✍#کودک_طمعکار
✨#حکایتی_زیبا
«شبلی» به مسجدی رفت تا دو رکعت نماز گزارد و قدری استراحت کند. کودکانی در مسجد مشغول تحصیل بودند و اتفاقاً وقت غذا خوردن آنها فرا رسیده بود.
دو کودک نزدیک شبلی نشسته بودند، یکی از آنها ثروتمندزاده و دیگری فرزند مرد فقیری بود.
🔹دو زنبیل گذارده بودند و از آن غذا میخوردند. در زنبیل ثروتمندزاده نان و حلوا بود و در زنبیل فرزند فقیر تنها نان وجود داشت. وقتی فرزند مرد ثروتمند شروع به خوردن نان و حلوا کرد، فقیرزاده از او درخواست حلوا کرد.
امّا او گفت: اگر به تو حلوا دهم سگ من خواهی شد؟؟!
کودک فقیر در جواب گفت: میشوم.
ثروتمندزاده به او گفت: عوعوی سگ کن تا به تو حلوا دهم!!
آن بیچاره صدای سگ میداد و حلوا میگرفت.
🔸شبلی به آنها نگاه میکرد و میگریست.
مریدان او گفتند: "چرا گریه میکنید؟"
در جواب گفت: "نگاه کنید طمعکاری و بی قناعتی با انسان چه میکند؟ چه میشد اگر آن فقیرزاده به نان تنهای خود قناعت میکرد و به حلوای آن کودک طمع نمی ورزید تا او را سگ خود نگرداند."
👈امیرالمؤمنین علیه السلام فرمودند: نتیجه طمع، ذلّت دنیا و بدبختی آخرت است.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
مرحوم شهید دستغیب (ره) در کتاب «داستانهای شگفت» حکایتی درباره اهمیت زیارت عاشورا آوردهاند که خلاصه آن چنین است:
.
🔸 یکی از علمای نجف حدود یکصد سال پیش، در خواب حضرت عزرائیل را می بیند.
پس از سلام می پرسد: از کجا می آیی؟
ملک الموت می فرماید: از شیراز! روح مرحوم میرزا ابراهیم محلاتی را قبض کردم.
شیخ می پرسد: روح او در چه حالی است؟
عرزائیل میفرماید: در بهترین حالات و بهترین باغهای عالم برزخ. خداوند هزار ملک را برای انجام دستورات شیخ قرار داده است.
آن عالم پرسید: آیا برای مقام علمی و تدریس و تربیت شاگرد به چنین مقامی دست یافته است؟
فرمود: نه!
گفتم: آیا برای نماز جماعت و بیان احکام!
فرمود: نه!
گفتم پس برای چه؟
فرمود: برای خواندن زیارت عاشورا.
نقل است که مرحوم میرزا، سی سال آخر عمرش زیارت عاشورا را ترک نکرد و هر روز که به سبب بیماری یا امر دیگری نمیتوانست بخواند، نائب می گرفت.
.
📚 داستان های شگفت، حکایت ۱۱۰
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
#داستانی_زیبا (اول پدرت را راضی کن)
جناب شيخ رجبعلی خیاط، گاه به بعضی از افراد اجازه حضور در جلسه های خود را نمیداد و یا شرطی برای آن می گذاشت...
یکی از ارادتمندان شیخ که قریب بیست سال با ایشان بود، آغاز ارتباط خود با شیخ را این گونه تعریف می کند:
در آغاز هر چه تلاش می کردم که به محضر او راه پیدا کنم اجازه نمی داد تا این که یک روز در مسجد جامع ایشان را دیدم، پس از سلام و احوال پرسی گفتم: "چرا مرا در جلسات خود راه نمیدهید؟"
فرمودند: "اول پدرت را از خود راضی کن بعد با شما صحبت می کنم"!
شب به منزل رفتم و به دست و پای پدرم افتادم و با اصرار و التماس از او خواستم که مرا ببخشد.
پدرم که از این صحنه شگفت زده شده بود پرسید: چه شده؟ گفتم: شما کار نداشته باشید، من نفهمیدم، اشتباه کردم....مرا ببخشید و بالاخره پدرم را از خود راضی کردم.
فردا صبح به منزل جناب شیخ رفتم، تا مرا دید فرمود: "بارک اللّه!! خوب آمدی، حالا پهلوی من بنشین"
از آن زمان که بعد از جنگ جهانی دوم بود تا موقع فوتشان، با ایشان بودم
#کیمیای_محبت
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍#مانع_نزول_باران!
