📚 #داستان_کوتاه
در زمانهای دور، روستایی بود که فقط یک چاه آب آشامیدنی داشت. یک روز سگی به داخل چاه افتاد و مرد. آب چاه دیگر غیر قابل استفاده بود. روستاییان نگران شدند و پیش مرد خردمندی رفتند تا چاره کار را به آنان بگوید.
مرد خردمند به آنان گفت که صد سطل از چاه آب بردارند و دور بریزند تا آب تمیز جای آن را بگیرد.
روستاییان صد سطل آب برداشتند اما فرقی نکرد و آب کثیف و بدبو بود.
دوباره پیش خردمند رفتند. او پیشنهاد کرد که صد سطل دیگر هم آب بردارند. روستاییان این کار را انجام دادند اما باز هم آب کثیف بود. روستاییان بنابر گفته مرد خردمند برای بار سوم هم صد سطل آب از چاه برداشتند اما مشکل حل نشد.
مرد خردمند گفت: «چطور ممکن است این همه آب از چاه برداشته شود اما آب هنوز آلوده باشد. آیا شما قبل از برداشتن این سیصد سطل آب، لاشه سگ را از چاه خارج کردید؟»
روستاییان گفتند: «نه، تو گفتی فقط آب برداریم نه لاشه سگ را !
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨
✅توبه جوان بنی اسرائیل
✍جوانی در بنی اسرائیل زندگی می کرد و به عبادت حق تعالی مشغول بود روزها را به روزه و شبها را به نماز و طاعت، تا بیست سال کارش همین بود تا که یک روز فریب خورده و کم کم از خدا کناره گرفت و عبادتها را تبدیل به معصیت و گناه کرد و از جمله گنه کاران قرار گرفت و در این کار بیست سال باقی ماند یک روز آمد جلو آئینه خود را ببیند، نگاه کرد دید موهایش سفید شده از معصیتهای خود بدش آمد واز کرده های خود سخت پشیمان گردید.
گفت خدایا بیست سال عبادت و بیست سال معصیت کردم اگر برگردم بسوی تو آیا قبولم می کنی. صدائی شنید که می فرماید: «اجبتنا فاحببناک ترکتنا فترکناک و عصیتنا فامهلناک و ان رجعت الینا قبلنا». تا آن وقتی که ما را دوست داشتی پس ما هم تو را دوست داشتیم. ترک ما کردی پس ما هم تو را ترک کردیم، معصیت ما را کردی ترا مهلت دادیم. پس اگر برگردی بجانب ما، تو را قبول می کنیم. پس توبه نمود و یکی از عبّاد قرار گرفت. از این مرحمتها از خدا نسبت به همه گنه کاران بوده و هست.
بازآ بازآ هرآنچه هستی بازآی
گر کافر و گبر و بت پرستی بازآی
این درگه ما درگه نامیدی نیست
صدبار اگر توبه شکستی بازآی
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨
💠 رؤیای عجیب 💠
✍مرحوم سید ضیاء الدین دُرّی، از وعاظ بیست سال قبل تهران بود. در سال آخر عمرشان، در شب هشتم یا نهم محرم، جوانی از ایشان می پرسد که مقصود از این شعر حافظ چیست؟
مرید پیر مغانم زمن مرنج ای شیخ
چرا که وعده تو کردی و او بجا آورد
ایشان در پاسخ می فرماید: مراد از «شیخ»، حضرت آدم علیه السلام است که وعده نخوردن گندم را داد، ولی عمل نکرد و مراد از «پیر مغان» امیر المؤمنین علیه السلام است که به وعده عمل کرد و در تمام عمر، نان گندم نخورد.
درّی سال بعد برای همان مجلس دعوت می شود، ولی قبل از محرّم از دنیا می رود. دقیقا در همان شب به خواب آن جوان می آید و می گوید: سال قبل برای شعر حافظ معنایی گفتم، ولی وقتی به عالم برزخ منتقل شدم، معنای شعر این طور کشف شد که مراد از «شیخ»، حضرت ابراهیم علیه السلام و منظور از «پیر مغان»، سید الشهدا علیه السلام و مراد از «وعده»، ذبح فرزند است که حضرت ابراهیم وفای به امر کرد ولی سید الشهدا علیه السلام حقیقت وفا را در کربلا در مورد حضرت علی اکبر علیه السلام انجام داد.
