eitaa logo
حکایتهای بهلول و ملا نصرالدین
6.4هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
2.3هزار ویدیو
16 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم مرکز خرید و فروش کانال در ایتا👇 https://eitaa.com/joinchat/223674416C035f1536ee اینجا میتونی کانالتو بفروشی یا کانال مناسب بخری👆 تبلیغات انبوه در بهترین کانال های ایتا 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/926285930Ceb15f0c363
مشاهده در ایتا
دانلود
CQACAgQAAx0CSmRjDAACSVliajaKAYZqK0tu8w6IjjfS1GnwxAACmAcAAol6eFPs3qc318jOOiQE.mp3
4.21M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع) 🍃با هزار آرزو اومدم این شبا 🍃تا بشم زائر کربلا 🎤 👌بسیار دلنشین 🌷 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙دعای روز بیست وهفتم ماه مبارک رمضان🌙 التماس دعا🤲🏻 مجمع طلاب فتح المبین
Tahdir joze27.mp3
4.02M
تلاوت جزء بیست‌و هفتم قرآن کریم استاد معتز آقایی
🌹 مرد ثروتمندی با لباس‌های پاکیزه و تمیز خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله آمد و نشست. بعد از او مرد فقیری با لباس‌های کهنه و مندرس وارد شد و پهلوی همان ثروتمند نشست. ثروتمند لباس آراسته خود را از کنار مستمند تازه وارد جمع کرد. پیامبر فرمودند: ترسیدی لباست را کثیف نماید؟ عرض کرد: خیر. پرسید: پس برای چه این عمل را انجام دادی؟ (با حال شرمندگی) گفت: مرا همنشینی(نفسی) است که هر کار خوب را در نظرم بد و هر کار بد را در نظرم خوب جلوه می‌دهد؛ (و ادامه داد): یا رسول الله حاضرم نصف مال خود را برای کیفر عملم به او ببخشم. پیامبر به فقیر فرمودند: آیا می‌پذیری؟ عرض کرد: نه یا رسول الله. ثروتمند گفت: چرا؟ گفت: می‌ترسم آنچه را از تکبر و خودپسندی تو را فرا گرفته، مرا هم فرا گیرد. ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
☸سنگسار(رجم) درزمان خلافت امیرالمومنین زنی به پیشگاه حضرت علی می آید ودرحضور جمع یاران واصحاب که درمسجد جمع بودند اظهارمیدارد واعتراف میکند که زنا کرده! امام علی اصلا توجهی به زن نمی کند! زن باردوم حرف خود را تکرار کرده وطلب مجازات برای خودش میکند بازامام توجهی نمی کند! بارسوم باز زن حرف خودرا تکرار میکند ومی گوید مجازات این جهان مرا ازاین گناه پاک خواهد کرد لطفا مجازات کنید امام بامکثی طولانی به اومیگوید برو خانه ات وفردا بیا! زن میرود وفردایش دوباره همان سخنان را می گوید! امام دوباره او را حواله به فردا میدهد تا بلکه ازاین اعتراف منصرف شده ونیاید! زن برای روز سوم باز همین سخنان را درحضور همه اعتراف میکند اصحاب متعجب ومنتظر حکم امام هستند امام اززن می پرسد آیا بارداری؟ زن جواب میدهد بله امام میفرماید برو و کودکت را به دنیا بیاور! زن میرود وبعداز ماهها دوباره برمیگردد وهمان سخنان را عرض میکند که مراز گناهم پاک گردان! امام میفرماید برو ودوسال به کودکت شیر بده! زن میرود وبعداز دوسال دوباره برمیگردد ومصرّ به اجرای حکم است! اعتراض مردم حاضر که خواهان اجرای حکم سنگسار بودند امام را بر آن داشت تا حکم را اجرا کند! امام علی ،حسنین را باخود میبرد!! وروبه جمعیت کرده ومیگوید فقط کسانی میتوانند به این زن سنگ بزنند که خود دچار گناه کبیره نباشند جمعیت یک به یک سنگها را برزمین میریزند! امام علی دوسنگ ریزه برداشته وبه دست امام حسن وامام حسین میدهد واین دوسنگ ریزه به سمت زن توبه کار پرتاب میشود ! زن به خانه نزد کودکش برمیگردد! 🌹این چهره ی واقعی اسلام واحکام پاک الهیست 📚منبع: داستان راستان نوشته مرحوم مرتضی مطهری ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
