📘حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🔻آن تار مو غیر این چپه است !
اگر شخصی بخواهد پولی از كسی قرض كند و چیزی گرو بگذارد و قول سود كلانی بدهد؛ اما قصد فریب داشته باشد، مثل فوق را در موردش به كار می برند.
قصه ی آن چنین است: روزی مردی روستایی ناشناس در دكان یك حاجی می رود و از او تقاضای مقداری پول به عنوان قرض می كند. حاجی می گوید: «ای بابا، من كه تو را نمی شناسم چطوری پولم را به تو بدهم؟ آخر یك گرویی، یك چیزی باید بسپاری. »
مرد می گوید: «حاجی، ریشم را گرو می گذارم.» حاجی قبول می كند. مرد روستایی اطراف را نگاه می كند و در نهایت ناراحتی و با دل نگرانی دست می برد و یك تار از موی ریشش را می كند و به حاجی می دهد. حاجی هم تار مو را با نهایت احتیاط در كاغذی می پیچد و كاغذ را در صندوق می گذارد و دو دستی، پول را تقدیم مرد می كند.
تصادفاً یك آدم كلاه بردار و حقه باز در آن حوالی بود؛ همین كه این معامله را دید پیش خودش فكر كرد: « عجب معامله ی خوبی است! چه بهتر من هم فردا صبح پیش حاجی بیایم و با دادن چند تار موی ریشم پول بگیرم. مردك حقه باز فردا صبح زود با قیافه ی حق به جانب در دكان حاجی می رود و می گوید: « حاجی آقا، مقداری جنسم در راه است و احتیاج به صد تومان پول دارم. اگر لطف بفرمایید، فردا همین وقت ده تومان هم رویش می گذارم و تقدیم می كنم.»
حاجی می گوید:« آخر بابا جان، من كه شما را ندیده ام و نمی شناسم. آخر یك گرویی باید بسپاری كه من صد تومان پول به تو بدهم.» مردك كلاه بردار خنده ای می كند و می گوید: « حاجی آقا، ریش، ریشم را امانت می گذارم و قول می دهم فردا صبح پول را بیاورم تقدیمت كنم.»
حاجی فكری می كند و می گوید: « بسیار خوب، قبول دارم.» كه یك مرتبه مردک بی آنكه توجهی به اطراف بیندازد دست می برد و یك چپه مو، از ریشش می كند و به طرف حاجی دراز می كند. حاجی می بیند به اندازه یک سیر مو از ریشش كنده. خوب نگاه می كند و می گوید: « بابا جان، آن یک تار مو غیر این یک چپه است! »
✓
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨
👌حکایت زیبا
✍چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد
زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده میکرد و برای خود چای آماده میکرد. هر بار که او آتشی میان سنگها میافروخت متوجه میشد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمیدانست
چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دستگیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار میداد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود
تیشهای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی میکرد
رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: «خدایا، ای مهربان، تو که برای کرمی این چنین میاندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کردهای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📘#داستانهایبحارالانوار
💠معجزه ای از امام باقر علیه السلام
🔹ابوبصیر یکی از ارادتمندان خاص امام باقر علیه السلام که از هر دو چشم نابینا بود میگوید:
🔹به امام باقر علیه السلام عرض کردم:
شما فرزندان پیامبر خدا هستید؟
امام فرمودند:«آری.»
آیا پیامبر خدا وارث همه انبیا بود. آیا هر چه آنها میدانستند پیغمبر هم میدانست؟
امام فرمودند:«آری.»
آیا شما میتوانید مرده را زنده کنید و کور و بیمار مبتلا به پیسی را شفا دهید و از آنچه مردم میخورند و در خانه هایشان ذخیره میکنند خبر دهید؟
امام فرمودند:«آری،با اجازه خداوند.»
🔹در این موقع حضرت به من فرمودند:«نزدیک بیا!»
نزدیک رفتم،به محض این که دست مبارکشان را بر صورت و چشمم کشیدند، بیابان،کوه،آسمان و زمین را به خوبی دیدم.
🔹سپس فرمودند:
آیا دوست داری همین گونه بینا باشی تا نظیرسایر مردم در قیامت به حساب و کتاب الهی کشیده شوی و یامانند اول کور باشی و به طور آسان وارد بهشت گردی؟
🔹عرض کردم:
مایلم به حال اول برگردم.
آنگاه امام علیه السلام دست مبارکشان را بر چشمم کشیدند،دوباره نابینا شدم.
📚بحار،ج ۴۶،ص۲۳۷ وص۲۴۹ بااندکی تفاوت.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌱🕊
⭕️✍تلنگر
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
هرگاه حاکمان دروغ بگویند، باران نمی بارد!
امام رضا(ع)،میزان الحکمه، جلد 3 ص 286
در سرزمینی که ابرها میگذرند بی آنکه ببارند،بی شک ظلمِ عظیمی صورت گرفته است!
در "کانادا" پیرمردی را به خاطر دزدیدن نان به دادگاه احضار کردند. پیرمرد به اشتباهش اعتراف کرد و کار خودش را اینگونه توجیه کرد: خیلی گرسنه بودم و نزدیک بود بمیرم
قاضی گفت:
تو خودت میدانی که دزد هستی و من ده دلار تو را جریمه میکنم و میدانم که توانایی پرداخت آنرا نداری، به همین خاطر من جای تو جریمه را پرداخت میکنم.
در آن لحظه همه سکوت کرده بودند و دیدند که قاضی ده دلار از جیب خود در آورد و درخواست کرد تا به خزانه بابت حکم پیرمرد پرداخت شود.