📚منبع : مبلغان، شماره104
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍عارف نامداری در بازار راه میرفت که مردی از پشت سر، بر گردن او نواخت. به ناگاه متوجه شد که او فلان عارف بزرگ و نامدار است و بسیار ناراحت شد و به دست و پای او افتاد. عارف گفت: من همان لحظه که بر گردنم زدی تو را حلال کردم. آنچه تو زدی، تو نبودی؛ من ساعتی پیش او را (خدا) ندیدم و معصیت او کردم و تو نیز مرا ندیدی و معصیت بر من کردی. اگر من ساعتی پیش او را (خدا) دیده و معصیتش نکرده بودم، تو نیز مرا میدیدی و به اشتباه بر گردن من نمیزدی. آری! این داستان زندگی همۀ ماست که از آن غافلیم.
حضرت علی علیه السلام در بحار الأنوار (ج47، ص350) میفرمایند: تَوَقُّوا الذُّنوبَ ، فما مِن بَلِيَّةٍ و لا نَقصِ رِزقٍ إلاّ بذنبٍ، حتّى الخَدشِ و الكَبوَةِ و المُصيبَةِ
از گناهان دورى كنيد؛ زيرا هيچ بليّهاى رخ ندهد و هيچ رزقى كم نشود، مگر به سبب گناهى، حتى خراش برداشتن و به سر در آمدن و مصيبت!!! و خداوند عزّوجلّ مىفرمايد: ما أصابَكُمْ مِنْ مصيبةٍ فَبِما كَسَبَتْ أيْدِيكُمْ (و هر مصيبتى كه به شما رسد، به خاطر كارهايى است كه مىكنيد.)
شبی با یکی از دوستان اهل معرفت، سوار خودروی او در جاده در حرکت بودیم. به ناگاه سگی به جلوی ماشین پرید و او نتوانست ماشین را کنترل کند و به سگ خورد. سپر ماشین به کلی از بین رفت. مدتی درنگ کردیم و بعد ادامه مسیر دادیم، گفتم: ناراحت نباش! اتفاقی است که افتاده و حیوان است، تقصیر تو چیست؟! آه سردی کشید و حقیقت زیبایی بیان کرد. او گفت: «هیچ اتفاقی، تصادفی و شانسی نیست.» گیریم قبول کنیم که اجل آن سگ رسیده بود و باید میمرد، و سرنوشت او زیر چرخ ماشینی ماندن، امشب در جاده بود. حال سؤالی که برای من باید پاسخ داده شود این است که، چرا من برای این امر شر و مصیبت انتخاب شدم؟! تو نمیدانی ولی خودم بهتر میدانم، اتفاق امشب ناشی از گناهی بود که من امروز انجام دادم و خودم میدانم که آن گناه چه بود!!!
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🍃🌺محبت علی (ع ) خیر دنیا و آخرت :
🔅اعمش که یکی از علما و راویان حدیث است می گفت :
در سفر حج خانه خدا ، همراه قافله از بیابانی می گذشتیم ، به کنیزی رسیدم که دو چشمش کور بود و مرتب می گفت : خداوندا ! به حق محمد(ص ) و آل محمد از تو می خواهم که چشمانم را به من بازگردانی . نزدیک رفتم و گفتم : ای زن ! این چه حرفی است که می زنی ؟ مگر حضرت محمد(ص ) بر خداوند حقی دارد ؟ کنیز پاسخ داد : تو که حضرت محمد(ص ) را نمی شناسی ، مگر نمی دانی که خداوند به جان عزیز او قسم خورده است ؟ گفتم : خداوند به جان پیامبر در کجا قسم خورده است ؟ گفت : مگر قرآن را نخوانده ای که می فرماید :
🔅ای محمد ! به جان تو سوگند ، این مردم همیشه مست و غفلت زده و در گمراهی و حیرت باقی خواهند ماند.
اگر پیامبر نزد خدا عزیز نبود ، چگونه خداوند به او سوگند می خورد ؟
من که جوابی نداشتم به راه خود ادامه دادم . پس از پایان مراسم حج در بازگشت ، همان زن را دیدم که چشمانش بینا شده بود مرتب می گفت :
ای مردم ! بر شما باد دوستی علی بن ابی طالب (ع ) که خیر دنیا و آخرت است .
