موجود است.
◇ فرمود:
آن پولها را بیاور!
کسی آمده که از ما به آن سزاوارتر است.
🌱 سپس عبایش را از دوش برداشت و پولها را در میان آن ریخت و عبا را پیچید مبادا عرب را شرمنده ببیند، دستش را از شکاف در بیرون آورد و به او داد و این اشعار را سرود:
◇ این دینارها را بگیر و بدان که من از تو پوزش می خواهم و نیز که من بر تو دلسوز و مهربانم. اگر امروز حق خود در اختیار داشتم بیشتر از این کمک می کردم، لکن روزگار با دگرگونیش بر ما جفا کرده، اکنون دست ما خالی و تنگ است.
◇ امام با این اشعار از او عذر خواهی کرد.
❗️ عرب پولها را گرفت و از روی شوق گریه کرد. امام پرسید: چرا گریستی شاید احسان ما را کم شمردی؟ گفت: گریه ام برای این است که چگونه این دستهای بخشنده را خاک در بر می گیرد و در زیر خاک می ماند.
📚 بحار ، ج44 ، ص371
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🕋مردی که شانزده بار پای پیاده به حج رفت، امام حسین(ع) را کشت.
💠یکی از افراد مقابل ابا عبدالله الحسین علیه السلام، شمر بن ذی الجوشن است. از فرماندهان سپاه امام علی در جنگ صفین و جانباز امیر المومنین کسی که در میدان جنگ تا شهادت پیش رفت. این چنین کسی حالا در کربلا شمر می شود. با ورودش به کربلا همه چیز عوض می شود. شمر آدم کوچکی نیست اگر نیایش های شمر را برای شما بخوانند و به شما نگویند که این ها مال شمر است شما با آن ها گریه می کردید. حال می کردید، هیچ گاه گفته نمی شود که وقتی شمر دستش را به حلقه خانه خدا می زد چگونه با خدا زمزمه می کرد!
این آقایی که ما صحبتش را می کنیم (شمر) شانزده بار با پای پیاده به سفر حج رفته است. فکر نکنید شمر اهل نماز و روزه نبوده و یا از آن دسته آدم هایی بوده که عرق می خوردند، عربده می کشیدند؛ شمر و بسیاری دیگر که آن طرف ایستاده اند، آدم هایی هستند که پیشانی پینه بسته داشتند. بسیاری از آن ها اهل تهجد بودند.
... در کربلا هر روز بيست هزار نفر در فرات غسل می کردند. غسل قربة الی الله که حسین را بکشند و می گفتند: غسل می کنیم تا ثوابش بیشتر باشد.
در ظهر عاشورا وقتی ابا عبدالله علیه السلام برای نماز خواندن، اذان می گفتند فکر نکنید در آن طرف کسی نماز نمی خواند. آن ها هم نماز می خواندند! برخی از این افراد به ابا عبدالله علیه السلام می گویند که نماز شما قبول نیست! و حبیب به آن ها می گوید: « نماز شما قبول است؟! » درگیری می شود .حبیب به شهادت می رسد. حضرت حبیب پیش از نماز ظهر ابا عبدالله به شهادت رسیدند.
.... ما در کربلا به کلاس شمر شناسی نیاز داریم. یک کلاس به عنوان تحلیل شخصیت شمر. شمری که شانزده بار به مکه رفته، جانباز امیر المومنین بود، کسی که در کنار مولا زخمی شده بود، چه شد که فرمانده جنگ حضرت علی علیه السلام به این جا رسید؟
این هشدار و اندرزی است برای امروز و فردای ما ...!!!
