eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.3هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ❄️نقل شده که اين اتفاق روز شنبه 7شهريور 93 در يکی از بانک های کشور اتفاق افتاده است. اينجانب رييس بانک هستم امروز صبح در شعبه بانک من، يک شخص روستايي به همراه چهار فرزندش و همسرش وارد بانک شدند. اين شخص هفت ماه پيش کل گله ميش خود را به قيمت 520 ميليون تومان فروخته و به حسابش در اين بانک گذاشته بود. امروز تا در بانک باز شد به عنوان اولين مشتري وارد شد و درخواست کل پول به همراه 34ميليون سودش را از يکي از کارمندان کرد. از آنجايي که کارمند موضوع را به اطلاع بنده به عنوان رييس رساند به ايشان گفتم آن شخص را بفرست به اتاقم. بعد از آمدن آن شخص به او گفتم در بانک بيشتر از 110 ميليون پول نيست اين را بگير مابقي را چک يا حواله بين بانکي به شما ميدهم و از بانک هاي ديگر پول خود را برداشت کن. ناگهان با بد اخلاقي او مواجه شدم و گفت همان طور که پول را نقد دادم الانم نقد ميخام (ضمنا بنده خدا 56 سال سن داشت و بي سواد بود و پولش هم بدون کارت در دفترچه داشت) او به بنده گفت بايد پول را برام فراهم کني و چهار پسرش هم اصرار ميکردن و هرچه به آنها گفتم کارت ميدهم و... بي فايده بود. بعد از گذشت يک ساعت مجبور شدم در بانک را ببندم و اعلام تعطيلي کنم و سه تا از کارمندان را جهت گرفتن پول به بانک هاي کشاورزي مجاور فرستادم و هر کدام بعد از نيم ساعت کلا با 300 ميليون تومان آمدند که با پول داخل بانک ميشد 410 ميليون تومان واين بار مبلغ 154 ميليون ديگر را از دو بانک ملي و پاسارگاد قرض گرفتم. وقتي از کامپيوتر بانک کل مبلغ 554 ميليون کم کردم از تهران بانک اصلي کشاورزي و ده دقيقه بعد از طرف بانک مرکزي زنگ زدند (گفتند شايد بنده اشتباه کردم يا قصد اختلاس يا خروج از کشور را دارم) که نيم ساعتي نگذشته بود که ماموران اطلاعات در بانک بنده حاضر شدند و از نزديک موضوع را بررسي کردند. شخص مذکور نيز از پسرانش خواست کل مبلغ 554 ميليون را بشمارند به محض باز شدن در کيسه هاي پول او ادعا نمود ايران چک ها خيلي هاشون تقلبي هستند و فقط پول ميخواهم. از آنجايکه نزديک 200 ميليون ايران چک بود آنها را شخصا برداشتم و به بانک ملت و تجارت رفتم و با پول نقد معاوضه کرده و برگشتم آنها را به شخص روستايي که عشاير هم بود دادم و از آنها درخواست کردم با دستگاه پول شمار پول ها را شمارش کنند و اين تنها درخواستي بود که مورد قبول واقع شد. ازساعت11که پول جور شد تا ساعت سه شمارش کردند. بعد از آنها پرسيدم پول را براي چه ميخواهيد؟ آن شخص گفت ما ميخواهيم پاييز و زمستان را به خاطر سرماي اين شهر به ايذه در خوزستان کوچ کنيم و پولم را ميخواهم در بانک کشاورزي آن شهر بگذارم و آمدم ببينم اول اينکه پولم کامل باشد و دوم اينکه تا آخر شهريور که موقع کوچ است پولم آماده باشد. الان پول درسته دوباره بگذاريد توي حسابم که موقع کوچ آن را ببرم!!!! به علت سردرد خودم و کارمندان بانک به همه دو روز مرخصي دادم.😕😉😂😂😂😂 ((گفته ميشه اين خبر از شبکه استانی هم پخش شده )) ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
10.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥دیدن این مصاحبه زیبا رو از دست ندید بی‌شک بعد از دیدن این کلیپ، اشک در چشماتون جمع میشه و حسی قشنگی رو تجربه خواهید کرد ببین و برای دوستات بفرست🙏 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خیلی زیباست 🌸یادش بخیر... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