أورده اند: سالی بنی اسرائیل به قحطی مبتلا شدند. حضرت موسی(ع) چند مرتبه نماز استسقاء [3] خواند و از خداوند باران درخواست کرد؛ ولی باران نیامد. به او وحی شد که در جمع شما یک نفر سخن چین است که بر کار خود اصرار دارد؛ از این رو دعای شما را مستجاب نمیکنم. خطاب رسید: ای موسی! من سخن چینی را بر ص: 101 او زشت شمردم؛ اکنون میخواهی خودم سخن چینی کنم؟! بگو همه توبه کنند تا دعایشان مستجاب شود. آن گاه توبه کردند و خداوند باران نازل فرمود. [1]
----------
[3]: نماز باران. نکته ی مهم: نماز باران دقیقا معادل نماز استسقاء نیست؛ زیرا خداوند میتواند به جای نزول باران، از راه دیگری کم آبی و بی آبی را جبران فرماید برای مثال سفرههای آب زیرزمینی را پرآب کند، مؤید این مطلب آیدی 60 سوره مبارکه ی بقره است که میفرماید: «وَإِذِ اسْتَسْقَی مُوسَی لِقَوْمِهِ فَقُلْنَا اضْرِبْ بِعَصَاکَ الْحَجَرَ فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتَا عَشْرَةَ عَیْنًا قَدْ عَلِمَ کُلُّ أُنَاسٍ مَشْرَبَهُمْ کُلُوا وَاشْرَبُوا مِنْ رِزْقِ اللَّهِ وَلَا تَعْثَوْا فِی الْأَرْضِ مُفْسِدِینَ (60) » ؛ زیرا نفرموده: «وَإِذِ اسْتَسْقَی مُوسَی لِقَوْمِهِ فانزلنا علیهم الماء.. یا... فانزلنا علیهم من السماء ماء.... »
📙پند تاریخ 5 / 159-160 ؛
به نقل از: جامع السعادت2/ 272.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
علت شهادت پیامبر(ص)
❌ خیانت یک زن
⚔پس از آن که جنگ خیبر پایان یافت و اموال خیبر به عنوان غنیمت، طبق دستور پیغمبر اسلام (ص) بین مسلمین تقسیم گردید، یک زن یهودی به نام زینب دختر حارث که دختر برادر مَرحَب باشد برّه ای کباب شده را به عنوان هدیه تقدیم آن حضرت و همراهانش کرد.
زن یهودی پیش از آن که برّه را تحویل دهد، از اصحاب سؤال کرد که پیغمبر خدا کجای گوسفند را بهتر دوست دارد؟
اصحاب اظهار داشتند: پیامبر خدا (ص)، دست آن را بهتر از دیگر اعضایش دوست دارد.
پس آن، زن یهودی تمامی برّه را آغشته به زهر نمود، مخصوصاً دست آن را بیشتر به زهر آلوده کرد و جلوی حضرت و یارانش نهاد.
حضرت مقداری از دست برّه را تناول نمود و سپس به اصحاب خود فرمود: از خوردن آن دست بکشید، زیرا که گوشت این برّه مسموم است.
🔮پس از آن، حضرت رسول (ص) آن زن یهودی را احضار و به او فرمود: چرا چنین کردی؟
🗣او در جواب گفت: برای آن که من با خود گفتم، اگر این شخص پیغمبر باشد به او آسیبی نمی رسد وگرنه از شرّ او راحت می شویم.
👈و چون حضرت سخنان او را شنید، او را بخشید، ولی پس از آن جریان، حضرت به طور مکرّر می فرمود: غذای خیبر مرا هلاک، و درونم را متلاشی کرده است.
📚( بحارالا نوار: ج 21، ص 5 6)
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗🍃
🌸🍃جهت شادی روح
تمام مسافران آسمانی
فاتحه ای قرائت کنیم🍃🌸
روحشان قرین رحمت الهی باد 🌸
🖇 اتفاقی عجیب زیر حرم حضرت عباس(ع)
🌻 آبی که 14 قرن پیش از فرزندان پیامبر اسلام سلب کردند امروز در حرم قمر بنی هاشم، به طرز معجره آسايی نابينا را بينا میكند، بيمار سرطانی را شفا میدهد و از 50 سال قبل تاكنون اين آب در يك سطح ثابت مانده و هر چه از آن استفاده میشود نه كم و نه زياد میشود.