(بخشی از سخنرانی دکتر علی شریعتی درباره «شمر بن ذیالجوشن»)
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌿امام سجّاد (علیه السلام)- ابونعیم گوید: حاجی عبیداللهبنزیاد برای من نقل کرد: وقتی که سر [مبارک] امام حسین (علیه السلام) را آوردند ... ناگاه پیرمردی از اهل شام نزد آنان آمد و گفت: «سپاس مخصوص آن خدایی است که شما را کشت و هلاک نمود و فتنه را خاموش نمود». هرچه توانست به اسیران ناسزا گفت! وقتی سخنش خاتمه یافت امام سجّاد (علیه السلام) به او فرمود: «آیا قرآن خدا را تلاوت میکنی»؟ گفت: «آری»! فرمود: «این آیه را نخواندی که خدا میفرماید: بگو: «من هیچ پاداشی از شما بر رسالتم درخواست نمیکنم جز دوستداشتن نزدیکانم [اهل بیتم]». (شوری/23)»؟ پیرمرد گفت: «بله [خواندهام]»! حضرت سجّاد (علیه السلام) فرمود: «ما همان اهل بیت هستیم». سپس فرمود: «آیا این آیه را نخواندی که میفرماید: وَ آتِ ذَا الْقُرْبی حَقَّهُ»؟ گفت: «چرا»! فرمود: «ما همان افراد هستیم». [باز فرمود]: «آیا این آیه را نخواندی که میفرماید: خداوند فقط میخواهد پلیدی و گناه را از شما اهل بیت دور کند و کاملًا شما را پاک سازد. (احزاب/33)» ؟. گفت: «چرا»! فرمود: «ما همان اهل بیتی هستیم که قرآن میفرماید». آن پیرمرد شامی دست خود را بهطرف آسمان بلند کرد و گفت: «پروردگارا! من توبه کردم». و سه مرتبه گفت: «بار خدایا! من از دشمنان آل محمّد (صلی الله علیه و آله) و قاتلین آنان بیزاری میجویم. من قبل از این قرآن را میخواندم ولی قبل از امروز به معنی این آیات پی نبرده بودم».
📚بحارالأنوار، ج45، ص154
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍#داستان_زن_سنی ...!
یک جوان سنی(اهل سنت) آمد پیش علامه امینی و گفت:
مادرم دارد می میرد!
علامه گفت: من که طبیب نیستم!
جوان گفت: پس چه شد آن همه کرامات اهل بیت شما ...؟؟؟
علامه امینی با شنیدن این حرف،
تکه کاغذی برداشت و چیزی داخل آن نوشت و آن را بست./
سپس آن را به جوان داد و گفت این را بگیر و ببر روی پیشانی مادرت بگزار...
ان شالله که خوب می شوند...
اما به هیچ وجه داخل آن را نگاه نکن./
جوان کاغذ را گرفت و رفت...
چند ساعت بعد دیدند جمعیت زیادی دارند می آیند...
علامه پرسید چه خبر شده است؟
شاگردان گفتند: آن جوان به همراه مادر و طایفه اش دارند می آیند
گویا مادرش شفا یافته است...
سپس آن زن داستان را چنین تعریف کرد:
زن گفت: من درحال مرگ بودم و فرشتگان آماده ی انتقال من به آن دنیا بودند...
ناگهان مرد نورانی بزرگواری ( با وقار و شکوه غیرقابل وصفی) تشریف آوردند و به ملائک دستور دادند که من را رها کنند...
و فرمودند: به آبروی علامه امینی ، او را شفا دادیم...
سپس اطرافیان اصرار کردند و از علامه پرسیدند که:
در آن کاغذ چه نوشته بودید؟
علامه گفت: چیز خاصی ننوشتم . باز کنید نگاه کنید..
کاغذ را باز کردند و دیدند علامه فقط این 3 جمله را نوشته بود:
بسم الله الرحمن الرحیم
از عبدالحسین امینی
به مولایش امیرالمومنین(ع)
اگر امینی آبرویی پیش شما دارد، این مادر را شفا دهید
والسلام...
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌺گويند حضرت عيسى بن مريم (ع) نشسته بود و نگاه مى كرد به مرد زارعى كه بيل در دست داشت و مشغول كندن زمين بود.
حضرت عرض كرد:
خدايا آرزو و اميد را از زارع دور گردان . ناگهان زارع بيل را به يك سو انداخت و در گوشه اى نشست .
عيسى عليه السلام عرض كرد:
خدايا آرزو را به او بازگردان .
زارع حركت كرد و مشغول زارع شد. عيسى عليه السلام از زارع سؤ ال نمود: چرا چنين كردى ؟
گفت: با خود گفتم تو مردى هستى كه عمرت به پايان رسيده ، تا به كى بكار كردن مشغولى ، بيل را به يك طرف انداخته و در گوشه اى نشستم .
بعد از لحظاتى با خود گفتم :
چرا كار نمى كنى و حال آنكه هنوز جان دارى و به معاش نيازمندى ، پس بكار مشغول شدم.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤#آیتاللهمجتهدیتهرانے
🤲"الكَریمَ إذا قَدَرَ عَفا"🤲
در یکی از روزهای حیات رسول خدا
(ص) مردی عرب خدمت ایشان رسید
و گفت:
یا رسول الله روز قیامت حساب بنده ها با کیست؟
حضرت فرمودند: با خود خدا
مرد عرب خوشحال شد و گفت: خیالم راحت شد و رفت.
سپس حضرت به صحابه خود فرمود: این مرد حقیقت مطلب را فهمید.