💠تاجر خرمایی که هرگز ضرر نمی کند حکایت چنین است که ... تاجری دمشقی همیشه به دوستانش می گفت که من در زندگی ام هرگز تجارتی نکرده ام که در آن زیان کنم حتی برای یک بار ! دوستانش به او می خندیدند و می گفتند که چنین چیزی ممکن نیست که حتی یکبار هم ضرر نکرده باشی ... تا اینکه یکبار تاجر آنها را به مبارزه طلبید تا به آنها نشان دهد که راست می گوید .. او از دوستانش خواست که چیزی محال و نشدنی از او بخواهند تا او انجام دهد .. دوستانش به او‌ گفتند : اگر راست می گویی به عراق برو و خرما ببر و بفروش و در این امر موفق شو زیرا که آنجا خرما مثل خاک صحرا زیاد است و ‌کسی خرمای تو را نمی خواهد .. تاجر قبول کرد و خرمایی که از عراق آمده بود را خریداری کرد و به طرف بغداد راهی شد .. آورده اند که در آن هنگام خلیفه عراق برای تفریح و استراحت به طرف موصل رفته بود .. زیرا موصل شهری زیبا و بهاریست که در شمال عراق قرار دارد و به خاطر طبیعت زیبایش اسم دوبهاره را رویش گذاشته اند زیرا در سرما و‌گرما همچون بهار است دختر خلیفه گردنبند خود را در راه بازگشت از سفر گم کرده بود ، پس گریه کنان شکایت پیش پدرش برد که طلایش را گم کرده است .. خلیفه دستور به پیدا کردنش داد .. وبه ساکنان بغداد گفت هرکس گردنبند دخترش را بیابد پس پاداش بزرگی نزد خلیفه دارد و دختر خود را به او خواهد داد .. تاجر دمشقی وقتی به نزدیکی بغداد رسید مردم را دید که دیوانه وار همه جا را می گردند ... از آنها سؤال کرد که چه اتفاقی افتاده است ؟! آنها نیز ماجرا را تعریف کردند و بزرگشان گفت : متاسفانه فراموش کردیم برای راه خود توشه و غذایی بیاوریم و اکنون راه بازگشت نداریم تا اینکه گردنبند را پیدا کنیم زیرا مردم از ما سبقت می گیرند و ممکن است گردنبند را زودتر پیدا کنند .. پس تاجر دمشقی دستانش را به هم زد و گفت : من به شما خرما می فروشم ... مردم خرماها را با قیمت گرانی از او خریدند ...و او گفت : هاااا ... من برنده شدم در مبارزه با دوستانم ... این سخن به گوش خلیفه رسید که تاجری دمشقی خرماهایش را در عراق فروخته است !! این سخن بسیار عجیب بود زیرا که عراق نیازی به خرمای جاهای دیگر نداشت ! بنابراین خلیفه او را طلبید و ماجرا را از او سؤال کرد ؛ پس تاجر گفت : هنگامی که کودکی بودم، یتیم شدم و مادرم توانایی کاری نداشت ، من از همان کودکی کار می کردم و به مادرم رسیدگی می کردم ، و نان زندگی مان را در می آوردم .. در حالیکه پنج سال داشتم ... و کارم را ادامه دادم و کم کم بزرگ شدم تا به بیست سالگی رسیدم .. و مادرم را اجل دریافت ... او دستانش را بلند کرد و دعا کرد که خداوند مرا موفق گرداند و هرگز روی خسارت و زیان را نبینم در دین و دنیایم .. و ازدواج مرا از خانه حاکمان میسر گرداند و خاک را در دستانم به طلا تبدیل کند ... دراین هنگام که دعاهای مادر را برای خلیفه تعریف می کرد ناخودآگاه دستش را در خاک برد و بالا آورد و مشغول صحبت کردن بود که خلیفه گردنبند دخترش را در دست او دید ! خلیفه تبسمی کرد ، تاجر که آنچه در دستش بود را احساس کرد فهمید چیزی غیر از خاک را برداشته به دستان خود نگاه کرد دانست که این گردنبند دختر خلیفه است پس آن را برگرداند و دانست که از دعای مادرش بوده است ... اینچنین بود که برای اولین بار خرما از دمشق برای فروش وارد عراق شد .. و او نیز داماد خلیفه گشت !! سبحان الله از دعای مستجاب مادر که چنین زندگی فرزند را می سازد ... خداوندا برّ و نیکی به والدین را به ما عطا کن . ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🔴 زیارت امام زمان (عج) در روز جمعه 🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ نادر شاه عزم تسخیر هند را داشت در راه کودکی را دید که به مکتب میرفت از او پرسید چه میخوانی؟ پسر گفت: (قرآن) نادر شاه گفت: از کجای قرآن میخوانی؟ پسر گفت: انا فتحنا... نادر شاه از شنیدن نام قرآن و آیه انا فتحنا بسیار خرسند شد و آن را به فال پیروزی گرفت پس سکه ای زر به پسر داد ولی پسر از گرفتن آن امتناع نمود!! نادر شاه تعجب کرد و پرسید چرا نمیگیری؟ پسر گفت مادرم مرا تنبیه میکند و میگوید از کجا آورده ای!! نادر شاه گفت: خب بگو آن را نادرشاه افشار به من داده است پسر گفت مادرم هیچ وقت قبول نمیکند و میگوید نادر شاه مرد بسیار سخاوتمندی است اگر او میخواست به تو سکه بدهد به سکه ای اکتفا نمیکرد لکن سکه های بسیاری به تو میداد و تو را پیاده راهی نمیکرد!!! حرف پسرک به گرمی به دل نادرشاه نشست و چندین مشت سکه زر در دامن او بریخت و اسبی اصیل بدو داد و او را راهی نمود! زمانی که نادرشاه به قصر خویش بازگشت قصه را برای وزیر اعظم تعریف نمود. وزیر گفت: پادشاها! این بچه "حسن روحانی" بوده است و سر تو را هم کلاه گذاشته تا کسری بودجه اش را جبران کناد! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨ 📖 داستانڪـــــ ✍جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلی‌ها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زن‌ها از همسرم بهتراند.» حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه این‌ها تلخ‌تر ون ناگوارتر چیست؟» جوان گفت: «آری.» حکیم گفت: «اگر با تمام زن‌های دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگ‌های ولگرد محله شما از آن‌ها زیباترند.» جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی می‌گویی؟» حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمع‌کار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟» جوان گفت: «آری.» حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.»😊 ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📗 عارفی 40 شبانه روز چله گرفته بود تا خدا را زیارت کند ، تمام روزها روزه بود. در حال اعتکاف. از خلق الله بریده بود. صبح به صیام و شب به قیام. زاری و تضرع به درگاه او شب 36 ام ندایی در خود شنید که می گفت: ساعت 6 بعد از ظهر، بازار مسگران، دکان فلان مسگر برو خدا را ز یارت خواهی کرد عارف از ساعت 5 در بازار مسگران حاضر شد و در کوچه های بازار از پی دکان می گشت... می‌گوید: پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و به مسگران نشان می داد، قصد فروش آنرا داشت... به هر مسگری نشان می داد، وزن می کرد و می گفت: 4 ریال و 20 شاهی پیرزن می گفت:نمیشه6ریال بخرید؟ مسگران می گفتند: خیر مادر، برای ما بیش از این مبلغ نمی صرفد. پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می چرخید و همه همین قیمت را می دادند. بالاخره به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود. مسگر به کار خود مشغول بود که پیرزن گفت: این دیگ را برای فروش آوردم به 6 ریال می فروشم، خرید دارید؟ مسگر پرسید چرا به 6 ریال؟؟؟ پیر زن سفره دل خود را باز کرد و گفت: پسری مریض دارم، دکتر نسخه ای برای او نوشته است که پول آن 6 ریال می شود! مسگر دیگ را گرفت و گفت: این دیگ سالم و بسیار قیمتی است. حیف است بفروشی، امّا اگر اصرار داری من آنرا به 25 ریال می خرم!!! پیر زن گفت: مرا مسخره می کنی؟!!! مسگر گفت: ابدا" دیگ را گرفت و 25 ریال در دست پیرزن گذاشت!!! پیرزن که شدیدا متعجب شده بود؛ دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد. من که ناظر ماجرا بودم و وقت ملاقات فراموشم شده بود، در دکان مسگر خزیدم و گفتم: عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی؟!!! اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از 4 ریال و 20 شاهی ندادند آنگاه تو به 25 ریال می خری؟!!! مسگر پیر گفت: من دیگ نخریدم!!! من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد، پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند، پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشد، من دیگ نخریدم... از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که ندایی با صدای بلند گفت: با چله گرفتن و عبادت کردن کسی به زیارت ما نخواهد آمد!!! دست افتاده ای را بگیر و بلند کن، ما خود به زیارت تو خواهیم آمد ! گر دست فتاده‌ای بگیری...مردی ✓ 📗مجموعه داستانها و حکایتهای آموزنده👇 ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