❌حاملگی ناخواسته ام...(واقعی) من دنیا 30 سالمه.یه شب همراه دوستم خانه یکی از دوستای بابام خوابیده بودم دستی مردونه منو در آغوش کشید نتونستم فریاد بزنم. بله آن مرد به من....بعد از اون به خانه دوست پدرم نرفتم و میترسیدم به کسی بگم؛به دکتر زنان مراجعه کردم در کمال تعجب گفتن باردارم.به مادرم گفتم و تصمیم گرفت دوربین در خانه دوست بابام قرار بده و در حالی ک خواب بودم همان اتفاق تکرار شد فردا صبح دوربین چک کردیم از تعجب انگشت به دهان گرفتیم مرد هنگامی که🙈 ادامه داستان در لینک زیر👇❤️👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
📚😊 ✍ریشه مثل سرخر آورده اند که : ملائی سوار بر خر از دهی به دهی دیگر میرفت . در میان راه عده ای از جوانان که شراب خورده و مست بودند راه را بر او می بندند و یکی از آنها جامی را پر از شراب به او تعارف می کند . مرد استغفرالله گویان سرباز زد و ولی جوانان دست بردار نبودند . بلاخره یکی از آنها خنجری زیر گلویش گذاشت و تهدید کرد که اگر شراب تعارفی را نخورد کشته میشود . مرد برای حفظ جان راضی شده و با اکراه جام گرفته و رو به آسمان گفت: خدایا تو می دانی که من بخاطر حفظ جانم این شراب را می خورم! چون جام را به لب نزدیک کرد ناگهان خرش شروع به تکان دادن سرخود کرد و سر خر به جام شراب خورد و شراب بر زمین ریخت و جوانان خندیدند.... مرد نیز با دلخوری گفت : پس از عمری خواستیم شرابی حلال بخوریم این سر خر نذاشت ... . ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕 مورچه‌ای کوچک دید که قلمی روی کاغذ حرکت می‌کند و نقش‌های زیبا رسم می‌کند. به مور دیگری گفت این قلم نقش‌های زیبا و عجیبی رسم می‌کند.نقش‌هایی که مانند گل یاسمن و سوسن است. آن مور گفت: این کار قلم نیست، فاعل اصلی انگشتان هستند که قلم را به نگارش وا می‌دارند. مور سوم گفت: نه فاعل اصلی انگشت نیست؛ بلکه بازو است. زیرا انگشت از نیروی بازو کمک می‌گیرد. مورچه‌ها همچنان بحث و گفتگو می‌کردند و بحث به بالا و بالاتر کشیده شد. هر مورچه نظر عالمانه‌تری می‌داد تا اینکه مساله به بزرگ مورچگان رسید. او بسیار دانا و باهوش بود گفت: این هنر از عالم مادی صورت و ظاهر نیست. این کار عقل است. تن مادی انسان با آمدن خواب و مرگ بی هوش و بی‌خبر می‌شود. تن لباس است. این نقش‌ها را عقل آن مرد رسم می‌کند. مولوی در ادامه داستان می‌گوید: آن مورچه عاقل هم، حقیقت را نمی‌دانست. عقل بدون خواست خداوند مثل سنگ است. اگر خدا یک لحظه، عقل را به حال خود رها کند همین عقل زیرک بزرگ، نادانی‌ها و خطاهای دردناکی انجام می‌دهد. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📚 زاهدی مهمان پادشاهی بود. چون به طعام خوردن بنشستند، کمتر از آن خورد که عادت او بود. به نماز برخاست، بیشتر از آن کرد که ارادت وی بود تا ظن و صلاح خود را در پیش سلطان زیادت کند و چون به خانه خویش آمد طعام خواست تا تناول کند. پسری داشت صاحب فراست. گفت: ای پدر، مگر در مجلس سلطان طعام نخوردی؟ گفت: در نزد ایشان چیزی نخوردم که بکار آید. پسر گفت: پس نماز را هم قضا کن که چیزی نکردی که بجای آید! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕✍اين متن رو تا آخر بخونيد! گفت و گوی دو جنین در رحم مادر... اولی: تو به زندگی بعد زایمان اعتقاد داری؟ دومی: آره. حتما یه جایی هست که می تونیم راه بریم، شاید با دهن چیزی بخوریم... اولی: امکان نداره! ما با جفت تعذیه میشیم. طنابشم انقد کوتاهه که به بیرون نمی رسه. اصلا اگه دنیای دیگه هم هست چرا کسی تا حالا از اونجا نیومده بهمون نشونه بده؟ دومی: شاید مادرمونم ببینیم! اولی: مگه تو به مامان اعتقاد داری؟ اگه هست پس چرا نمی بینیمش؟ دومی: به نظرم مامان همه جا هست. دور تا دورمونه. اولی: من مامانو نمی بینم پس وجود نداره. دومی: اگه ساکت ساکت باشی صداشو میشنوی و اگه خوب دقت کنی حضورشو حس می کنی.... تا حالا بودن رو به اين سادگي حس نكرده بوديم! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
🌺📕 آرزوکن،آنچه خواهی ازخدا فضل او شامل شود شاه وگدا آنچه بخشیدت، به رحمت یادکن گرندادت آن، به حکمت یادکن رحمت وحکمت زسویش الفت است درسپاس «حق» مزید نعمت است شکراو واجب بدان درهردوحال ناپسندت گربُوَد یا ایده آل بس تمناها که خواهدشد عذاب برسرت چون سقف آوار وخراب خوبِ ظاهر،گاه درباطن بلاست آنکه می داند صلاح ما خداست شِکوِه ازکارخدا انصاف نیست حکمت یزدان بجز الطاف نیست ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕 🤔اندکی تأمل! مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند... کفشهایش را گذاشت زیر سرش و خوابید. طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند. یکی از اون دو نفر گفت: طلاها را بزاریم پشت منبر ، اون یکی گفت: نه ! اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره. گفتند: امتحانش میکنیم کفشایش را از زیر سرش برمیداریم اگه بیدار باشه معلوم میشه. مرد که حرفای اونا رو شنیده بود، خودشو بخواب زد. اونها کفشایش را برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد. گفتند پس خوابه طلاها رو بذاریم پشت منبر...! بعد از رفتن آن دو مرد، مرد خوش باور بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو بردارد اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهایش را بدزدند...! 🔺و اين گونه است که انسان خیلی وقت‌ها در طول زندگی همه چیز خود را خودخواسته از دست می‌دهد از جمله زمان و فرصت‌ها! چرا که نگاه و توجهش به جایی است که نباید باشد... ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📔#حکایت ابليس را در حال فرار از ایران دیدند. از او پرسيدند: چرا از ايران فرارکردی؟ درپاسخ گفت : مهارتهای دزدی ، رباخواری ، رياکاری ،کلاهبرداری ،حيله گری، دروغ، اختلاس و رشوه خواری رابه آنها آموختم وبوسيله اينها ، کاخ وماشين و ویلا ومزرعه و... خريدند و ساختند و بر روی آنهانوشتند "هذامن فضل ربی " نمک نشناسها ازبیخ و بن منکر من شدند... ! ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin
📕 نادانى مى خواست به الاغى سخن گفتن بیاموزد، گفتار را به الاغ تلقین مى كرد و به خیال خود مى خواست سخن گفتن را به الاغ یاد بدهد. حكیمى او را دید و به او گفت: اى احمق! بیهوده كوشش نكن و تا سرزنشگران تو را مورد سرزنش قرار نداده اند این خیال باطل را از سرت بیرون كن، زیرا الاغ از تو سخن نمى آموزد، ولى تو مى توانى خاموشى را از الاغ و سایر چارپایان بیاموزى. حكیمى گفتش اى نادان چه كوشى در این سودا بترس از لولائم نیاموزد بهایم از تو گفتار تو خاموشى بیاموز از بهائم هر كه تامل نكند در جواب بیشتر آید سخنش ناصواب یا سخن آراى چو مردم بهوش یا بنشین همچو بائم خموش ‌‎‌‌‌‎‌‌❖ 📚مجموعه حکایتها و داستانهای آموزنده👇 📚 @Bohlol_Molanosradin