✨﷽✨
🌼غریب و کمیاب!
✍️شخصی به نام کامل تمار میگوید: حضرت امام باقر علیه السلام فرمودند: آیا میدانی معنی این آیه که خداوند متعال میفرمایند: قد أفلح المؤمنون؛ به راستی مؤمنان رستگارند. چیست؟ آیا میدانی مؤمنانی که رستگار میباشند کیانند؟ عرض کردم: شما آگاهتر هستید.
حضرت امام باقر فرمودند: منظور آن مؤمنانی هستند که تسلیم حق میباشند و تسلیم شدگان حق، همان افراد نجیب و خوب هستند. انسانهای نجیب غریب و کمیابند، پس مؤمن غریب و کمیاب است. در هر کجا، در هر پست و مقام باشند، چون همدل و همگام با آنان کم هستند.
خوشا به حال غریبها که تنهایند و ایشان فقط با خداوند متعال هستند. در برخی احادیث آمده، طوبا للغرباء؛ خوشا به حال غریبها. منظور مؤمنانی هستند که در برابر همه دستورات خداوند عزوجل تسلیماند. که اینها در جامعه غریبان واقعی میباشند.
📚بحارالانوار،ج2 ، ص204
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨
🌷 خاطره ای از همسر شهید چمران:
✍ یک هفته بود که مادرم را در بیمارستان بستری کردیم. مصطفی به من سفارش کرد که “شما بالای سر مادرتان بمانید و حتی شبها رهایش نکنید.” من هم این کار را کردم. وقتی حال مادر بهتر شد و از بیمارستان ترخیص شد، به خانه آمدیم و من، دو روز دیگر هم پیش او ماندم.
یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از این که ماشین را روشن کند، دست مرا گرفت و بوسید. میبوسید و همانطور با گریه از من تشکر میکرد! من با تعجب گفتم: “برای چی مصطفی؟!”
گفت: “این دستی که این همه روز، به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید.”گفتم: “از من تشکر میکنید؟! خب این که من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود که این کارها را میکنی!!”
گفت “دستی که به مادرش خدمت میکند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید.” هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم..
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✅تمسخر برای شما عذاب الیم در پی خواهد داشت
✍️حجت الاسلام والمسلمین قرائتی: پیامبر اکرم (ص) در میانه جنگ بود که کارگر فقیری چند خرما برای کمک به جبهه آورد. منافقین سر به سرش گذاشتند. گفتند سه خرما برای کمک به جبهه آوردهای؟! خداوند برای این کارگر و این چند خرما آیه نازل کرد و گفت چرا این مرد را مسخره کردید؟ «لَا يَجِدُونَ إِلَّا جُهْدَهُمْ فَيَسْخَرُونَ مِنْهُمْ ۙ سَخِرَ اللَّهُ مِنْهُمْ وَلَهُمْ عَذَابٌ أَلِيمٌ» از کجا میدانید؟ شاید این سه خرما تمام داراییاش بوده. این تمسخر برای شما عذاب الیم در پی خواهد داشت!
خداوند به نسبت ارج میدهد نه به مبلغ! اگر یک میلیون به فقیر بدهی نمیگوید کم است یا زیاد. میگوید بستگی دارد به نسبت دارایی تو. «لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلَّا ما آتاها» ماآتاها یعنی آنچه به شما از مال دنیا بخشیدهایم. برای این که ببیند کار شما چقدر میارزد بین سرمایه و تواناییات نسبت میگیرد.
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🔥ماجرای آن مرد جهنمی
شبى اميرالمومنين(ع) از مسجد كوفه بيرون آمد و كه به منزل برود. يك چهارم شب سپرى گرديده وكميل بن زياد با آن حضرت بود. بين راه از در منزل مردى عبور كردند كه در آن وقت شب با صداى گرم و حزن آور قرآن مى خواند و اين آيه شريفه را تلاوت مى نمود:
أمّن هو فانت آناء الليل ساجدا و قائما يحذر الآخرة و يرجو رحمة ربّه قل هل يستوى الذين يعلمون و الذين لا يعلمون انما يتذكر اولوالالباب .1
كميل در باطن ، عمل او را بسيار نيكو تلقى نمود و به شگفت آمد، بدون اين كه سخنى بگويد.