نزدیک رفتم ، پرسیدم : آیا تو همان کنیز نابینا هستی ؟ گفت : آری پرسیدم : چه کسی تو را بینا کرد ؟ پاسخ داد : دوستی امیرالمؤمنین (ع ) مرا بینا کرد .
جریان را پرسیدم ، گفت : همانطور که دیدی و شنیدی از خداوند می خواستم که به حق پیامبر و اهل بیت او بینایی ام را به من باز گرداند ، هاتفی ندا داد :
ای زن ! اگر در این سخن راستگو هستی و آن را از صمیم قلب می گویی دستت را بر چشمانت بگذار و بردار .
🔅دست بر چشمانم نهادم و سپس چشمانم را گشودم ، دیدم چشم روشن شده است ، به اطراف نگریستم ، کسی را نیافتم . گفتم : خدایا ! به حق پیامبر و اهل بیتش ، کسی که بینایی ام را به من باز گرداند ، به من نشان بده .
سپس گفتم : ای هاتف ، به حق خدا قسمت می دهم خود را نشان بده .
در این موقع ، ناگهان شخصی ظاهر شد و گفت : من خضر خادم علی (ع ) هستم . بر تو باد دوستی امیرالمؤمنین ، همانا دوستی او خیر دنیا و آخرت است . ای زن همین جا بمان ، وقتی که حاجیان برگشتند ، این سخن را به آنها بگو .
آری ، چشم باطن از دوستی علی (ع ) روشن می شود که مهمتر از چشم ظاهر است . مرده را زنده کردن اگر چه معجزه است ولی مرگی به دنبال دارد ، اما دوستی علی (ع ) تو را به حیات جاویدان و ابدی می رساند . پس از مرگ ، جزء زندگان شمرده می شوی . مرگ ، آغاز ظهور روح تو می شود .
🔅دوش به دوش ملائکه حرکت می کنی و روحت را مانند دسته گل ، به ملکوت می برند . نکته ای که نباید فراموش کرد ، این که دوستی علی (ع ) تنها لقلقه زبان نیست بلکه آن کس دوست علی (ع ) است که با عمل کردن به احکام اسلام دوستی خود را در عمل به اثبات برساند .
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
🌹داستان آموزنده🌹.
دو فقیر جلوی در کاخ سلطان محمود گدایی میکردند؛ یکی چاپلوس و دیگری ساکت بود.
گاهی چاپلوس به فقیر ساکت میگفت خاک بر سرت امروز هیچی گیرت نیومد؛ خب خدا زبون بهت داده یه چیزی بگو!
فقیر ساکت هم دائم میگفت کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه ؟!
روزی اطرافیان سلطان محمود به ایشان گفتند سلطان محمود شما دو فقیر را بز سر کاخ دیدید؟ گفت بله یکیشون خیلی چاپلوسه و اون یکی ساکت.
گفتند اون که ساکته میدونین چی میگه؟! گفت نه؛ گفتند میگه کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه!
سلطان محمود گفت سر یک مرغ را ببرید و داخلش را خالی کنید و الماسی گرانقیمت داخل آن بذارید و به فقیر چاپلوس بدید تا دیگری بفهمد سلطان محمود خر کیه!!!
از قضا وزیر همان روز بوقلمونی را برای چاپلوس فرستاده و او خورده بود و وقتی مرغ سلطان محمود را برایش بردند او سیر بود؛ به همین دلیل از فقیر ساکت پرسید تو امروز چه قدر کار کردی؟ گفت 3سکه گفت این مرغ رابگیر و 3سکه را به من بده گفت نه نمیخوام؛ گفت 1سکه؟ گفت نمیخوام؛گفت بیا اصلا مجانی برای تو باشد.
فقیر ساکت آن را گرفت و مشغول به خوردن بود که الماس را در درون آن دید.