۞ شيخ عباس 74 ساله، كه 36 سال خادم حرم حضرت عباس عليه السلام است، در مورد جريان آب دور قبر علمدار كربلا گفت:
قبلا دو چشمه در سرداب مطهر وجود داشت كه از 400 سال قبل كه آب لوله كشی نبود اين آب مرتب میجوشيده و از يك طرف وارد و از طرف ديگر خارج ميشد كه مزه و طعم آن آب از بهترين آب معدنی امروز هم بهتر بود و آن سرداب پله داشت.
↫ مردم میآمدند و از آن آب به عنوان تبرك استفاده میكردند و آب در تابستان خنك و در زمستان گرم بود.
【 از 50 سال قبل تاكنون اين آب در يك سطح ثابت مانده و هر چه از آن استفاده ميیشود
نه كم و نه زياد میشود. 】
💥 وی ادامه داد: شما به خوبی میدانيد اگر آب به مدت 10 روز در يك جا بماند گنديده میشود، اما اين آب با وجود اينكه درب ورودی آن بسته شده مانند گلاب ميماند و در اطراف قبر مطهر حضرت قمربنی هاشم حلقه زده و همچنان بسيار تازه و معطر مانده است.
💢 اين آب به ارتفاع يك متر بالاتر از قبر قرار دارد، اما هرگز وارد مرقد مطهر نشده و من اينها را به چشم خود ديده ام و بارها شاهد بوده ام چقدر افراد كور وارد حرم شده و چند قطره از اين آب در چشمان آنها ريخته شده و بينا شده اند و يا افرادی داراي امراض پوستی و سرطانی با استفاده از اين آب شفا پيدا كرده اند. مگر آب دريای رحمت آقا تمام میشود.
❂ هم اكنون در بخش درب صاحب الزمان مرقد مطهر ابوالفضل پنجره كوچكی قرار دارد كه وصل به سرداب حرم است و اگر نگاه كنيد از آن مرتب بوی گلاب میآيد و اين همان آبی است كه متأسفانه خادمان كنونی در ورودي آن را و راه رسيدگی به سرداب را به روی زوار بسته اند.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
داستان آموزنده🌹.
«شیبانی» میگوید: امام صادق علیه السلام را دیدم که بیل به دست داشت و مشغول کار بود و عرق از پشت وی میریخت. عرض کردم: به من اجازه دهید تا این کار را من انجام دهم، امّا ایشان فرمود:
من دوست دارم مرد در طلب معیشت به گرمای آفتاب اذیت شود.
.
همچنین «فضل بن ابی قرّه» میگوید: امام را بیل به دست در حال کار دیدم و عرض کردم:
بگذارید من یا غلامان این کار را انجام دهند. ایشان در پاسخ به من فرمود:
نه، رهایم کنید، میخواهم خدای متعال مرا در حالیکه با دست خود کار کنم و مال حلال را با اذیت نفس خویش تهیه می نمایم، ببیند.
(وسايل الشيعه-جلد12صفحه23و24).
هرگاه پیامبر اکرم از شخصی خوشش می آمد از شغل او می پرسید اگر میگفتند او شغلی ندارند میفرمود از چشم من افتاد وقتی از آن حضرت علت آن را میپرسیدند می فرمود مومن اگر دارای شغل نباشد با دین فروشی زندگی خودش را اداره میکند.
📚 بحارالانوار جلد 103 صفحه 9
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍مهربانی به یک سگ
روزی امام حسین (ع) از جائی عبور میكردند که دیدند جوانی به سگی غذا می دهد.
امام خوشحال شدند و فرمودند: چرا این گونه به سگ مهربانی می كنی؟
جوان عرض كرد: غمگین هستم، می خواهم با خشنود كردن این حیوان، غم و اندوه من مبدل به خشنودی گردد. اندوه من از این است كه غلام یك نفر یهودی هستم و می خواهم از او جدا شوم.
امام حسین(ع) با آن غلام نزد صاحب او كه یهودی بود آمدند. امام حسین(ع) دویست دینار به یهودی داد ، تا غلام را خریداری كرده و آزاد سازد.
یهودی گفت: این غلام را به خاطر قدم مبارك شما كه به خانه ما آمدی به شما بخشیدم و این بوستان را نیز به شما بخشیدم. امام هماندم غلام را آزاد كرد و همه آن بوستان و دویست دینار را به او بخشید. سرانجام آن مرد یهودی و همسرش که تحت تاثیر محبت امام حسین(ع) قرار گرفته بودند ، مسلمان شدند.