ناگاه حضرت على(ع) متوجه او شد و فرمود:آهنگ اين مرد تو را به شگفت نياورد، او جهنمى است و به زودى تو را از وضعش آگاه خواهم ساخت .
كميل سخت متحيرشد، از اين جهت كه اولا انديشه درونش براى امام(ع) مكشوف و مشهود است وثانيا اين كه با قاطعيت مى فرمايد اين قارى قرآن ، جهنمى است .
طولى نكشيد كه جنگ خوارج پيش آمد. عده اى با پيروى از انديشه باطل خود به دشمن گرايش يافتند ومقابل امام معصوم(ع) قيام نمودند و كشته شدند.
على(ع) بين سرهاى جدا شده آنان عبور مى كرد و شمشير در دست داشت. كميل بن زياد با آن حضرت بود.
فوضع رأس السيف على رأس من تلك الرؤوس و قال ياكميل أمّن هو قانت آناء الليل ساجدا و قائما أى هو ذلك الشخص الذى كان يقراء القرآن فى تلك الليلة فأعجبك حاله.2
نوك شمشير را بر يكى از سرهاى جدا شده گذارد و متوجه كميل گرديد و آيه شريفۀ أمّن هو قانت آناء الليل را قرائت كرد و فرمود: اى كميل ! صاحب اين سرشخصى است كه در آن شب ، قرآن مى خواند و تو از حسن حالش به شگفت آمده بودى. 3
📚پی نوشت ها:
-1سوره مباركه زمر،آيه 9.
2- بحارالانوار، ج 33، ص 400.
3- شرح و تفسير دعاى مكارم الاخلاق ، ج 3، ص 404.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚داستان پذیرایی امام علی علیه السلام از مهمان فقیر
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
روزی مردی خسته و گرسنه وارد مسجد پیامبر شد و اظهار گرسنگی کرد. پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) کسی را به منزل خود فرستاد تا ببیند آیا امکان پذیرایی یک شب از او وجود دارد یا نه؟ فرد به خانه پیامبر رفت و خبر آورد که در خانه ایشان جز آب هیچ چیز برای پذیرایی وجود ندارد. پیامبر رو به اصحاب خود کرد و فرمود: کیست که امشب این پیرمرد را نزد خود مهمان کند؟ صدایی آشنا بلند شد که: ای رسول خدا! من امشب او را مهمان خود، می کنم. او امیر المؤمنین بود که مثل همیشه در کار نیک پیش گام شده بود.
پیرمرد به همراه امیر المؤمنین (علیه السلام) به راه افتاد و به خانه امام رفت. امام، پس از راهنمایی مهمان به اتاق، نزد همسرش فاطمه (علیهاالسلام) رفت و پرسید: آیا در خانه غذایی هست؟ فاطمه با شرمندگی گفت:
ای اباالحسن! وعده ای غذا به اندازه یک نفر وجود دارد ولی ما مهمان را بر خود و فرزندان مقدم می داریم. امیر المؤمنین (علیه السلام) فرمود: پس بچه ها را بخوابان و غذا را بیاور. فاطمه (علیهاالسلام) فرزندان را خواباند. امام سفره گسترد و چراغ ها را خاموش کرد و غذا را جلوی مهمان گذاشت. ایشان در تاریکی دهان خود را تکان می داد و چنان وانمود می کرد که او نیز مشغول خوردن غذا است تا مهمان خجالت نکشد و هر چه می خواهد از غذا بخورد.
پیرمرد که بسیار گرسنه بود، در هنگام خوردن غذا، متوجه نشد که امام چیزی نمی خورد. او به خوردن ادامه داد تا غذای کاسه تمام شد.
سپس امام بستر خواب برای او گسترد و سفره را جمع کرد. پیرمرد به بستر رفت و خوابید. سحرگاه امام برای نماز برخاست و پیرمرد را بیدار کرد و به اتفاق، برای خواندن نماز صبح به مسجد رفتند.