اصحاب به دنبال آن مرد عرب رفتند و از او پرسیدند : چرا وقتی فهمیدی حساب بنده ها با خود خداست گفتی خیالم راحت شد؟
مرد عرب پاسخ جالبی داد،
گفت: برای اینکه کریم وقتی بر انتقام گرفتن قدرت پیدا می کند،می بخشد و عفو می کند!
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌿⚡️روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت:
"خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ "
خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد،...
افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
✨مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'
🌺هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌷🌷🌷
داستان کوتاه
روزگاری "مردی فاضل" زندگی میکرد.
او هشتسال تمام مشتاق بود "راه خداوند" را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا میشد و "دعا" میکرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.
یک روز همچنان که دعا میکرد، "ندایی" به او گفت بهجایی برود.
در آن جا مردی را خواهد دید که راه "حقیقت و خداوند" را نشانش خواهد داد.
مرد وقتی این ندا را شنید، بیاندازه "مسرور شد" و به جایی که به او گفته شده بود، رفت.
در آن جا با دیدن مردی "ساده، متواضع و فقیر" با لباسهای مندرس و پاهایی خاک آلود، "متعجب" شد.
مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید.
بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت:
"روز شما به خیر"
مرد فقیر به آرامی پاسخ داد:
"هیچوقت روز شری نداشتهام."
پس مرد فاضل گفت:
"خداوند تو را خوشبخت کند."
مرد فقیر پاسخ داد:
"هیچگاه بدبخت نبودهام."
تعجب مرد فاضل بیشتر شد:
"همیشه خوشحال باشید."
مرد فقیر پاسخ داد:
"هیچگاه غمگین نبودهام."
مرد فاضل گفت: "هیچ سر درنمیآورم."
خواهش میکنم بیشتر به من توضیح دهید."
مرد فقیر گفت:
" با خوشحالی اینکار را میکنم.
تو روزی خیر را برایم آرزو کردی! درحالیکه من هرگز "روز شری" نداشتهام، زیرا در همهحال، خدا را "ستایش" میکنم.
اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من همچنان خدا را "میپرستم."
اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش میکنم و از او "یاری" میخواهم بنابراین هیچگاه روز شری نداشتهام.
تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالیکه من هیچوقت بدبخت نبودهام زیرا همیشه به درگاه خداوند "متوسل" بودهام و میدانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آنچه را برایم پیشبیاید، میپذیرم.
"سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه هدیههایی از سوی خداوند هستند."
* تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالیکه من هیچگاه غمگین نبودهام زیرا "عمیقترین آرزوی قلبی من،" زندگیکردن بنا بر "خواست و ارادهی خداوند" است.*
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
💎 مرد کتابدار
این یک واقعیت است که وقتی یک مرد کتابی را با خودش حمل میکند، این مساله آثار مثبت بسیاری برای او به همراه میآورد، و مورد احترام دیگران واقع میشود. اگر اغراق نباشد، در هر جامعهای با هر سطحی، چه جوامع پیشرفته چه ابتدایی، این مساله صدق میکند، برای شناحت این حقیقت:
"پییر بویی" یک تعمیرکار دوچرخه بیسواد، اهل روستای "فات دیت" واقع در عمق دلتای "میکونگ"، همواره و در همه جا کتابی را با خود حمل میکرد. جادوی حمل کتاب بلافاصله آشکار میگشت، گداها و زنان خیابانی میل زیادی به تلکه کردن او نشان نمیدادند، دروغگوها جرات نمیکردند به او دروغ بگویند، و بچهها همیشه جایی که او حضور داشت سکوت را رعایت میکردند... "پییر بویی" اوایل فقط یک کتاب حمل میکرد، اما بعدها به این نتیجه رسید که اگر تعداد کتابهای بیشتری را حمل کند احساس بهتری خواهد داشت. به این ترتیب او شروع به پیاده روی با حداقل سه کتاب در یک زمان کرد. در روزهای جشن که ازدحام جمعیت در خیابان زیاد بود،"پییر بویی" دوست داشت که با ده دوازده کتاب در خیابان قدم بزند.