📚مناقب آل ابی طالب ج4 - ص15
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌙 #ماه_شعبان
🔅 *رهبرانقلاب: وارد ماه شعبان شديم؛ فصل مناجات با خدای متعال*💚
💠 اعمال و فضیلت ماه شعبان
#شعبان ماه بسیار شریفی است، و به حضرت سید انبیا (ص) منتسب میباشد و آن حضرت همه این ماه را روزه میگرفت و روزه آن را به ماه رمضان متّصل مینمود و میفرمودند شعبان ماه من است، هر که یک روز از این ماه را روزه بدارد، بهشت بر او واجب میشود.
•┈•••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈•
💠#شاید_سگ_از_من_شریفتر_باشد.
✍روایت شده که در وادی طور به موسی (ع) (از جانب خداوند) ندا رسید که موسی، برو و پست ترین مخلوق مرا بیاور حضرت موسی (علیه السلام) رفت و سگی را یافت و قلاده ای را بر گردن او بست و با خود می آورد در بین راه با خود منکر کرد نکند این سگ از من شریف تر باشد؟! قلاده را باز کرد و سگ را رها کرد. به جانب طور روان شد. ندا رسید که:موسی به عزت و جلالم سوگند اگر سگ را با خود می آوردی نور نبوت را از وجودت خارج می ساختم.
بنابراین، برای رشد و بالندگی و درهم شکستن دشمن درون و فرو ریختن غرور و خود بزرگ بینی نباید دیگران را از خود پست تر و پایین تر تلقی کرد. روایت مذکور هشداری است به ماه که مبادا به مقام و مدرک و ثروت و زیبایی خود بنازیم و ببالیم. و در برابر آنان که به ظاهر از ما پایین ترند، فخر فروشی کنیم. فراموش نکنیم که تواضع از مهم ترین پیش نیازهای خودسازی و تزهیب نفس است.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
پدری به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید، میخواهم در قبر پایم باشد.
وقتی که درش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت:
طبق اساس دین ما، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمی شود!
ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند.
سرانجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که سرانجام به مناقشه انجامید.
در این مجلس بحث ادامه داشت که نا گهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد.
پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه (وصیت نامه) پدرش است و با صدای بلند خواند:
پسرم! می بینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و ماشین و این همه امکانات و کارخانه حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم. یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش به تو هم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتادگان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد همان اعمالت است..
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
داستان عبرت آموز🍓
🎈بازيچه خرافات!
عجب کلاه بزرگي سرم رفت، فکر نمي کردم به اين راحتي بازيچه خرافات بشوم و زندگي ام را خراب کنم!
يک روز براي خريد به فروشگاه بزرگي رفته بودم که ناگهان با نگاه عجيب و غريب زني ميانسال روبه رو شدم. او براي چند دقيقه به چشمانم خيره شد، سرش را تکاني داد و به آرامي گفت: در چهره ات نگراني خاصي مي بينم، اگر دير بجنبي زندگي ات را به زودي از دست خواهي داد!
با شنيدن اين حرف دلم لرزيد و ناخودآگاه به ياد حرف مادرم افتادم که مي گفت: از همين اول زندگي مراقب شوهرت باش چون اين مردها را اگر به حال خودشان رها کني...!
من با خواهش و تمنا به آن زن غريبه گفتم: اگر چيزي از زندگي ام مي دانيد بگوييد. شوهرم کاري کرده است؟ در اين لحظه او دستم را گرفت و جواب داد: تو ساده و بي ريايي و فکر مي کني همه مثل خودت هستند، مراقب باش چون شوهر ساده لوح تو فريب زن ديگري را خورده است و شايد با او ازدواج کند!
سرم داغ شد و با اضطراب و نگراني پرسيدم: تو از کجا اين چيزها را فهميدي؟ او لبخندي زد و جواب داد: من پيشگويي مي کنم و البته مي توانم با استفاده از طلسم، شوهرت را از اين کار منصرف کنم و کاري انجام دهم که تا آخر عمر شيفته و دلباخته ات باشد.
متاسفانه آن روز من بدون آن که فکر کنم دست به چه اشتباهي مي زنم شماره تلفنم را به آن خانم دادم و ما چند بار ديگر با هم در پارک قرار گذاشتيم و حتي مبالغ هنگفتي به او دادم تا کارش را انجام دهد.