روز بعد هنگامی که سلطان محمود وارد کاخ میشد فقیر چاپلوس را آنجا دید و به او گفت تو که هنوز اینجا گدایی میکنی! رفیقت کجاست؟ گفت امروز نیامده! سلطان محمود گفت: من دیروز برای تو تحفهای فرستادم؛ فقیر گفت دست شما درد نکنه اما وزیر زودتر برای من بوقلمونی فرستاد و من سیر بودم و آن مرغ را به رفیقم دادم. سلطان محمود دستور داد فقیر چاپلوس را به داخل کاخ بیاورید و با طناب ببندند!
سلطان محمود گفت من میگم کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه! تو هم تکرار کن! فقیر چاپلوس میترسید بگوید و چیزی نمیگفت؛
سلطان محمود گفت اگر نگویی دستور میدهم بزننت! خلاصه سلطان محمود و فقیر با هم این جمله را تکرار می کردند:
کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود خر کیه!
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
#یا_صاحب_الزمان_عج💖
💞بس پیر در فراق تو مُرد و بسے جوان
✨در انـتظـار آمـدنٺ، پـیر مـےشود
💞تا ما نـمردهایـم، تو پا در رڪاب ڪن
✨تعجیل ڪن عزیز دلم! عزیز دلم دیر مےشود
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃❀✿❀🍃🌼🍃❀✿❀🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حکایت پادشاه و اعدام نجار
پادشاه به نجارش گفت:فردا اعدامت میکنم،آن شب نتوانست بخوابد.
همسرش گفت:”مانند هرشب بخواب، پروردگارت یگانه است و درهای گشا یش بسیار ”
کلام همسرش آرامشی بردلش ایجاد کرد و چشمانش سنگین شدوخوابید
صبح صدای پای سربازان را شنید،چهره اش دگرگون شد و با ناامیدی، پشیمانی وافسوس به همسرش نگاه کردکه دریغاباورت کردم بادست لرزان در را باز کرد ودستانش را جلوبرد تا سربازان زنجیرکنند.دو سرباز باتعجب گفتند:
پادشاه مرده و از تو می خواهیم تابوتی برایش بسازی،چهره نجار برقی زد و نگاهی از روی عذرخواهی به همسرش انداخت،همسرش لبخندی زد وگفت:
“مانند هرشب آرام بخواب،زیرا پروردگار یکتا هست و درهای گشایش بسیارند ”
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📝اين داستان كه راوندى دانشمند بزرگ شيعه در كتاب دعوات نقل میكند اگر اتفاق افتاده باشد براى همه مردم در اطمينان به رزق حلال كه به وسيله حق از طريق كوشش مثبت به انسان میرسد و تخلفى در آن صورت نمیگيرد بهترين درس و عبرت و پند و موعظه است:
🌊سليمان كنار ساحل دريا نشسته بود، چشمش به مورچهاى افتاد كه دانه گندمى را با خود به جانب دريا ميبرد، سليمان چشم از او برنداشت تا به آب رسيد، ناگهان قورباغهاى سر از آب بيرون كرد و دهان گشود، مورچه به دهان قورباغه رفت و قورباغه شناكنان به داخل دريا رفت، در حالى كه زمانى طولانى بر اين داستان گذشت و سليمان در اين مسئله با شگفتى در انديشه بود!
🐸پس از گذشت زمان معين قورباغه از آب بيرون آمد و دهان باز كرد و مورچه از دهانش خارج شد و دانه گندم با او نبود.
🐜سليمان مورچه را خواست و از حال و وضع و اين كه كجا بود پرسيد؟
مورچه گفت: اى پيامبر خدا در قعر دريائى كه می بينى سنگى ميان تهى است و در آن كرم كورى قرار دارد، خدا او را در آنجا آفريده و او قدرت بيرون آمدن از آن را براى طلب معاش ندارد، مرا حضرت حق كارگزار روزى او قرار داده است و من روزىاش را براى او ميبرم البته پروردگار اين قورباغه را مأمور حمل من قرار داده و آبى كه در دهان اوست زيانى به حال من ندارد، چون قورباغه به سنگ می رسد دهانش را به روزنه سنگ میگذارد و من وارد آن میشوم، پس از اين كه روزى او را به او رسانيدم از روزنه بيرون آمده وارد دهان قورباغه میشوم و او مرا از دريا بيرون می آورد.