اینکه عنوان و موضوع کتابها چیست، مهم نبود: "چگونه دوست پیدا کنیم" "مردم نفوذی""بدنهای ما""خورشید تاسکان" و غیره..." پییر بویی" همیشه فقط قیمت کتابهای قطور با چاپ ریز را نگاه میکرد، شاید چون فکر میکرد که این نوع کتابها باید بار علمی بیشتری داشته باشد. در کتابخانهی به سرعت ساخته شده و درحال گسترش او میشد مطالب زیادی را درمورد حسابداری و صفحات سفیدی از همه بهترین شهرهای دنیا پیدا کرد. هزینه دستیابی به آن همه کتاب برای یک تعمیرکار دوچرخه "پییر بویی" کم نبود، او میبایست از خوردن خوراکیهای گران قیمت پرهیز میکرد. روزهای زیادی بود که او چیزی غیر از نان و شکر نمیخورد، با وجود این پییر بویی هیچوقت ارزشهای گرانبهایش را نفروخت، توجه و احترام اهالی روستا او را دراین کار تشویق میکرد، حتی بیشتر از جبران این واقعیت، که معدهاش، در حال بزرگ شدن بود.
از "پییر بویی" به خاطر ایمان مطلقش به کتاب در سال 1972 تقدیر شد، همزمان با دورهای که سالهای درگیریهای شدید در جنگ بود، تمامی خانههای روستا به جز کلبهی چمنی در مجاورت او سوخته بود، جایی که "پییر بویی" نشسته بود و میلرزید، اما درست تشخیص داده نمیشد، چون حداقل تعداد ده هزار کتاب اطرافش را احاطه کرده بود.
✍️ لین دین
مترجم مریم نوریزاده
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌷🌷🌷
حکایت کوتاه
در زمان فتحعلی شاه قاجار از طرف يكی از دولتهای خارجی بستهای به عنوان هديه به دربار رسيد و شاه قصد گشودن آن را كرد. "اسماعيل خان" كه جزء ملتزمين بود و از فرماندهان فتعلی شاه، از شاه استدعا كرد اين كار در محوطه كاخ به وسيله خدمتگزاران انجام شود؛ چرا که احتمال سوء قصد را نمیتوان از نظر دور داشت. اتفاقا هنگام باز كردن بسته منفجر شد و خساراتی هم به بار آورد.
فتحعلی شاه با اطلاع از اين امر، دستور داد برای اين دورانديشی، هم وزن سرداراسماعيلخان سكههای طلا به او مرحمت شود؛ چنين كردند و اسماعيل خان معروف به "زر ريز خان" شد! اسماعیل خان هم که ارادت ویژه ای به امام رضا داشت، طلاها را صرف ساختن جایگاه آن سنگاب کرد! تا گنبد و پایههای سقاخانه با روکشی از طلا مزین شود از آن زمان این سقاخانه را به "سقاخانه اسماعیل طلا" میشناسند!
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
#یاصاحب_الزمان_عج💚
اي قبله ي نمازگزارانِ آسمان
هجر تو کرده قامتِ اسلام را کمان
خورشید تابه کی به پس ابرها نهان
عجِّل علي ظهورکَ ياصاحب الزمان
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
سلام امام زمانم ✨
🌹🍃🌹🍃
🍃داستان عجیب شفاعت و شفای بیمار صعب العلاج توسط علی اکبر علیه السلام
🔸روزی فردی به نام حاج عبدعون برادرش را که به مرض سختی دچار شده بود نزد حافظ الصحه یکی از سه پزشک معروف کربلا برد پس از چند ماه معالجه، هر روز حال او بدتر میشد عبدعون نزد پزشک میرود و سخنان زشتی به او میگوید که اسمت خیلی بزرگ است، ولی از معالجه تو سودی ندیدیم بعد بدون خداحافظی میرود، اما بر خلاف انتظار از آن روز به بعد حال برادرش بهتر میشود و یک دفعه شفا مییابد نزد حافظ الصحه میرود و عذر خواهی میکند.
🔸حافظ الصحه میگوید: بنشین تا برایت بگویم، من بعد از سخنان تو خیلی دل شکسته شدم. ظهر، هنگام ادای نماز به حضرت علی اکبر (ع) متوسل شدم و گفتم:ای نور چشم حسین (ع) تو را به حق پدرت قسم میدهم که شفای این مریض را از خدا بخواه دیدی چگونه به من توهین کرد؟ بسیار گریه کردم همان شب در خواب خدمت آقا علی اکبر (ع) شرف یاب شدم عرض ادب کردم و همان مطلب را تکرار کردم.
🔸حضرت علی اکبر (ع) فرمودند: من شفای آن مریض را از خدا خواستم و از هاتفی شنیدم که این مریض مردنی است و تا نه روز دیگر میمیرد ولی به برکت دعا و شفاعت شما خدا با شفای او سی سال به عمرش افزوده است و از همین ساعت او را شفا دادیم.آن مرد سی سال دیگر عمر کرد و در هفتاد سالگی وصیت کرد پیکرش را پایین پای حضرت علی اکبر (ع) دفن کنند.