اما آن زن شياد چند روز قبل گفت: بايد چند ساعتي از خانه ات فرار کني تا جريان طلسم کامل بشود و بتوانم به نتيجه اي که مي خواهم برسم.
افسوس که با فکري غلط و راهي اشتباه مي خواستم مالک تمام و کمال زندگي و شوهرم باشم. عقلم را زير پا گذاشتم و با قبول پيشنهاد احمقانه آن زن غريبه از خانه فرار کردم و همراه او، چشم بسته به خانه اي رفتم که نمي دانم کجاي شهر بود. در آن جا مرد جواني نيز حضور داشت که ادعا مي کرد برادرزن رمال است. آن ها با توسل به زور و تهديد، 4 روز مرا در آن خانه لعنتي زنداني کردند و سپس با خوردن يک ليوان نوشيدني بي هوش شدم و وقتي به خودم آمدم ديدم نيمه هاي شب است و من کنار خياباني خلوت افتاده ام و تمام طلاها، وجوه نقد و گوشي تلفن همراهم سرقت شده است و...!
از اين افراد حيله گر و شيطان صفت شکايت کرده ام تا آن ها را به سزاي اعمال ننگين شان برسانم، اما واقعيت اين است که خودم مقصر هستم چون عقلم را به احساسات و خرافات باختم ولي از تمام زنان و مردان، به ويژه زوج هاي جوان خواهش مي کنم در برخورد با افراد غريبه و ناشناس احتياط کنند و حتي اگر مشکلي در زندگي دارند، از راه هاي منطقي، عقلاني و قانوني آن را پي گيري کنند تا خداي ناکرده مثل من پشيمان و افسرده نشوند.
اميدوارم شوهرم نيز مرا براي اين اشتباه بزرگ ببخشد و فرصتي براي جبران گذشته داشته باشم.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 #استوری | #عربی
تو امام جوونای بهشتی
اسم مارو تو میخونت نوشتی
#میلاد_امام_حسین(ع)🌺
#میلاد_حضرت_ابوالفضل(ع)🌺
#میلاد_امام_سجاد(ع)🌺
#برهمگان_مبارکبارد🌺
💟داستانی از جهان پهلوان تختی
تختی يک ماشين بنز 170 سبزرنگ داشت. هميشه براي تعمير به تعمیرگاه نادر میآمد که مالکانش دو شريک بودند به نامهاي علی و آوانس. مردمی که گرفتاری يا مشکلی داشتند برای تختی نامه می نوشتند و به صاحبان این تعمیرگاه می دادند تا به دست تختی برسانند.
يک روز در اين تعمیرگاه نشسته بوديم که تختی بدون ماشینش آمد. گفتيم ماشين کو؟ آقا تختی گفت:
ديشب ماشين را دزديدند.
آوانس با شنيدن اين حرف گفت:
آقا موقع رفتن ماشين منو ببر تا ببينم چه خواهد شد.
يک هفته بعد، در تعمیرگاه نادر بوديم که چند نامه به تختی دادند. پهلوان در حالی که یکی از نامه ها را ميخواند، يک دفعه خنده بلندی کرد و گفت:
نامه آقا دزده است! نوشته ماشينت مقابل شير پاستوريزه پارک شده و شرمنده ام که ماشینت رو دزدیدم.
به همراه تختی به محلی که سارق گفته بود رفتيم. ماشین آنجا بود، تختي دور ماشين چرخيد و گفت:
لاستيکها، تودوزي، ضبط و همه چيز ماشین نو شده!
سارق بعد از اینکه فهمیده بود ماشین جهان پهلوان تختی رو دزدیده از کارش پشیمون شده و برای عذرخواهی همه چیز ماشین رو نو کرده بود.
بعد که سوار ماشین شدیم، تختی گفت:
عمو حيدر! بيا مبلغي که برای ماشين من خرج شده را به خيريه بدهيم.
در واقع تختی هر وقت می توانست به مردم خدمت میکرد. حتي زماني که چنين اتفاقی برای او افتاد. در يک کلمه بگويم تختی قهرمانی مردمی بود.