وقتی به مسجد رسیدند، پیامبر با چشمانی اشکبار، در آستانه درب مسجد به انتظار آمدن امیر المؤمنین ایستاده بود. وقتی امام به مسجد رسید، پیامبر او را در آغوش کشید و فرمود: یا اباالحسن! دیشب عرشیان شگفت زده از رفتار و ایثار تو گشتند و این آیه بر من نازل شد:
«و یُؤثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصة»؛ (حشر: 9) «و هر چند در خودشان احتیاجی [مبرم] باشد، آن ها را بر خودشان مقدم می دارند.»
حجت الاسلام دکتر رفیعی
🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨
#اخلاق
✍مردی خدمت امام موسی کاظم (عليه السلام) آمد و عرضه داشت :
فدایت شوم ، از یکی از برادران دینی کاری نقل کردند که ناپسند بود ، از خودش پرسیدم انکار کرد در حالی که جمعی از افراد موثق و قابل اعتماد این مطلب را از او نقل کردند !
حضرت فرمودند : گوش و چشم خود را در مقابل برادر مسلمانت تکذیب کن ..
حتی اگر پنجاه نفر قسم خوردند که او کاری کرده و او بگوید نکرده ام از او قبول کن و از آنها نپذیر !
هرگز چیزی که مایه عیب و ننگ اوست و شخصیتش را از بین می برد در جامعه منتشر نکن که از آنها خواهی بود که خدا در موردشان فرموده :
"کسانی که دوست دارند زشتی ها در میان مؤمنان پخش شود عذاب دردناکی در دنیا و آخرت دارند".
حسن ختام این مطلب ، حدیثی تکان دهنده از حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) است که فرمودند :
هر شخصی گناه و کار زشتی را نشر و پخش کند ، همانند کسی است که آن کار را انجام داده است..
📚 کافی ج 8 ، ص 147. آیه مذكور در سوره نور آیه 19 قرار دارد .
بحار الأنوار ، ج 72 ، ص 365 .
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚هر روز فقط یک قدم بالا بیایید
روزی اسب کشاورزی داخل چاه افتاد. حیوان بیچاره ساعتها به طور ترحمانگیزی ناله میکرد. بالاخره کشاورز فکری به ذهنش رسید. او پیش خود فکر کرد که اسب خیلی پیر شده و چاه هم در هر صورت باید پر شود. او همسایهها را صدا زد و از آنها درخواست کمک کرد. آنها با بیل در چاه سنگ و گل ریختند. اسب ابتدا کمی ناله کرد، اما پس از مدتی ساکت شد و این سکوت او به شدت همه را متعجب کرد. آنها باز هم روی او گل ریختند. کشاورز نگاهی به داخل چاه انداخت و ناگهان صحنهای دید که او را به شدت متحیر کرد. با هر تکه گل که روی سر اسب ریخته میشد اسب تکانی به خود میداد، گل را پایین میریخت و یک قدم بالا میآمد. همین طور که روی او گل میریختند ناگهان اسب به لبه چاه رسید و بیرون آمد.
🔹زندگی در حال ریختن گل و لای روی شماست. تنها راه رهایی این است که آن را کنار بزنید و یک قدم بالا بیایید. هر یک از مشکلات ما به منزله سنگی است که میتوانیم از آن به عنوان پلهای برای بالا آمدن استفاده کنیم. با این روش میتوانیم از درون عمیقترین چاهها بیرون بیاییم.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✅حکایت پند آموز
✍فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت.استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد . استاد به او گفت: آیامیتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی ؟شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت: همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
العجل یا صاحب الزمان🍃💔
این عشقِ آتشین ، زِ دلم پاڪ نمےشود
مجنون بہ غیر خانہے لیلا نمےشود
بالاے تخٺ یوسف ڪنعان نوشتہاند
هر یوسفے ڪہ یوسفِ زهرا نمےشود
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
✨﷽✨
🌼دستان سخاوتمند امام حسین علیهالسلام
✍️ابن شهر آشوب (ره) روایت کرده است: روزی مرد عرب بادیهنشینی وارد مدینه شد و پرسید: سخاوتمندترین فرد مدینه کیست؟ مردم امام حسین علیهالسلام را به او معرفی نموده و به مسجد راهنماییاش کردند؛ او وارد مسجد شد و حضرت را در حال نماز دید؛ ایستاد و این چند بیت شعر را خواند: هرگز ناامید نشده آنکه به تو امید داشته و کوبه در خانهات را به امید فضل و عطایت کوبیده؛ تو سخاوتمند و پشت و پناه بیچارگانی؛ پدرت نابودکننده فاسقین بود؛ اگر نبود هدایت و راهنماییهای پدر و جدّت، وجود ما را آتش جهنّم فرا میگرفت.