سپس ایستاد و به حاضرین در جلسه گفت:
همهٔ شما محکوم هستید و باید هر کدام ده دلار جریمه پرداخت کنید، چون شما در شهری زندگی میکنید که فقیر مجبور میشود تکه ای نان دزدی کند! در آن جلسه دادگاه 4٨٠ دلار جمع شد و قاضی آن را به پیرمرد بخشید!
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🔹مانند این پیرزن خدا را بشناسید
❤️امام علی (علیهالسلام) با جمعی از پیروان در معبری عبور مینمود
پیرزنی را دید که با چرخ نخریسی خود مشغول رشتن پنبه بود. پرسید پیرزن، خدا را به چه چیزی شناختی؟ پیرزن بهجای جواب، دست از دسته چرخ برداشت. طولی نکشید پس از چند مرتبه دور زدن، چرخ از حرکت ایستاد.
پیرزن گفت چرخ بدین کوچکی برای حرکت احتیاج به چون منی دارد. آیا ممکن است افلاک به این عظمت و کُرات به این بزرگی، بدون مدبری دانا و حکیم و صانعی توانا و علیم با نظم معینی به گردش افتد و از گردش خود باز نایستد؟
امام علی (علیهالسلام) روی به اصحاب خود نمود و فرمود مانند این پیرزن خدا را بشناسید.
📗داستانهایی از خدا ج1
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌸🍃🌸🍃
#شگفتيهاي_آية_الكرسي
ابوبکر بن نوح می گوید: پدرم نقل کرد:
دوستی در نهروان داشتم که یک روز برایم تعریف کرد که من عادت داشتم هر شب آیة الکرسی را می خواندم و بر در دکان و مغازه ام می دمیدم و با خیال راحت به منزلم می رفتم.
یک شب یادم رفت آیةالکرسی را به مغازه بخوانم، و به خانه رفتم و وقت خواب یادم آمد، از همان جا خواندم و به طرف مغازه ام دمیدم.
فردا صبح که به مغازه آمدم و درب باز کردم، دیدم دزدی در مغازه آمده و هر چه در آنجا بوده جمع کرده، بعد متوجّه مردی شدم که در آنجا نشسته.
گفتم: تو که هستی و در اینجا چه کار داری؟
گفت: داد نزن من چیزی از تو نبرده ام، نگاه کن تمام متاع تو موجود است، من اینها را بستم و همینکه خواستم بردارم وببرم درب مغازه را پیدا نمی کردم، تا اثاثها را زمین می گذاشتم درب را نشان می کردم باز تا می خواستم ببرم دیوار می شد.
خلاصه شب را تا صبح به این بلا بسر بردم تا اینکه تو درب را باز کردی، حالا اگر می توانی مرا عفو کن، زیرا من توبه کردم و چیزی هم از تو نبرده ام.
من هم دست از او برداشتم و خدا را شکر کردم.
#شفا_و_درمان_با_قرآن_ص٥٠
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍#داستان_زیبای_صدقه
مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد .
عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسایه شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده .
زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند .
ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش.
بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...
صدقه را بنگر که چه چیزیست !
صدقه دهید چونکه مثل لباس بدون جیب است !
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
پادشاهی دستور داد 10سگ وحشی تربیت کنند تا هر وزیری را که از او اشتباهی سرزد، جلوی آنها بیندازند و سگها او را با درندگی تمام بخورند!!!
روزی یکی از وزرا رأیی داد که مورد پسند پادشاه واقع نشد! بنابراین دستور داد او را جلوی سگ ها بیندازند...
وزیر گفت:
ده سال خدمت شما را کرده ام حالا اینطور با من معامله میکنید؟! حال که چنین است 10 روز تا اجرای حکم به من مهلت دهید...
پادشاه نیز پذیرفت.
وزیر پیش نگهبان سگ ها رفت و گفت:
میخواهم به مدت 10 روز خدمت اینها را بکنم...
نگهبان پرسید: از این کار چه سودی میبری!
گفت: به زودی خواهی فهمید...
نگهبان گفت: باشد؛ اشکالی ندارد!
وزیر شروع کرد به فراهم کردن اسباب راحتی برای سگها: غذا دادن، شستشوی آنها و...
ده روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید...
دستور دادند وزیر را جلوی سگها بیندازند.
مطابق دستور عمل شد و خود پادشاه هم نظاره گر صحنه بود. ولی با چیز عجیبی روبرو شد!
همه سگ ها به پای وزیر افتادند و تکان نمیخورند!
پادشاه پرسید:
با این سگ ها چکار کردی؟
وزیر جواب داد:
10 روز خدمت این ها را کردم، فراموش نکردند؛ ولی 10 سال خدمت شما را کردم، همه را فراموش کردید...
پادشاه سرش را پایین انداخت و دستور به آزادی او داد.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
5.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•|🌙🕊|•
هنوز دیر نکردهای...!!
هر روز
ساعت دلم را عقب میکشم
تا خیال کنم
دیر نکردهای هنوز ...
#امام_عصر علیه السلام
تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات
🌱اللهم عجل لولیک الفرج
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت . دندان هایی نامتناسب با گونه هایش ،موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره .
روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد ، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند .
نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت .او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟
یک دفعه کلاس از خنده ترکید ...
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند .
اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند
اما بر عکس من ، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد
و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود . به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و ... .
به یکی از دبیران ، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود .
آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد
مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت .
آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم
و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم .
پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم ، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش میدانستم
و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
برای دیدن جذابیت یک چیز ، باید قبل از آن جذاب بود !
وهنر در طرز نگاه کردن ماست!
عظمت در دیدن نیست
عظمت در چگونگی دیدن است
🍃
🌺🍃
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