علي اکبر حيدری، دوست جهان پهلوان تختی و دارنده نشان برنز المپيک 1964 توکيو
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر شعبان و اعیادش،
سلام بر حسین و عباسش،
سلام بر سجاد و سجودش،
سلام بر نیمه شعبان و ظهور مولودش
🌺حلول ماه شعبان، ماه رسول خدا مبارک🌺
📚یک اشتباه بدبو
ابتهاج تعریف میکرد: در مراسم کفن ودفن شخصی شرکت کردم، دیدم قبل از اینکه بذارنش تو قبر ، چیزی حدود یک وجب سرگین و فضولات تر گوسفند، توی کف قبر ریختن.ا
از یک نفر که اینکار رو داشت انجام میداد،
سوال کردم که : این چه رسمی ست که شما دارید؟
گفت: توی رساله نوشته که این کار برای فرد مسلمان مستحبه و ما مدت هاست برا مرده هامون اینکار رو انجام میدیم!
میگفت که چون برام تعجب آور بود،
سریع گشتم یه رساله پیدا کردم و رفتم سراغ طرف و بهش گفتم: کجاش نوشته؟
طرف هم میره تو بخش آیین کفن و دفن میت، آورد که بفرما
دیدم نوشته کف قبر مسلمان، مستحب است
یک وجب پهن تر باشد!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚داستان
روزی مردی خواب عجیبی دید؛ او دید
که نزد فرشته ها حضور دارد و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگامِ ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تندتند نامه هایی که توسط پیک ها از زمین می رسند را باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. او از فرشته ای پرسید: شما چه کار می کنید؟
فرشته در حالی که نامه ای را باز می کرد گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم. مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.
مرد پرسید : شماها چه کار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت : اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید : شما چرا بیکارید؟ فرشته جواب داد : اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند. مرد از فرشته پرسید : مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد : بسیار ساده ، فقط کافیست بگویند : خدايا شكر.
امام صادق علیه السلام: شكرِ نعمت، دوری از گناهان است و كمالِ شكرگزاری انسان، گفتن «الحمدُ للهِ رَبِّ العالَمین» است.
📚بحار، ج ٧١، ص ٤٠
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
#یا_صاحب_الزمان_عج💖
💞بس پیر در فراق تو مُرد و بسے جوان
✨در انـتظـار آمـدنٺ، پـیر مـےشود
💞تا ما نـمردهایـم، تو پا در رڪاب ڪن
✨تعجیل ڪن عزیز دلم! عزیز دلم دیر مےشود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃❀✿❀🍃🌼🍃❀✿❀🍃
📚#حکایت
(گـــدای زرنگ)
مردی بود که ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﮔﺪﺍﻳﻲ ﻣﻲﻛﺮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ هم هر روز ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﻣﻲﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ...
ﺩﻭ ﺳﻜﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﻲﺩﺍﺩﻧﺪ ﻛﻪ یکیشان ﻃﻼ بود ﺑﻮﺩ ﻭ یکیشان نقره بود ،ﺍﻣﺎ گدا ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺳﻜﻪ ﻧﻘﺮﻩ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﻲﻛﺮﺩ...
ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ...
ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﮔﺮﻭﻫﻲ ﺯﻥ ﻭ ﻣﺮﺩ آنجا ﻣﻲﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺩﻭ ﺳﻜﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﻲ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻭ آن گدا ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺳﻜﻪ ﻧﻘﺮﻩ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﻲﻛﺮﺩ.
ﺗﺎ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﺮﺩ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﻲ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻳﻨﻜﻪ آن گدا ﺭﺍ ﺁﻧﻄﻮﺭ ﺩﺳﺖ ﻣﻲﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪ...
ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪ ﻣﻴﺪﺍﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻏﺶ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﻭ ﺳﻜﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩﻧﺪ، ﺳﻜﻪ ﻃﻼ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭ، ﺍﻳﻨﻄﻮﺭﻱ ﻫﻢ ﭘﻮﻝ ﺑﻴﺸﺘﺮﻱ ﮔﻴﺮﺕ ﻣﻲﺁﻳﺪ ﻭ ﻫﻢ ﺩﻳﮕﺮ ﺩﺳﺘﺖ ﻧﻤﻲﺍﻧﺪﺍﺯﻧﺪ...
گدا ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﻇﺎﻫﺮﺍً ﺣﻖ ﺑﺎ ﺷﻤﺎﺳﺖ، ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺳﻜﻪ ﻃﻼ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭﻡ٬ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﻮﻝ ﻧﻤﻲﺩﻫﻨﺪ ﺗﺎ ﺛﺎﺑﺖ ﻛﻨﻨﺪ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺍﺣﻤﻖ هستم..!