حضرت سیدالشهداء علیهالسلام نمازشان را سلام دادند و به قنبر فرمودند: از مال حجاز چیزی باقی مانده است؟ عرض کرد: بله، چهار هزار دینار (سکه طلا) موجود است. حضرت فرمودند: آنها را بیاور، کسی که از ما سزاوارتر به آن بود، رسیده است! وقتی قنبر دینارها را حاضر نمود، امام حسین علیهالسلام عبای مبارک خود را از تن درآورده و پولها را در آن پیچیدند و به واسطه شرم و حیا، دستشان را از لای درب خارج نموده و به آن عرب بخشیدند و این شعر را خواندند: این مقدار را بگیر، که من از تو پوزش میخواهم؛ و بدان که نسبت به تو مهربانم؛ اگر در آینده وسیله ایستادنی (وسعت مالی) به دستمان آید، مال سرشاری بر تو ریزش خواهد نمود؛ اما گذشت زمان خیلی تغییرپذیر است، و اکنون دست ما از نظر مالی گشاده نیست
آن مرد عرب، پولها را گرفته و شروع به گریه کرد؛ حضرت به او فرمودند: شاید آنچه دادیم کم بوده؟ عرب گفت: هرگز، گریهام برای این است که چگونه دستان سخاوتمند شما، در دل خاک جای میگیرد؟!
📚مناقب ابن شهر آشوب، ج4، ص65؛ بحارالانوار، ج44، ص190
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨
🌹حکایت
روزی امام حسن با برادرش امام حسین علیه السلام مشغول نوشتن بودند. حسن به برادرش حسین علیه السلام گفت: خط من بهتر از خط تو است. حسین: نه، خط من بهتر است. حالا که این طور است مادرمان فاطمه علیها السلام در حق ما قضاوت کند.
- مادر جان! خط کدامیک از ما بهتر است؟
زهرای مرضیه برای این که هیچ کدامشان ناراحت نگردند، قضاوت را به عهده امیرالمؤمنین گذاشت و فرمود: بروید از پدرتان بپرسید. پدر جان شما بفرمایید خط کدامیک از ما بهتر است؟
علی علیه السلام احساس کرد اگر قضاوت کند یکی از آنان ناراحت خواهد شد، از این رو فرمود: عزیزانم بروید از جدتان پیامبر اکرم بپرسید.
- پدر بزرگ و مهربان خط کدام یک از ما بهتر است؟
پیامبر: من درباره شما قضاوت نمی کنم، مگر این که از جبرئیل بپرسم. جبرئیل خدمت رسول خدا رسید عرض کرد: یا رسول الله! من هم در بین ایشان قضاوت نمی کنم باید اسرافیل بین آنان قضاوت کند. اسرافیل گفت:من نیز تا از خداوند پرسش نکنم، قضاوت نخواهم کرد. اسرافیل: خدایا! خط حسن بهتر است یا خط حسین؟ خطاب آمد: قضاوت به عهده مادرشان فاطمه علیها السلام است باید بگوید خط کدام یک از آنان بهتر است.
حضرت فاطمه علیها السلام فرمود:
عزیزانم دانه های این گردن بند را میان شما پراکنده می کنم هر کدام از شما بیشترین دانه ها را جمع کند خط او بهتر است. آن گاه دانه های گردن بند را پراکنده کرد، خداوند به جبرئیل دستور داد به زمین فرود آمده دانه های گردن بند را بین ایشان تقسیم کند تا هیچ کدام آن دو بزرگوار رنجیده خاطر نشود. جبرئیل نیز برای احترام و تعظیم ایشان امر خدا را بجا آورد.
📚 بحار ج 43، ص 309
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
حاج امین در خانه را کاملا باز کرد. تاکسیاش را از خانه بیرون آورد. به خیابان اصلی رفت . با حرکت آرام به کنارهی خیابان نگاه می کرد و مسافران را سوار می کرد. مسافرِ اول پیاده شد و گفت : آقا ! چقدر باید بدهم ؟
حاج امین به بالای شیشهی جلو نگاهی کرد . زیر لب چیزی گفت. بعد به مسافر رو کرد و گفت: 100 تومان.