⚜سليمان به مورچه گفت: آيا از آن كرم كور تسبيحى شنيدهاى؟ مورچه گفت: آرى میگويد:
«يا من لا ينسانى فى جوف هذه الصخره تحت هذه اللجة برزقك لا تنس عبادك المؤمنين برحمتك:»
🤲اى خدائى كه مرا در دل اين سنگ زير اين درياى عميق نسبت به رزق و روزى ات فراموش نمیكنى، برحمتت اى مهربان خدا بندگان مؤمنت را فراموش مكن.
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘
📚#داستانک
دعوا نکنیم !
- ولم کنید، بگذارید من هم با او بروم زیر خاک، بعد از او زنده بودن فایدهای ندارد. ولم کنید.
دستهای او را گرفته بودند. از پشت شانههای او را میگرفتند. زور میزد که خودش را خلاص کند. پدر را گذاشته بودن توی قبر و میخواستند رویش خاک بریزند. او ناله میکرد، التماس میکرد، نعره میزد، یقه جِر میداد، بیتابی میکرد:
- من تو را خیلی اذیت کردم. چرا مرا تنها میگذاری؟ نااهل و بد بودم. همیشه ازم شکایت داشتی. میگفتی: «آبروی مرا نبر.» گوش نکردم، جوانی کردم. نفهمی کردم. خامی کردم... ولم کنید. بگذارید با او بروم زیر خاک. او نباید تنها باشد.
درکش و واکش خسته کرد همه را. کم کم دست و شانههایش ول شد، رها شد، کَند دستهای خود را. پرید و رفت، از میان حلقه جمعیت، خودش را به قبر رساند. روی کُپه خاک نرم ایستاد. خم شد. داد زد: «پدر میخواهم بیایم پیش تو. نمیگذارند.» دست زد و مشتی از خاک قبر برداشت بر سر ریخت. دست بر سر زد. خاک زیرپایش سُست بود، شُل بود. ریخت. زیر پاش خالی شد. لیز خورد. تا آمد دست به جایی و کسی بگیرد، رفت. همراه خاک رفت. افتاد تو قبر پدر. جماعت نگاهش میکردند. از پایین آدمها را دید که آن بالا ایستاده بودند و نگاهش میکردند؛ تن بزرگ، قد بلند و سرهای کوچک. خنده بر لب. به سختی از روی نعش پدر بلند شد، دست به دیوارهی قبر گرفت، که خود را بالا بکشد. قبر گود بود با دیوارهی بلند و لیز، دست به هر سنگ و کلوخی میگرفت، کنده میشد، صدای همهمه و خنده میشنید. تلاش کرد، خاک و گَرد در چشم داشت؛ نمیدید. خواست از قبر بیرون درآید. نشد. کمی که بالا میآمد لیز میخورد و باز میافتاد. کسی که خاک میریخت توی قبر، روی مُرده، خم شد، دست دراز کرد که او را بگیرد، بالا بکشد. جوان سنگین بود، مرد بیل به دست را کشید توی قبر، افتاد روی خشت، که زیرش صورت پدر بود. مرد افتاد روی او. داد زد: «مرا بالا بکشید!» نفس جوان گرفته بود. چشمهایش کور میشد. تقلا میکرد. التماس کرد پیش مرد بیل به دست:
- بلند شو، کمک کن.
تلاش کرد مرد از روی او بلند شود. حالا دو نفر بودند که توی قبر وول میخوردند. پسر پا بر خشتی گذاشت که بر سینهی پدر بود. خشت کج شد، شکست، بر قفسهی سینهی پدر زور آورد. پسر ندانست چه میکند. همچنان دربند بالا کشیدن خود بود، چنگ بر خاک و سنگریزه و ریشهی خار میزد که دیوارهی قبر بود. نجات خود از خارِ دیوار میجست. به دنبال پدر، در میان خنده و خار و خاک و سنگ میلولید.
پسر که بیرون شد از قبر. ساکت بود. آبی به صورت زد، خاک از چشم و صورت شست. زیر لب گفت: «بابا، آشتی؟ دعوا، نه.»
مادرش گفت: «خجالت بکشید. بس است. شما پدر و پسر دست از دعوا برنمیدارید؟»
نویسنده: هوشنگ مرادی كرمانی
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☘☘@Bohlol_Molanosradin☘☘