ﺷﻤﺎ ﻧﻤﻲﺩﺍﻧﻴﺪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺑﺎ ﺍﻳﻦ شیوه ﭼﻘﺪﺭ ﭘﻮﻝ به دست ﺁﻭﺭﺩﻩﺍﻡ...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚خروس گردو دزد
یک شب خروسی خواست برود خانه قاضی گردو بدزدد ، در بین راه به یک گرگی رسید . گرگ پرسید :« رفیق کجامی روی ؟» گفت :« می روم منزل قاضی گردو بدزدم .» گفت :« من هم بیایم ؟» گفت :« بیا.» با هم حرکت کردند رسیدند به یک سگ . سگ پرسید :« کجا؟» گفتند :« می رویم خانه قاضی گردو بدزدیم .» سگ گفت :« من هم بیایم ؟» گفتند :« توهم بیا.» باز رسیدند به یک کلاغ پرسید :« بچه ها کجا؟» گفتند :« می رویم خانه قاضی گردو دزدی » گفت :« من هم بیایم؟» گفتند توهم بیا.» باز رسیدند به یک مار. مار پرسید :« دوستان کجا؟» جواب شنید :« می رویم خانه قاضی گردو بدزدیم .» گفت :« من هم بیایم؟» گفتند :« توهم بیا.» باز داشتند می رفتند رسیدند به یک عقرب . عقرب پرسید :«کجا؟» گفتند :« می رویم گردو بدزدیم.» گفت :« من هم بیایم؟» گفتند :« بیا.» خلاصه همه دسته جمعی به در خانه قاضی رسیدند در باز بود به داخل خانه رفتند . گرگ گفت :« من نگهبانی در خانه را به عهده می گیرم .» بقیه به حیاط رفتند . کلاغ روی شاخه درخت وسط خانه نشست . مار به زیر هیزم ها رفت . عقرب توی قوطی کبریت رفت و خروس که می دانست گردو توی تاپو در بالاخانه است ، به سگ گفت :« تو مواظب پله های بالاخانه باش » و خودش رفت بالاخانه تاپو و شروع به شمارش و دزدیدن گردوهاکرد . زن قاضی صدای گردوها را که شنید از رختخواب جست و به سراغ هیزم رفت تا آتش روشن کند . ماراز زیرهیزم بیرون آمد وزد به دستش . دوید سراغ قوطی کبریت . عقرب دستش را نیش زد . خواست توی تاریکی برای دستگیر کردن دزد به بالاخانه برود سگ پرید و پاش را گرفت خواست برود به همسایه ها بگوید و کمک بگیرد گرگ حمله کرد ترسید . دوید وسط باغچه تا از خدا کمک بخواهد تا گفت :« خدایا » کلاغ کثافت کرد درحلقش . در این میانه فقط خروس برد کرد وهرچه گردو خواست دزدید .
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚#داستان_حضرت_موسی_و_مرد_کشاورز
روزی حضرت موسی به پروردگار متعال عرض کرد:«دلم می خواهد یکی از آن بندگان خوبت را ببینم.»
خطاب آمد:«به صحرا برو.آنجا مردی کشاوزی میکند.او از خوبان درگاه ماست.»حضرت به صحرا آمد و مردی را مشغول به کشاورزی دید.حضرت تعجب کرد که او چگونه به درجه ای رسیده است که خدا می فرماید او از خوبان ماست.
از جبرئیل پرسش کرد. جبرئیل عرض کرد:در همین لحظه خداوند او را امتحان میکند ،عکس العمل او را مشاهده کن.بلایی نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد.
نشست و بیلش را در مقابلش قرار داد و گفت:«مولای من،تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم،حال که تو مرا نابینا می پسندی من نابینایی را بیشتر از بینایی دوست دارم.»حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده است.
رو کرد و به آن مرد فرمود:ای مرد،من پیغمبرم و مستجاب الدعوه.می خواهی دعا کنم خداوند چشمانت را شفا دهد؟مرد گفت:خیر.حضرت فرمود چرا؟گفت:آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست میدارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚شير و سگ
يک روز يک سگ آمد پيش شير و گفت: سلام.
شير گفت: عليک سلام، چه مي گويي؟
سگ گفت: مي خواهم با تو کشتي بگيرم.