💠اصحاب رقیم ! پیامبر اکرم - ص - فرمود : سه نفر بودند که برای بعضی از حوائج خود از شهر بیرون آمدند . در حالی که شب بود ، باران در راه آنها را فرا گرفت ، برای محفوظ ماندن از سرما و جانوران به غاری پناه بردند ، چون به درون غار رفتند سنگی بزرگ بر در آن غار افتاد و راه بیرون آمدن آنها را مسدود ساخت . ایشان مضطرب و پریشان شدند و طمع از جان بر گرفتند و گفتند : که هیچ کس بر حال ما مطلع نیست و بر فرض هم مطلع شوند کسی قدرت برداشتن این سنگ را ندارد . پس راه باز شدن این گره جز اخلاص و تضرع و زاری به درگاه خدای سبحان نیست که هر یک از ما بهترین عمل صالح خود را شفیع خود آوریم شاید ، خدای متعال ما را از این مهلکه نجات عنایت فرماید . آنگاه یکی از آنها گفت : خداوندا ! تو عالمی که من روزی کارگرانی داشتم که برایم کار می کردند ، مردی ظهر آمد او را گفتم تو نیز کار کن و مزد بستان . چون شام شد همه را یکسان مزد دادم ، یکی از کارگران گفت : او نیم روز آمده ، مزد من و او را یکسان می دهی ؟ گفتم : تو را با مال من چکار ؟ مزد خود را بستان . او در خشم شد و مزد نگرفت و رفت . من آنچه مزد او بود گوساله ای خریدم و در میان گاوهای خود رها کردم و از آن گوساله بچه هایی متولد شدند مدتی زیاد که گذشت ، آن مرد باز آمد ، ضعیف و نحیف و بی برگ و نوا شده بود و گفت : مرا بر تو حقی است . گفتم آن چیست ؟ گفت : من همان کارگرم که مزد خود را از تو نگرفتم ، من در او نگریستم ، وی را شناختم ، دست او را گرفتم و به صحرا بردم و گفتم : این گله گاو مال تو است و کس دیگری را در آن حقی نیست . گفت ای مرد ! مرا مسخره می کنی ؟ گفتم : سبحان الله ! این مال تو است ، حکایت به او گفتم و همه را تسلیم وی کردم . بار خدایا ! اگر می دانی که من این کار را برای رضای خاطر تو انجام دادم و هیچ غرضی دیگر در آن نداشتم ، ما را از اینجا خلاصی بخش . که ناگاه سنگ تکانی خورد و یک سوم در غار باز شد . دیگری گفت : خداوندا در یکی از سالها قحطی بود ، زنی با جمال نزد من آمد که گندم بخرد . به او گفتم : مراد من حاصل کن تا گندم به تو بدهم و گرنه از همان راهی که آمده ای بازگرد . وی از این عمل خودداری کرد و بازگشت . تا این که گرسنگی به خود و بچه هایش فشار آورد ، دوباره آمد و گندم خواست ، من خواسته ام را به او گفتم ، او باز هم ابا کرد و بازگشت . بار سوم از نهایت اضطرار و عجز نزد من آمد و گفت : ای مرد ! بر من و بچه هایم رحم کن که از گرسنگی هلاک می شویم ، من همان سخن را به او گفتم ، این بار هم امتناع کرد . بار چهارم چون عنان اقتدار از دست برفت ، راضی شد . من او را به خانه بردم تا به هدف شیطانی خود برسم ، دیدم که مثل بید در معرض باد بهاری می لرزد ، گفتم : چه حال داری ؟ گفت : از خدا می ترسم ، من با خود گفتم : ای نفس ظالم ! او در حال ضرورت از خدا ترسید و تو با وجود این همه نعمت ، اندیشه عذاب او نمی کنی ، آنگاه از کنار او برخاستم و زیادتر از آن چه می خواست به او دادم و او را رها کردم . بار خدایا ! اگر این کار را محض رضای تو کردم ما را از این تنگنا ، گشادگی بخش . همان موقع یک سوم دیگر از در غار باز شد و غار روشن گشت . مرد سوم گفت : خدایا ! مرا مادر و پدر پیری بود و من صاحب گوسفند بودم . نماز شام قدری شیر برای ایشان آوردم ، آنها خفته بودند . مرا دل نداد که آنها را بیدار کنم ، بر بالین ایشان نشستم و گوسفندان را به حال خود گذاشتم و با آن که از تلف شدن گوسفندان بسیار می ترسیدم ولی دلم به پدر و مادرم مشغول بود و از بالین آنها برنخواستم و ظرف شیر از دست ننهادم تا آن که صبح آفتاب طلوع کرد . آنان بیدار شدند و من آن شیر را به آنها خورانیدم . بار خدایا ! اگر این کار را برای رضای تو کردم و به این عمل رضای تو را جستم ، ما را از این گرفتاری نجات ده . آنگاه سنگ به تمامی زایل شد و راه غار باز گردید و آنها از غار بیرون آمدند . ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
💠▫️روزی شخصی خدمت حضرت علی(ع) میرود و میگوید یا امیر بنده به علت مشغله زیاد نمیتوانم همه دعاها را بخوانم،چه کنم؟ ♥️•☜حضرت علی(ع) فرمودند:↯ 💠▫️خلاصه تمام ادعیه را به تو میگویم ، هر صبح که بخوانی گویی تمام دعاها را خواندی ❶ (الحمدلله علی کل نعمه) 📝⇦خدایا شکرت برای هر نعمتی که به من دادی ❷ (و اسئل لله من کل خیر) 📝⇦واز خداوند میخواهم هر خیر و خوبی را ❸ (و استغفر الله من کل ذنب) 📝⇦خدایا مرا ببخش برای تمام گناهانم ❹ (واعوذ بالله من کل شر) 📝⇦خدایا به تو پناه می برم از همه بدی ها 📚بحار الانوار ، ج۹۱ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🔥 زن به شیطان گفت : آیا آن مرد خیاط را می بینی ؟ میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد ؟ شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد سپس زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن! زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت : چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد وآن زن به او گفت : اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز ، و زن خیاط گفت :بفرمایید،خوش آمدید.. و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد سپس شیطان گفت : اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم و آن زن گفت :کمی صبر کن نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟؟! شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟ آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر میخواهم برای اینکه دیروز رفتم به خانه ی یک زنی محترم برای ادای نمازو آن پارچه را آنجا فراموش کردم و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش. در حال حاضر شیطان در بیمارستان روانی به سر میبرد و اطلاع دیگری از وی در دسترس نیست! ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙دعای روز بیست وهشتم ماه مبارک رمضان🌙 التماس دعا🤲🏻 مجمع طلاب فتح المبین
مرحوم علاّ مه مجلسى به نقل از شيخ الطايفه مرحوم طوسى حكايت كند: روزى حضرت سجّاد، امام زين العابدين عليه السّلام به عنوان انجام مراسم حجّ خانه خدا، عازم مكّه مكرّمه گرديد. در مسير راه از شهر مدينه به مكّه ، به بيابانى رسيد كه دزدهاى بسيارى جهت غارت و چپاول اموال حاجيان و اذيّت و آزار ايشان ، سر راه ايستاده و كمين كرده بودند. همين كه امام عليه السّلام نزديك دزدان رسيد، يكى از آن دزدها جلو آمد و راه را بر آن حضرت بست و منع از حركت آن بزرگوار به سوى مكّه معظّمه گرديد. امام زين العابدين عليه السّلام با متانت و خون سردى به آن دزد خطاب نمود و اظهار داشت : چه مى خواهى ؟ و به دنبال چه چيزى هستى ؟ دزد پاسخ داد: مى خواهم تو را به قتل رسانده و آن گاه وسائل واموال تو را غارت كنم . حضرت فرمود: من حاضر هستم كه با رضايت خود اموال و آنچه را كه همراه دارم ، با تو تقسيم كنم و با رضايت خويش نصف آن ها را تحويل تو دهم . دزد راهزن گفت : من نمى پذيرم و بايد برنامه و تصميم خود را، كه گفتم اجراء كنم . حضرت سجّاد عليه السّلام فرمود: من حاضرم از آنچه كه به همراه دارم ، به مقدار هزينه سفر خويش بردارم و بقيّه آن را هر چه باشد در اختيار تو قرار دهم . وليكن دزد همچنان بر حرف خود اصرار مى ورزيد و با لجاجت پيشنهاد امام زين العابدين عليه السّلام را نپذيرفت . پس چون حضرت چنين حالت و برخوردى را از آن دزد مشاهده نمود، از او سؤ ال نمود: پروردگار تو كجاست ؟ دزد پاسخ داد: در خواب است. در اين موقع حضرت كلماتى را بر زبان مبارك خود جارى نمود و زمزمه اى كرد كه ناگهان دو شير درّنده پديدار گشتند؛ و به دزد حمله كردند و يكى سر دزد و ديگرى پايش را به دندان گرفت و هر يك او را به سمتى مى كشيد. سپس امام سجّاد عليه السّلام اظهار داشت : گمان كردى كه پروردگارت در خواب است! و بعد از آن ، امام عليه السّلام به سلامت و امنيّت به راه خود ادامه داد و به سوى مكّه معظّمه حركت نمود. منبع: بحارالا نوار: ج 46، ص 41 ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚داستان کوتاه روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند. عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن." شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! " عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد. سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد. او سومین عروسک را امتحان نمود. تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد. استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته " شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. " عارف پاسخ داد : " نه " و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی " شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! " عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن " برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند ‌ استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند ". ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌺 شخصی به محضر مرحوم شیخ رجبعلی خیاط رفت. و به او گفت من گرفتارم؛ زن ندارم؛ می‌خواهم ازدواج کنم؛ پول هم ندارم! شیخ گفت: برو شانزده دست غذا بخر و فقرا را اطعام کن،ان شاءلله مشکل تو حل خواهد شد. شخص به جناب شیخ گفت: آخر برای خرید این شانزده دست غذا هم پول ندارم! جناب شیخ گفت: برو قرض کن... شخص پولی قرض کرد و شانزده دست غذا خرید و مشکلش حل شد. از شیخ سوال کرد دلیل اینکه شما گفتید شانزده دست غذا چه بود؟ زیرا به بعضی‌ها می‌گویند به نیت پنج تن پنج دست غذا بخر و به فقرا بده! (و یا به نیت چهارده معصوم…) فرق من با آن ها چیست؟ شیخ گفت برای کار تو از حضرت ابوالفضل علیه‌السلام و حضرت زینب سلام الله علیها هم کمک گرفتیم؛ (و به آنان نیز متوسل شدیم). 📚کیمیای محبت ،ص۴۸ پ.ن: در روایات بسیاری آمده که برای حل شدن انواع مشکلات به اندازه وسع خود اطعام نماییم حتی اگر به اندازه نصف خرما باشد؛ همچنین از بزرگان نقل شده که دادن شکلات یا هر نوع شیرینی با دست خود به کودکان، تأثیر زیادی در حل شدن مشکلات دارد. این تأثیر در ماه رمضان به مراتب بیشتر است. ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
مرحوم علاّ مه مجلسى به نقل از شيخ الطايفه مرحوم طوسى حكايت كند: روزى حضرت سجّاد، امام زين العابدين عليه السّلام به عنوان انجام مراسم حجّ خانه خدا، عازم مكّه مكرّمه گرديد. در مسير راه از شهر مدينه به مكّه ، به بيابانى رسيد كه دزدهاى بسيارى جهت غارت و چپاول اموال حاجيان و اذيّت و آزار ايشان ، سر راه ايستاده و كمين كرده بودند. همين كه امام عليه السّلام نزديك دزدان رسيد، يكى از آن دزدها جلو آمد و راه را بر آن حضرت بست و منع از حركت آن بزرگوار به سوى مكّه معظّمه گرديد. امام زين العابدين عليه السّلام با متانت و خون سردى به آن دزد خطاب نمود و اظهار داشت : چه مى خواهى ؟ و به دنبال چه چيزى هستى ؟ دزد پاسخ داد: مى خواهم تو را به قتل رسانده و آن گاه وسائل واموال تو را غارت كنم . حضرت فرمود: من حاضر هستم كه با رضايت خود اموال و آنچه را كه همراه دارم ، با تو تقسيم كنم و با رضايت خويش نصف آن ها را تحويل تو دهم . دزد راهزن گفت : من نمى پذيرم و بايد برنامه و تصميم خود را، كه گفتم اجراء كنم . حضرت سجّاد عليه السّلام فرمود: من حاضرم از آنچه كه به همراه دارم ، به مقدار هزينه سفر خويش بردارم و بقيّه آن را هر چه باشد در اختيار تو قرار دهم . وليكن دزد همچنان بر حرف خود اصرار مى ورزيد و با لجاجت پيشنهاد امام زين العابدين عليه السّلام را نپذيرفت . پس چون حضرت چنين حالت و برخوردى را از آن دزد مشاهده نمود، از او سؤ ال نمود: پروردگار تو كجاست ؟ دزد پاسخ داد: در خواب است. در اين موقع حضرت كلماتى را بر زبان مبارك خود جارى نمود و زمزمه اى كرد كه ناگهان دو شير درّنده پديدار گشتند؛ و به دزد حمله كردند و يكى سر دزد و ديگرى پايش را به دندان گرفت و هر يك او را به سمتى مى كشيد. سپس امام سجّاد عليه السّلام اظهار داشت : گمان كردى كه پروردگارت در خواب است! و بعد از آن ، امام عليه السّلام به سلامت و امنيّت به راه خود ادامه داد و به سوى مكّه معظّمه حركت نمود. منبع: بحارالا نوار: ج 46، ص 41 ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
علی بن خالد گفت : من در پادگان محمدبن عبدالمک بودم که شنیدم شخصی ادعای نبوت کرده و در اینجا زندانی می باشد . به دیدن او رفتم ، پولی به نگهبانان دادم تا اجازه ملاقات به من دادند . وقتی نزد او رفته و مقداری صحبت کردم او را مردی عاقل و با فهم یافتم . از او پرسیدم : جریان تو چیست ؟ گفت : من عابدی هستم که در مقام راءس الحسین (ع ) در شام عبادت می کنم . شبی در آنجا مشغول عبادت بودم که شخصی نزد من آمد و گفت : برخیز ، من برخاستم و با او حرکت کردم . چند قدمی بیشتر نرفته بودیم که به مسجد کوفه رسیدیم ، او نماز خواند و من هم نماز خواندم و بعد حرکت کردیم و پس از پیمودن چند قدم به مسجد رسول خدا(ص ) در مدینه رسیدیم . سلام بر پیامبر کرده ، نمازی خواندیم و حرکت نمودیم . پس از مدت کوتاهی به مکه رسیدیم ، طواف کردیم و از آنجا خارج شدیم . بلافاصله به شام در محل عبادت خودم رسیدم آن شخص ناپدید شد . من در حال تعجب باقی ماندم . یکسال گذشت . باز آن شخص ظاهر شد و مانند سال قبل مرا به کوفه و مدینه و مکه برد و باز گردانید . چون خواست برود ، او را قسم دادم که خود را معرفی کند ، فرمود : من محمدبن علی بن موسی بن جعفر (امام نهم ) هستم ! من این جریان را برای دیگران نقل کردم . خبر دهان به دهان گشت تا به گوش محمد بن عبدالملک رسید . ماءموران او آمدند و مرا دستگیر کرده و به زندان انداختند و تهمت ادعای پیامبری بر من بستند . علی بن خالد گفت : من به او گفتم : حال و جریان خودت را بنویس تا من نزد محمد بن عبدالملک ببرم ، شاید مفید باشد . او قصه خود را نوشت و من آن را به وسیله شخصی نزد محمد بن عبدالملک فرستادم . پسر عبدالملک در پشت نامه او نوشت : آن کسی که در یک شب او را به کوفه و مدینه و مکه برده بیاید و او را از زندان آزاد کند ! من خیلی ناراحت شدم . فردای آن روز برای دادن خبر به او و توصیه او به صبر و بردباری به زندان رفتم . دیدم مردم اجتماع کرده اند و نگهبانان این طرف و آن طرف می روند و مضطرب هستند ، علت را پرسیدم ، گفتند : زندانی که ادعای پیامبری می کرد دیشب ناپدید شده ، درها بسته بود ، نگهبانان کاملا مواظب بوده اند ولی نمی دانیم او پرنده ای شده و پرواز کرده یا به زمین فرو رفته است . من با دیدن این جریان از مذهب خود که زیدی بودم دست کشیدم و مذهب حقه شیعه اثنی عشریه را برای خود انتخاب کردم . ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
تحدیر(تندخوانی)جزء۲۸ قرآن‌کریم - <unknown>.mp3
3.99M
تندخوانی جزء بیست و هشتم قرآن کریم با صدای استاد معتز آقایی. •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نقل است در قرن نهم هجری در تبریز کودکی در پشت‌بام بازی می‌کرد، که در حین بازی پایش لیز می‌خورد و از بالا به پایین پرت می‌شود؛ پیرمرد حمّالی که امور زندگی خود را با حمل بار میگذارند كودك را که در حال افتادن بود دید؛ او به زبان محلی خود میگوید: «ساخلیان ساخلار» یعنی «نگهدارنده نگهدار»! در این هنگام بچه آرام پایین آمده، او ‌را میگیرد و بر زمین میگذارد! مردم که شاهد ماجرا بودند حمال پیر را در میان گرفتند، و لباس‌های او را تکه تکه کردند و به عنوان تبرک برداشتند و از او جویا میشدند که چگونه این‌کار را انجام داده؟! آیا او امام زمان است؟!! آیا او‌ از اولیای الهی است؟ و... او پاسخ داد: ای مردم، من آدم فوق‌العاده‌ای نیستم، کشف و کرامت ندارم، اکنون هم کار خارق‌العاده‌ای نکرده‌ام، یک عمر من امر خدا را اطاعت کردم، یک لحظه هم خداوند دعای مرا اجابت کرد. مردم این واقعه را بر سر زبان‌ها انداختند و این حمال تا به امروز جاودانه شد. 🌺بقره آیه ۱۸۶: و هنگامی که بندگان من، از تو در باره من سؤال کنند، (بگو:) من نزدیکم؛ دعای دعا کننده را، به هنگامی که مرا می‌خواند، پاسخ می‌گویم؛ پس باید دعوت مرا بپذیرند. ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌹 امام صادق علیه السلام جویای حال یکی از یارانش به نام عمر بن مسلم شد، شخصی عرض کرد: او به عبادت روی آورده و تجارت را ترک نموده است! امام فرمود: «وای بر او، آیا نمی‌داند دعای ترک کننده کسب و کار، مستجاب نمی‌شود؟ گروهی از اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله پس از آنکه آیه دوم و سوم سوره طلاق نازل شد (کسی که پرهیزکار باشد، خداوند راه گشایشی برای او قرار می‌دهد، و به او از جائی که گمان نبرد، روزی می‌دهد، و کسی که به خدا توکل کند، خدا او را کافی است). بعضی از اصحاب درها را بر روی خود بستند و به عبادت مشغول شدند و گفتند: خدا ما را کفایت می‌کند. این خبر به رسول خدا صلی الله علیه و آله رسید، آنحضرت برای آن‌ها پیام فرستاد: چه عاملی شما را به این کار واداشته است؟ گفتند: طبق آیه دوم و سوم سوره طلاق خداوند متکفل روزی ما شده، از این جهت مشغول عبادت شده‌ایم! پیامبر صلی الله علیه و آله به آن‌ها فرمود: کسی که کار و کسب را رها کند و مشغول عبادت شود (متقی نیست و) دعایش مستجاب نمی‌گردد، بر شماست به کار و کسب. ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✍واعظی بر روی منبر از خدا می‌گفت؛ ولی کسی پای منبر او نمی‌رفت. روز بعد واعظ دیگری می‌رفت و منبر او شلوغ بود در حالی که هر دو واعظ دوست و اهل علم بودند. روزی واعظِ کم‌طالب به واعظِ پُرطالب گفت: راز این جمعیت شلوغ در پای منبر تو چیست؟ واعظ پُرطالب دست او را گرفت و به بازار بزازها رفتند. یک مغازه پارچه‌فروشی‌ شلوغ و پارچه‌فروشیِ دیگر کنار او خلوت بود. دلیلش را پرسیدند: دیدند که مغازۀ پارچه‌فروشِ شلوغ برای خودش است ولی پارچه‌فروشِ خلوت، فروشنده است. واعظ پُرطالب گفت: من همچون آن پارچه‌فروش که برای خود می‌فروشد، سخنم را خودم خریدارم، پس خدا نیز از من می‌خرد و مشتریان را به پای منبر من روانه می‌کند، ولی تو مانند آن فروشنده‌ای هستی که برای دیگری می‌فروشد، هر چند جنس او با جنس مغازۀ همسایه‌اش فرقی ندارد. سخنان تو مانند سخنان من است، ولی تو برای کسب لذت از دیگران سخن می‌گویی نه برای کسب لذت خودت! سخنی را که می‌گویی نخست باید خودت خریدارش باشی. در هر دو مغازه جنس یکی بود و قیمت هم یکی، ولی فروشنده‌ها متفاوت بودند و اختلاف‌نظر مشتری از نوع جنس پارچه نبود، از نوع جنس فروشنده بود. ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌷🌷🌷 داستان کوتاه گویند منصور حلاج در ظهر...ماه رمضان از کوچه یی میگذشت ...جذامیان را دید در حال صرف ناهار..جذامیان بر او تعارف کرد.او نیز نشست بر سرسفره و چند لقمان بر دهان گذاشت..جذامیان گفتند دیگران بر سر سفره ما ننشستند..حلاج گفت آنان روزه بودند و برخاست..موقعه افطار شاگردانش گفتند استاد ما خود دیده ایم که شما روزه شکستید...حلاج گفت ما مهمان خدا بودیم روزه شکستیم ولی دل نشکستیم... آنشب که دلی بود به میخانه نشستیم آن توبه صد ساله به پیمانه شکستیم از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚دماغ زن مرده روزه خوار را شكستند!! مرحوم حاجى نورى از قول يكى از علماى نجف نقل مى كند پدر و مادرم در اصفهان بودند و به من نامه مى نوشتند; ولى مدتى بود كه نامه آنها نمى آمد. در خواب ديدم جنازه مادرم را مى آوردند در حالى كه بينى او شكسته بود و خون مى آمد و نيز او را مى زنند: رفتم گفتم: مگر چه كرده است؟ گفتند: ما مأمور عذاب او هستيم. من وحشتزده از خواب بيدار شدم. طولى نكشيد كه به من خبر رسيد كه جنازه اش را به كربلا آورده اند و براى نماز و دفنش بيا. من رفتم تا او را از تابوت درآورم; سر تابوت را كه باز كردم ديدم كفن مادرم خونين است چونكه دماغ او شكسته بود. از آن كسى كه مأمور حمل جنازه بود علّت را پرسيدم، او عذر آورد كه تقصير من نبود چون كه چند جنازه را با هم مى آوردم; در فلان منزل كه پياده شديم جنازه ها را روى هم گذاشته بوديم، قاطرها با هم نزاع كردند و به تابوتها خودند تابوت مادر تو افتاد; براى همين دماغش شكست. وقتى آن را ديدم متوجه شدم كه تعبير همان خواب است و فهميدم كه بقيه خوابم نيز صحيح است و مادرم الآن در عالم برزخ در عذاب است و به فكر عذاب قبرش افتادم. به حرم حضرت ابوالفضل العباس7 آمدم و متوسّل شدم به آن حضرت به طور جدّى از آقا خواستم مادرم را شفاعت كن و عهد كردم كه براى قضاى نماز و روزه هاى او نايب بگيرم. يكى دو ماه براى نماز و روزه هاى مادرم نايب گرفتم، ولى بعدها فراموش كردم. پس از دو ماه در عالم رؤيا همان قضيه را دوباره ديدم. گفتم: مگر قمر بنى هاشم شفاعت نكرد؟ گفتند: تو به عهد خود وفا نكردى از خواب بيدار شدم و نماز و روزه هايش را بجا آوردم. اف بدان مردى كه سازد اختيار از براى خويش همسر بى نماز زندگى دشوار باشد بر زنى باشدش در دهر شوهر بى نماز هيچ مى دانى نمى بايست داد بر كسى گر خواست دختر بى نماز 📚 دستغيب، عبدالحسين، داستانهاى پراكنده، ج 3، ص 140. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ ☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