📚خورشید جوانان» کرامات حضرت علی اکبر (ع)
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃داستان عجیب بیت ، باز این چه شورش است که درخلق عالم است .....
🔸محتشم کاشانی برادری داشته که در جوانی از دست می دهد و مرثیه های زیادی در غم فراق وی سرود
🔸شبی در عالم رویا حضرت علی(ع) را می بیند و حضرت از وی گله می کند که چرا فقط برای برادرش مرثیه گفته و برای حسین(ع) شعر نمی گوید!
🔸محتشم ادب کرده و عرض می کند که خود را شایسته ی مقام شاعری آن حضرت نمی داند٬ ضمن این که اگر بخواهد شعری بگوید واقعا نمی داند از کجا باید شروع کند.
🔸حضرت مصرع اول را برای محتشم خوانده و می فرماید این گونه شروع کن: «باز این چه شورش است که در خلق عالم است» و محتشم می گوید: یک مرتبه از خواب پریدم در حالی که زیر لب زمزمه می کردم: «باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است»....
🍃السلام علیک یا ابا عبدالله ..به ماهم نظری کن
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
تعدادی حشره کوچک در یک برکه، زیر آب زندگی می کردند.
آنها تمام مدت میترسیدند از آب بیرون بروند و بمیرند.
یک روز یکی از آنها بر اساس ندای درونی
از ساقه یک علف شروع به بالا رفتن کرد،
همه فریاد می زدند که مرگ و نیستی تنها چیزی است
که عاید او میشود،
چون هر حشره ای که بیرون رفته بود باز نگشته بود.
وقتی حشره به سطح آب رسید نور آفتاب تن خسته او را نوازش داد و او که از فرط خستگی دیگر رمقی نداشت روی برگ آن گیاه خوابید.
وقتی از خواب بیدار شد به یک سنجاقک تبدیل شده بود.
حس پرواز پاداش بالا آمدنش بود.
سنجاقک بر فراز برکه شروع به پرواز کرد
و پرواز چنان لذتی به او داد
که با زندگی محصور در آب قابل مقایسه نبود.
تصمیم داشت برگردد و به دوستانش هم بگوید
که بالای آن ساقه ها کسی نمی میرد
ولی نمی توانست وارد آب شود
چون به موجود دیگری بدل شده بود.
شاید بیرون رفتن از حصار دنیای فعلی ترسناک باشد،
.
اما مطمئن باشید
خارج از این پیله ی وابستگی ها، جهانیست ورای تصور...
👤ابراهیم امینی
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
داستان عجیب نوح ع و حسین ع
روایت است:
وقتی که حضرت نوح سوار کشتی شد، همه دنیا را سیر کرد، تا به سرزمین کربلا رسید، همینکه به سرزمین کربلا رسید، زمین کشتی او را گرفت، بطوری که حضرت نوح ترسید غرق شود، دستها را به دعا و نیایش برداشت، وپروردگارش را خواند و عرض کرد:
خدایا، من همه دنیا را گشتم، مشکلی برایم پیدا نشد، ولی تا به این سرزمین رسیدم ترس و وحشت عجیبی برایم ظاهر گشت، و بدنم لرزید و خوف شدیدی تمام وجودم را گرفت، که تا بحال اینجوری نشده بودم، خدایا علتش چیست؟
حضرت جبرئیل نازل شد و فرمود:
ای نوح! در این سرزمین سبط خاتم پیغمبران و فرزند خاتم اوصیاء کشته می شود. و روضه کربلا را خواند.
حضرت نوح منقلب گشته و اشکهایش سرازیر شد و فرمود: ای جبرئیل قاتل او کیست که اینگونه ناجوانمردانه حسین را بشهادت میرساند؟!
حضرت جبرئیل فرمود:
او را کسی که نفرین شده اهل هفت آسمان و هفت زمین است می کشد.
حضرت نوح (درحالیکه ناراحت وگریان بود) قاتلین او را لعنت کرد، و کشتی براه افتاد تا به کوه جودی حرم شریف حضرت امیرالمؤمنین علی (ع) است، رسید و در آنجا ایستاد.
📚بحارالانوار: ج44، ص242.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاری جستن از خدا و توکل در هر حال👇
همسر ملانصرالدين از او پرسيد:
فردا چه مي كني؟
گفت: اگر هوا آفتابي باشد به مزرعه مي روم ،
و اگر باراني باشد به کوهستان مي روم و علوفه مي چينم.
همسرش گفت:
بگو ان شاءالله.
ملا گفت:
ان شاءالله که ندارد ،
فردا يا هوا آفتابيست يا باراني!