تاکسی پولش را گرفت و حرکت کرد.
اندکی بعد، مسافر دوم گفت: «آقا اینجا پیاده می شم. چقدر می شه »
دوباره حاج امین به بالای شیشهی جلو نگاهی کرد . زیر لب چیزی گفت. بعد به مسافر گفت: 125 تومان.
مسافر از قیمت منصفانه اش تعجب کرد. آرام به شیشهی جلو نگاهی کرد. روی کاغذ سادهای با خط زیبا نوشته بود:
امان ز لحظهی غفلت که شاهدم باشی یا بن الحسن
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚حسودی
روزگاری در سرزمینی، زنى بود بسیار حسود، همسایهاى داشت به نام خواجه سلمان كه مردى ثروتمند و بسیار شریف و محترم بود، زن بر خواجه رشك مىبرد و مىكوشید كه اندكى از نعمتهاى آن مرد شریف را كم كند و نیک نامى او را از میان ببرد؛ ولى كارى از پیش نمىبرد و خواجه به حال خود باقى بود.
عاقبت روزى تصمیم گرفت، كه خواجه را مسموم كند، حلوایى پخت و در آن زهرى بسیار ریخت و صبحگاهان بر سر راه خواجه ایستاد؛ هنگامى كه خواجه از خانه خارج شد، حلوا را در نانى نهاده، نزد خواجه آورد و گفت: خیراتى است.
خواجه، حلوا را بستاند و چون عجله داشت، از آن نخورده به راه افتاد و به سوى مقصدى از شهر خارج شد. در راه به دو جوان برخورد كه خسته و مانده و گرسنه بودند، خواجه را بر آن دو، شفقت آمد، نان وحلوا را به آنها داد؛ آن دو آن را با خشنودى فراوان، از خواجه گرفتند و خوردند و فىالحال مردند.
خبر به حاكم شهر رسید و خواجه را دستگیر كرد، هنگامى كه از وى بازجویى شد، خواجه داستان را گفت. حاكم كسى را به سراغ زن فرستاد، زن را حاضر كردند، چون چشم زن به آن دو جنازه افتاد، شیون و زارى آغاز كرد و فریاد و فغان راه انداخت؛ معلوم شد كه آن دو تن، یكى فرزند او، و دیگرى برادر او بوده است. خود آن زن هم از شدت تأثر و جزع پس از یكى دو روز مرد.
این حسود بدبخت، گور خود را با دست خود كند و دو جوان رعنایش را فداى حسد خویش كرد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
CQACAgQAAxkDAAFgpaRiMUCto5pFkiZgLj-sbjdW04EaJQACHwgAAhj4eFDTcCwlpQazESME.mp3
2.74M
🌸 #میلاد_امام_زمان(عج)
💐همین روزاست که بیاد
💐همین روزاست که بیاد منتقم حسین
🎤 #مهدی_رعنایی
👏 #سرود
👌فوق زیبا
@maadahi
📚دروغ مصلحتآمیز بِه ز راست فتنهانگیز
پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد. اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد. شاه به یکی از وزرای خود گفت: او چه میگوید؟ وزیر گفت: به جان شما دعا میکند. شاه اسیر را بخشید.
وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت: ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد.
پادشاه گفت: تو راست میگویی اما دروغ آن وزیر که جان انسانی را نجات میدهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی میشود.
جز راست نباید گفت
هر راست نشاید گفت
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
روزى حضرت عیسى (ع) از صحرایى می گذشت. در راه به عبادتگاهى رسید که عابدى در آنجا زندگى می کرد. حضرت با او مشغول سخن گفتن شد. در این هنگام جوانى که به کارهاى زشت و ناروا مشهور بود از آنجا گذشت.
وقتى چشمش به حضرت عیسى (ع) و مرد عابد افتاد، پایش سست شد و از رفتن باز ماند و همانجا ایستاد و گفت: خدایا من از کردار زشت خویش شرمندهام. اکنون اگر پیامبرت مرا ببیند و سرزنش کند، چه کنم؟ خدایا! عذرم را بپذیر و آبرویم را مبر.