شير گفت: عجب رويي داري! ما سر به سر شما نمي گذاريم براي اينکه مي گويند باوفا هستيد. حالا کارت به جايي رسيده که بيايي با من ادعاي همسري و هموزني کني؟ مگر نمي داني من کي هستم؟
سگ گفت: چرا مي دانم، ما از يک جنس هستيم. مگر نمي بيني که هر دو گوشت
مي خوريم و هر دو موقع ادرار يک پايمان را بالا مي گيريم.شير گفت:«خوب، شما از ما تقليد مي کنيد ولي اين همجنسي نيست پس چرا هيچ کار ديگرتان به ما شباهت ندارد. شما به هواي يک لقمه نان طوق بندگي گردن مي گذاريد و براي ديگران سگ دوي مي کنيد. من از کسي که به دستور ديگران زندگي مي کند خوشم نمي آيد. ما وقتي هم اسير مي شويم و توي قفس هستيم باز هم شير هستيم، اين کجايش به هم شبيه است؟»
سگ گفت:«خوب، اگر راست مي گويي و حريف هستي بيا دست و پنجه نرم کنيم.»
شير گفت:«من با ضعيف تر از خود زور آزمايي نمي کنم. ما هم وزن نيستيم. اگر تو را زمين بزنم افتخاري ندارد، اگر هم از تو شکست بخورم دليل بزرگي تو نيست ولي مايه ننگ من هست. کسي که با ضعيف تر از خود زورآزمايي مي کند در خودش هم ضعفي سراغ دارد و من به قدرت خود ايمان دارم.»
سگ گفت:«خيلي خوب، حالا که اينطور شد من هم مي روم پيش همه حيوانات صحرا و مي گويم شير از من ترسيد و با من کشتي نگرفت.»
شير گفت:«برو پي کارت، من سرزنش همه حيوانات ديگر را خوشتر دارم از اينکه شيرها مرا سرزنش کنند که چرا به يک سگ ضعيف زور مي گويي. اصلاً وقتي من با تو کشتي بگيرم شيرها حق دارند در شير بودن من شک کنند. شير اگر شير است بايد با شير کشتي بگيرد.»
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚داستان کوتاه
گویند قبل از انقلاب مردی در شهر خوی بود که به او ترمان (terman) میگفتند. او بسیار شیرینعقل بود و گاهی سخنان حکیمانهی عجیبی میگفت
مرحوم پدرم نقل میکرد، در سال 1345 برای آزمون استخدامی معلمی از خوی قصد سفر به تبریز را داشتم.
ساعت 10 صبح گاراژ گیتیِ خوی رفتم و بلیط گرفتم. از پشت اتوبوسی دود سیگاری دیدم، نزدیک رفتم دیدم، ترمان زیرش کارتُنی گذاشته و سیگاری دود میکند. یک اسکناس 5 تومانی نیت کردم به او بدهم. او از کسی بدون دلیل پول نمیگرفت. باید دنبال دلیلی میگشتم تا این پول را از من بگیرد. گفتم: «ترمان، این 5 تومان را بگیر به حساب من ناهاری بخور و دعا کن من در آزمون استخدامی قبول شوم.» ترمان از من پرسید: «ساعت چند است؟» گفتم: «نزدیک 10.» گفت: «ببر نیازی نیست.» خیلی تعجب کردم که این سوال چه ربطی به پیشنهاد من داشت؟ پرسیدم: «ترمان، مگر ناهار دعوتی؟» گفت: «نه. من پول ناهارم را نزدیک ظهر میگیرم. الان تازه صبحانه خوردهام. اگر الان این پول را از تو بگیرم یا گم میکنم یا خرج کرده و ناهار گرسنه میمانم. من بارها خودم را آزمودهام؛ خداوند پول ناهار مرا بعد اذان ظهر میدهد.» واقعا متحیر شدم. رفتم و عصر برگشتم و دنبال ترمان بودم. ترمان را پیدا کردم. پرسیدم: «ناهار کجا خوردی؟» گفت: «بعد اذان ظهر اتوبوس تهران رسید. جوانی از من آتش خواست سیگاری روشن کند. روشن کردم مهرم به دلش نشست و خندید، خندیدم و با هم دوست شدیم و مرا برای ناهار به آبگوشتی دعوت کرد.» ترمانِ دیوانه٬ برای پول ناهارش نمیترسید، اما بسیاری از ما چنان از آینده میترسیم و وحشت داریم که انگار در آینده دنیا نابود خواهد شد؛ جمع کردن مال زیاد و آرزوهای طولانی و دراز داریم.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام بر شعبان و اعیادش،
سلام بر حسین و عباسش،
سلام بر سجاد و سجودش،
سلام بر نیمه شعبان و ظهور مولودش
🌺حلول ماه شعبان، ماه رسول خدا مبارک🌺