از قضا فردا ملا در ميان راه به راهزنان برخورد کرد و اورا گرفتند و كتك زدند،
و هرچه داشت با خود بردند .
در نتیجه ملا نه به مزرعه رسيد ،
و نه به كوهستان رفت.
پس به خانه برگشت و در زد.
همسرش گفت:
كيست؟
ملا گفت:
ان شاءالله كه منم!😊
همراهان گرانقدر :
گر چه داستان بالا به جهت انبساط خاطر ،
و نشاندن لبخند بر لبان شما انتخاب شد،
اما نکته عبرت آموز آن این است که:
همیشه برای انجام کارهایتان
"ان شاءالله " بگویید ،
حتی در مورد قطعی ترین کار هایی که فکر میکنید انجام خواهند شد.
خداوند در قران می فرماید:👇
«و لا تقولن لشی ء انی فاعل ذلک غدا الا ان یشاء الله؛»
هرگز درباره چیزی نگو فردا چنین می کنم،
مگر اینکه بگویی "اگر خدا بخواهد".
(کهف/ 23-24).
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
💠سوال جواب اعرابی از رسول خدا(ص)
🔸می خواهم داناترین مردم باشم. حضرت فرمود: از خدا بترس.
🔸می خواهم همیشه دل من روشن باشد. حضرت فرمود:
مرگ را فراموش نکن.
🔸می خواهم همیشه در رحمت حق باشم. حضرت فرمود:
با خلق خدا نیکی کن.
🔸می خواهم از دشمن به من آفتی نرسد. حضرت فرمود:توکل به خدا کن.
🔸می خواهم عمر من طولانی باشد. حضرت فرمود: صله رحم کن.
🔸می خواهم روزی من وسیع گردد. حضرت فرمود:همیشه با وضو باش و هرشب سوره واقعه بخوان
🔸می خواهم بدانم گناهان من به چه چیز ریخته می شود.
حضرت فرمود: به تضرع و توبه.
🔸می خواهم که گورم تنگ نباشد. حضرت فرمود:
مداومت کن به خواندن سوره ی تبارک.
🔸می خواهم در نامه ی عمل من گناه نباشد. حضرت فرمود:
به پدر و مادر نیکی کن.
🔸می خواهم از خاصان درگاه خدا باشم. حضرت فرمود:
شب و روز قرآن بخوان و در کارها راستی و درستی پیشه کن.
🌿بر محمد و آل محمد صلوات.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🔘 داستان کوتاه
روزگاری "مردی فاضل" زندگی میکرد.
او هشتسال تمام مشتاق بود "راه خداوند" را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا میشد و "دعا" میکرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.
یک روز همچنان که دعا میکرد، "ندایی" به او گفت بهجایی برود.
در آن جا مردی را خواهد دید که راه "حقیقت و خداوند" را نشانش خواهد داد.
مرد وقتی این ندا را شنید، بیاندازه "مسرور شد" و به جایی که به او گفته شده بود، رفت.
در آن جا با دیدن مردی "ساده، متواضع و فقیر" با لباسهای مندرس و پاهایی خاک آلود، "متعجب" شد.
مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید.
بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت:
"روز شما به خیر"
مرد فقیر به آرامی پاسخ داد:
"هیچوقت روز شری نداشتهام."
پس مرد فاضل گفت:
"خداوند تو را خوشبخت کند."
مرد فقیر پاسخ داد:
"هیچگاه بدبخت نبودهام."
تعجب مرد فاضل بیشتر شد:
"همیشه خوشحال باشید."
مرد فقیر پاسخ داد:
"هیچگاه غمگین نبودهام."
مرد فاضل گفت: "هیچ سر درنمیآورم."
خواهش میکنم بیشتر به من توضیح دهید."
مرد فقیر گفت:
" با خوشحالی اینکار را میکنم.
تو روزی خیر را برایم آرزو کردی! درحالیکه من هرگز "روز شری" نداشتهام، زیرا در همهحال، خدا را "ستایش" میکنم.
اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من همچنان خدا را "میپرستم."
اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش میکنم و از او "یاری" میخواهم بنابراین هیچگاه روز شری نداشتهام.
تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالیکه من هیچوقت بدبخت نبودهام زیرا همیشه به درگاه خداوند "متوسل" بودهام و میدانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آنچه را برایم پیشبیاید، میپذیرم.
"سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه هدیههایی از سوی خداوند هستند."
* تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالیکه من هیچگاه غمگین نبودهام زیرا "عمیقترین آرزوی قلبی من،" زندگیکردن بنا بر "خواست و ارادهی خداوند" است.*
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
داستان کوتاه
سلام بی جواب
🌸روزي سقراط ، حکيم معروف يوناني، مردي را ديد که خيلي ناراحت و متاثراست. علت ناراحتيش را پرسيد ،پاسخ داد:"در راه که مي آمدم يکي از آشنايان را ديدم.سلام کردم جواب نداد و با بي اعتنايي و خودخواهي گذشت و رفت و من از اين طرز رفتار او خيلي رنجيدم."
🌸سقراط گفت:"چرا رنجيدي؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنين رفتاري ناراحت کننده است."
🌸سقراط پرسيد:"اگر در راه کسي را مي ديدي که به زمين افتاده و از درد وبيماري به خود مي پيچد، آيا از دست او دلخور و رنجيده مي شدي؟"
🌸مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور نمي شدم.آدم که از بيمار بودن کسي دلخور نمي شود."
🌸سقراط پرسيد:"به جاي دلخوري چه احساسي مي يافتي و چه مي کردي؟"
🌸مرد جواب داد:"احساس دلسوزي و شفقت و سعي مي کردم طبيب يا دارويي به او برسانم."
🌸سقراط گفت:"همه ي اين کارها را به خاطر آن مي کردي که او را بيمار مي دانستي،آيا انسان تنها جسمش بيمار مي شود؟ و آيا کسي که رفتارش نادرست است،روانش بيمار نيست؟ اگر کسي فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدي از او ديده نمي شود؟
🌸بيماري فکر و روان نامش "غفلت" است و بايد به جاي دلخوري و رنجش ،نسبت به کسي که بدي مي کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبيب روح و داروي جان رساند.
🌸پس از دست هيچکس دلخور مشو و کينه به دل مگير و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسي بدي مي کند، در آن لحظه بيمار است.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
داستان کوتاه
ليوانی چای ريخته بودم و منتظر بودم خنك شود. ناگهان نگاهم به مورچه ای افتاد كه روی لبه ی ليوان دور ميزد. نظرم را به خودش جلب كرد. دقايقی به آن خيره ماندم و نكته ی جالب اينجا بود كه اين مورچه ی زبان بسته ده ها بار دايره ی كوچك لبه ی ليوان را دور زد.
هر از گاهی می ايستاد و دو طرفش را نگاه ميكرد. يك طرفش چای جوشان و طرفی ديگر ارتفاع. از هردو ميترسيد به همين خاطر همان دايره را مدام دور ميزد.
او قابليت های خود را نميشناخت. نميدانست ارتفاع برای او مفهومی ندارد به همين خاطر در جا ميزد. مسيری طولانی و بی پايان را طی ميكرد ولی همانجايی بود كه بود.
یاد بيتي از شعری افتادم كه ميگفت " سالها ره ميرويم و در مسير ، همچنان در منزل اول اسير"
ما انسان ها نيز اگر قابليت های خود را ميشناختيم و آنرا باور ميكرديم هيچگاه دور خود نميچرخيديم. هيچگاه درجا نمیزدیم!
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
داستان کوتاه
گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد.
عکس خود را در آب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد.
غمگین شد.
اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد.
در همین حین چند شکارچی قصد شکار او کردند.
گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک می دوید، صیادان به او نرسیدند ٬ اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه ی درخت گیر کرد و نمی توانست به تندی فرار کند.
صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند.
گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ پاهایم که از آن ها ناخشنود بودم نجاتم دادند، اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند.
چه بسیارند در زندگی چیزهایی که از آنها خوشمان نمی آید ولی مایه خوشبختی و آسایش ما هستند و بالعکس چه چیزهایی که داریم و یا دوست داریم داشته باشیم اما مایه بدبختی و عذاب ما هستند. تمام تلاشمان را برای داشتن زندگی بهتر انجام دهیم اما همواره به حکمت های خداوند راضی باشیم.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
داستان کوتاه
یک مرد سگی داشت که در حال مردن بود . او در میان راه نشسته بود و برای سگ خود گریه می کرد .
گدایی از آنجا می گذشت، پرسید : چرا گریه می کنی ؟
گفت : این سگ وفادار من ، پیش چشمم جان می دهد . این سگ روزها برایم شکار می کرد و شب ها نگهبان من بود و دزدان را فراری می داد . گدا پرسید : بیماری سگ چیست ؟ آیا زخم دارد ؟ مرد گفت : نه از گرسنگی می میرد . گدا گفت : صبر کن ، خداوند به صابران پاداش می دهد .