مرد عابد تا آن جوان را دید سر به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! مرا در قیامت با این جوان گناهکار محشور مکن.
در این هنگام خداى برترین به پیامبرش وحى فرمود که به این عابد بگو: ما دعایت را مستجاب کردیم و تو را با این جوان محشور نمیکنیم، چرا که او به دلیل توبه و پشیمانى، اهل بهشت است و تو به دلیل غرور و خودبینى، اهل دوزخ.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
⚫️📚عطا و دعای امام موسی کاظم ع
محمد بن مغیث از کشاورزان مدینه بود. وی نقل می کند: یک سال محصولات زیادی در زمین کشاوری خود کاشتم. آن سال زراعت خوب بود؛ اما هنگام فرا رسیدن محصول، ملخ های بسیار آمدند و تمام زراعت مرا خوردند. در مجموع 120 دینار خسارت دیدم. پس از این حادثه در جایی نشسته بودم ناگهان امام کاظم علیه السلام را دیدم که نزدیک آمدند و پس از سلام از من پرسیدند: از زراعت چه خبر؟ گفتم تمام زراعتم درو شده و ملخ ها ریختند و همه را نابود کردند. امام فرمود: چقدر خسارت دیده ای؟ عرض کردم یک صد و بیست دینار خسارت دیده ام. اما به غلامش فرمود: یکصد و پنجاه دینار همراه دو شتر جدا کن و به او تحویل بده. آن گاه به من فرمود: سی دینار با دو شتر اضافه بر خسارت تو داده ام. عرض کردم مبارک باشد. سپس به امام گفتم به داخل زمین تشریف بیاورید و برای بنده دعایی بفرمایید. امام وارد زمین شدند و در حق من دعا کردند. به برکت دعای امام، آن دو شتر بر اثر زاد و ولد زیاد شدند و آنها را به ده هزار دینار فروختم و زندگی ام پربرکت شد.
(📚محمدی اشتهاردی، 1377: 143 و 144)
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
CQACAgQAAxkDAAFgxSpiMhDzFVaxa-QYW2q73kLc-LzZDgAClgYAAoutYVBU32OL52NdCiME.mp3
6.29M
🌸 #میلاد_امام_زمان(عج)
💐عمر من کوتاه و فاصله کوتاهه
💐وعده من با تو نیمه ی هر ماهه
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
👏#سرود
👌بسیار زیبا
📚نمونهای از شهامت علیاکبر(ع)
عقبه بن سمعان گوید: هنگامی که امام حسین(ع) به سوی کوفه میآمدند، وقت سحر از قصر «بنی مقاتل» که شب را در آنجا مانده بودیم، خارج شدیم، در حین حرکت کاروان، لحظهای خواب امام حسین را فرا گرفت و سپس بیدار شد و سه مرتبه فرمود:
«إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ، وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ»
فرزند برومند آن حضرت، حضرت علیاکبر(ع) در حالی که بر اسبش سوار بود، نزد پدر آمد و عرض کرد: فدایت شوم چرا آیه «استرجاع» و حمد خدا را به زبان جاری کردی؟
امام حسین: لحظهای خواب مرا ربود، در این هنگام سوارهای را مشاهده کردم که گفت: این قافله میرود ولی مرگ دنبال آنان میآید. دانستم که آن قوم، ما هستیم که مرگ به سراغ ما میآید.
علیاکبر: ای پدر بزرگوارم! آیا ما بر حق نیستیم؟!
امام حسین: سوگند به آن کس که بندگان به او برمیگردند، آری ما برحقیم!
علیاکبر: «اِذاً لَا نُبالِی اَن نَمُوتَ مُحقِّینَ:
اگر ما بر حق هستیم در این صورت باکی از مرگ نداریم.»
امام حسین: خداوند جزای نیکی که بهترین جزای فرزند از پدرش باشد به تو عنایت فرماید.[١]
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
اى كـاش كه زيـنــت بـهــارش باشيم
در شادى و غم ،هميشه يارش باشيم
اندازه يـك روز در ايـن ســال جـديـد
آرامـش قـلــب بـى قـرارش باشـيم
#اللهم_عجل_لوليك_الفرج🌸💚
#میلاد_امام_زمان(عج)🎉✨
#مبارک_باد🎊❣️✨
📚داستان زیبا
مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد .
عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده .
زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند .
ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش.
بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...
صدقه را بنگر که چه چیزیست! !!
صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است .
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚داستان کوتاه
روزگاری "مردی فاضل" زندگی میکرد.
او هشتسال تمام مشتاق بود "راه خداوند" را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا میشد و "دعا" میکرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.
یک روز همچنان که دعا میکرد، "ندایی" به او گفت بهجایی برود.
در آن جا مردی را خواهد دید که راه "حقیقت و خداوند" را نشانش خواهد داد.
مرد وقتی این ندا را شنید، بیاندازه "مسرور شد" و به جایی که به او گفته شده بود، رفت.
در آن جا با دیدن مردی "ساده، متواضع و فقیر" با لباسهای مندرس و پاهایی خاک آلود، "متعجب" شد.
مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید.
بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت:
"روز شما به خیر"
مرد فقیر به آرامی پاسخ داد:
"هیچوقت روز شری نداشتهام."
پس مرد فاضل گفت:
"خداوند تو را خوشبخت کند."
مرد فقیر پاسخ داد:
"هیچگاه بدبخت نبودهام."
تعجب مرد فاضل بیشتر شد:
"همیشه خوشحال باشید."
مرد فقیر پاسخ داد:
"هیچگاه غمگین نبودهام."
مرد فاضل گفت: "هیچ سر درنمیآورم."
خواهش میکنم بیشتر به من توضیح دهید."
مرد فقیر گفت:
" با خوشحالی اینکار را میکنم.
تو روزی خیر را برایم آرزو کردی! درحالیکه من هرگز "روز شری" نداشتهام، زیرا در همهحال، خدا را "ستایش" میکنم.
اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من همچنان خدا را "میپرستم."
اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش میکنم و از او "یاری" میخواهم بنابراین هیچگاه روز شری نداشتهام.
تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالیکه من هیچوقت بدبخت نبودهام زیرا همیشه به درگاه خداوند "متوسل" بودهام و میدانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آنچه را برایم پیشبیاید، میپذیرم.
"سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه هدیههایی از سوی خداوند هستند."
* تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالیکه من هیچگاه غمگین نبودهام زیرا "عمیقترین آرزوی قلبی من،" زندگیکردن بنا بر "خواست و ارادهی خداوند" است.*
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚غازی خان
در زمان قدیم یک شکارچی بود که هر روز به شکار می رفت و دست خالی بر میگشت . یکی از روزها این مرد شکارچی غازی شکار کرد و به خانه آورد و به زنش گفت : از تو می خوام که این غاز را درست و تر و تمیز بپزی تا دو نفری بدون اینکه کسی بفهمد آنرا بخوریم . خودت میدانی چقدر برای شکار این غاز زحمت کشیده ام . مبادا کسی از قضیه سردربیاورد . زن شکارچی هم که خیلی خوشحال شده بود قبول کرد وغاز را توی کماجدان گذاشت و رفت به مطبخ که آنرا بپزد . از قضا نزدیکیهای غروب بود که در خانه شان زده شد . وقتی زن شکارچی در را باز کرد دید ای داد و بیداد مهمان است که حتما شب را مزاحمشان میشود . مهمان آمد داخل و نشست . وقت شام خوردن که شد شکارچی به زنش گفت :« مبادا غاز را برای مهمان بیاوری برو دو تا پیاز و کمی پنیر بردار و بیار تا بخورد ، ماهم خودمان را میزنیم به سیری و چند لقمه ای زورکی میخوریم تا اشتهایمان کور نشود وبتوانیم نصف شب که مهمان خوابش برد غاز رابخوریم .مرد شکارچی هرچه گفت زنش گوش کرد . ولی مهمان از قصه غاز خبردار شد و سعی کرد کم بخورد بلکه بتواند یک جوری برای غاز نقشه ای بکشد . بعد از شام هر سه نفرخوابیدند . شکارچی و زنش به خواب رفتند ولی مهمان به هوای غاز نگذاشت خوابش ببرد و بیدار ماند .