گدا یک کیسه پر در دست مرد دید . پرسید در این کیسه چه داری ؟ پاسخ داد: نان و غذا برای خوردن . گدا گفت : چرا به سگ نمی دهی تا از مرگ نجات پیدا کند ؟
گفت : نان ها را از سگم بیشتر دوست دارم . برای نان و غذا باید پول بدهم ، ولی اشک مفت و مجانی است . برای سگم هر چه بخواهد گریه می کنم .
گدا گفت : خاک بر سر تو ! اشک خون دل است و به قیمت غم به آب زلال تبدیل شده است ، ارزش اشک از نان بیشتر است . نان از خاک است ولی اشک از خون دل .
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
داستان کوتاه
مردی متوجه شد گوش همسرش سنگین شده و شنواییش کم شده است.
به نظرش رسید همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد.
بدین خاطر، نزد دکتر خانوادگیشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت.
دکتر گفت برای این که بتوانی دقیق تر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است آزمایش ساده ای وجود دارد.
ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی مطلبی را بگو و بعد در فواصل 3 و 2 متری تکرار کن تا جواب بگیری.
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه مشغول تهیه شام بود و خود او در اتاق نشیمن بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما 4 متر است وقتشه امتحان کنم.
با صدای معمولی پرسید: عزیزم شام چی داریم؟ جوابی نشنید.
رفت جلوتر و دوباره پرسید، باز هم جوابی نشنید.
باز هم جلوتر رفت و از فاصله 2 متری پرسید: عزیزم شام چی داریم؟ باز هم جوابی نشنید.
باز هم جلوتر رفت و سوال را تکرار کرد. باز هم جوابی نیامد.
این بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: عزیزم شام چی داریم؟
زنش گفت: مگر کری؟ برای پنجمین بار می گویم: خوراک مرغ...!
نتیجه اخلاقی: مشکل ممکن است آنطور که ما همیشه فکر می کنیم در دیگران نباشد و عمدتا در خود ما باشد!!
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
داستان کوتاه
مثل دانه های قهوه باش
🔹زن جوانی پیش مادر خود می رود و از مشکلات زندگی خود برای او می گوید و اینکه او از تلاش وجنگ مداوم برای حل کردن مشکلاتش خسته شده است.
🔹مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد .
🔹سپس توی اولی هویچ ریخت در دومی تخم مرغ ودر سومی دانه های قهوه. بعداز 20 دقیقه که اب کاملا جوشیده بود گاز هارا خاموش کرد!
🔹اول هویچ هارا در ظرفی گذاشت ٬ سپس تخم مرغ هارا هم در ظرف گذاشت وقهوه راهم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت سپس از دخترش پرسید که چه می بینی؟
🔹دخترش پاسخ داد: هویچ٬تخم مرغ٬قهوه. مادر از او خواست که هویچ هارا لمس کند وبگوید که چگونه اند ؟! او اینکار را کردو گفت: نرم اند
🔹 بعد از او خواست تخم مرغ هارا بشکند ٬ بعداز اینکه پوسته آن را جدا کرد ٬ تخم مرغ سفت شده را دید و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد .
⁉️دختر از مادرش پرسید که: مفهوم اینها چیه؟
🔹مادر بهش پاسخ داد: هرسه این مواد در شرایط سخت و یکسان بوده است ٬ آب جوشان٬ اما هرکدام عکس العمل متفاوتی نشان داده اند.
🔹هویچ در ابتدا بسیار سخت ومحکم به نظر میرسد اماوقتی در آب جوشان قرار گرفت به راحتی نرم و ضعیف شد. تخم مرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت می کرد٬وقتی در آب جوش قرار گرفت مایع درونی آن سفت و محکم شد . دانه های قهوه که یکتا بودند٬بعد از قرار گرفتن در آب جوشان٬آب را تغییر دادند.
⁉️مادر از دخترش پرسید:تو کدام یک ازین مواد هستی؟ وقتی شرایط بد وسختی پیش می آیدتو چگونه عمل می کنی؟ تو هویچ٬تخم مرغ یا دانه های قهوه هستی؟
⁉️به این فکر کن که من چه هستم؟آیا من هویچ هستم که به نظر محکم می آیم٬ اما در سختی ها خم می شوم و مقاومت خود را از دست می دهم ؟
⁉️ آیا من تخم مرغ هستم که با یک قلب نرم شروع می کند اما با حرارت محکم می شود؟ یا من دانه قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟ وقتی آب داغ شد آن دانه بوی خوش وطعم دلپذیری را آزاد کرد.
🔹اگر تو مانند دانه های قهوه باشی هرچه شرایط بدتر میشوند تو بهتر می شوی وشرایط را به نفع خودت تغییر می دهی!
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