وقتی خروپف زن و شوهر به هوا رفت از جایش بلند شد و رفت پای خام نونی دو تا از آن نان های ترو تازه برداشت و یواش یواش رفت توی مطبخ و غاز را که توی کماجدان بود پیدا کرد . در کماجدان را برداشت وگفت : بی انصافها لامصبا چه میشد که سرپسین غاز میآوردید و باهم میخوردیم . راستی خدا را خوشتر نمیآمد که خودتان میخوردید و یک لقمه ای هم به من میدادید ؟ خیلی از این حرفها با خودش گفت و غاز راخورد و یک ذره هم برای آنها نگذاشت . یک کفش ساغری سلطون هم –که شکارچی برای زنش خریده بود – دم دراطاق بود . آنرا برداشت و به جای غاز توی کماجدان گذاشت و با شکم سیر سرجایش راحت گرفت خوابید .شکارچی کمی که گذشت از خواب بیدار شد و زنش را هم بیدار کرد . گفت: بنده خدا وقت خوردن غاز حالا است . زنش گفت : مهمان را امتحان کنیم ببینیم خواب است یا بیدار؟ اگر خواب بود آن وقت میرویم و غاز را میخوریم . شوهرش قبول کرد دونفری شروع کردند به صحبت .یکی می گفت من نادرشاه را یاد میدهم . یکی گفت من شاه عباس را یاد میدهم . شکارچی برای اینکه بفهمد مهمان خواب است یا بیدار خطاب به مهمان گفت : تو چه پادشاهی بیادت میآید ؟... مهمان آهی از ته دل کشید و گفت : ای ... من هیچ پادشاهی یادم نمیآید ، هرکاری میکنم یادم میرود فقط زمانیکه ساغری سلطون جانشین غازی خان شد یاد میدهم دیگر هیچی یاد ندارم ...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚سه دختران
يکى بود يکى نبود، غير از خدا هيشکى نبود. زنى سه تا دختر داش يه روز از روزا که از خونه بيرون مىرفت، دختراشو به دور خودش جمع کرد و گفت:'بچهها، من ميخام برم بازار. اگه کسى به خونه اومد و سراغ منو گرف مبادا لام تا کام حرفى بزنينها، خوب فهميدين؟ ممکنه خاسگار باشه.'دخترا دس رو چشاى خود گذاشتن و همه با هم گفتن:'خيل و خوب مادر جون ما هم لال مىشيم.'پس از رفتن مادرشون از خونه، هر سه تا به اتاق رفتن و در گوشهاى از اتاق کز کردن و هيچ نمىگفتن. يکى دو ساعت که گذش، زنى چادر چاقچورى تو خونشون اومد. وختى که دخترارو تو اتاق ديد ازشون سراغ مادرشونو گرفت. دخترا بروبر اونو نيگا کردن و هيچى نگفتن. زنک دوباره از اونا پرسيد:'دختر خانوما، آخه مادرتون کجاس، چرا حرف نمىزنين، مگه خدا نکرده لالين؟' باز دخترا به زنک ماتشون زده بود و هيچ نمىگفتن. حوصلهٔ زنک از اين لالبازى آنها سر رفته بود. مگساى زيادى هم از سر و روى دخترا بالا مىرفتن و کفر اونارو درآورده بودن.عاقبت، دختر وسطى ذله شد و از جاش بلن شد و با چادر نمازش به جون مگسا افتاد و اونارو مىزد و هى مىگفت:'يس، تيس مدسينا.تيس، تيس مديسينا'دختر بزرگه که ديد خواهرش حرف زد خندهاى کرد و گفت:'اوهو آبجى مگه ننه نگلف حرف نتتينا؟'دختر کوچيکه که ديد دو تا خواهرش حرف زدن و تنها او هيچى نگفته و نصيحتهاى مادرش گوش کرده خوشحال شد و گفت:'هوم الحمدونتينا که من نتتينا!'زنک که حرف زدن سه تا دخترارو ديد، وارف و با خودش گفت:'خوب شد فهميدم اينا لال و ديوونن وگه نه، يه عمر پسرام ذليل ميشدن.' زود از جاش بلند شد و از راهى که اومده بود رفت.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